معنی ناکوک
لغت نامه دهخدا
ناکوک. (ص مرکب) که کوک نیست. مقابل کوک. || ناکوک بودن ساز؛ کوک و مرتب وآماده نبودن آن. منظم و هماهنگ نبودن تارهای آن. || ناکوک بودن حال کسی، سردماغ نبودن. سالم و سرحال نبودن او. پریشان حال و آشفته روزگار بودنش.
ناکوک. (اِخ) ابوالعلاء عطأبن یعقوب. رجوع به عطأبن یعقوب شود.
حل جدول
ساز بد نوا
فارسی به ترکی
akortsuz
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) آنچه که کوک نیست. یاناکوک بودن حال کسی. سردماغ نبودن وی پریشان حال بودن او. یا ناکوک بودن ساز. منظم و هماهنگ نبودن تارهای آن.
معادل ابجد
97