معنی نشان
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
علامت، نشانه 2- مُهر و نگین، هدف و نشانه برای تیراندازی، علم، پرچم، قطعه ای ساخته شده از طلا یا نقره که به افراد برجسته و نمونه برای قدردانی و بزرگداشت اهداء می شود. [خوانش: (نِ) (اِ.)]
حل جدول
ایز
مترادف و متضاد زبان فارسی
آرم، امارت، رمز، علامت، مدال، نشانه، نشانی، آیه، اثر، رد، رگه، انگ، تمغا، داغ، نقش، آماج، تیر، هدف، سراغ
فارسی به انگلیسی
Cast, Coat Of Arms, Colors, Decoration, Denotation, Distinction, Earmark, Emblem, Gesture, Impression, Index, Indication, Indicative, Insignia, Mark, Medal, Notation, Note, Print, Reflection, Regalia, Rosette, Seal, Sign, Signal, Signification, Signpost, Symptom, Testimony, Token, Tou
فارسی به عربی
اثر، اشاره، تابع، تذکار، خاصیه، ختم، رایه، رمز، شاره، شعار، صنف، طباشیر، عرض، علامه، مسار، نذیر، هدف، وسام
گویش مازندرانی
هدف، علامت گذاری، نشانه، سنگ قبر
فرهنگ فارسی هوشیار
علامت، نشانی، علامتی که بدان کسی یا چیزی را باز شناسند
فارسی به ایتالیایی
distintivo
فارسی به آلمانی
Abdichtung (f), Abstempeln, Ausstellen, Betätigen, Blechverschluß (m), Briefmarke (f), Dichtung (f), Die [noun], Gepräge (f), Prägen, Schau (f), Seehund (m), Siegeln, Spur, Stampfen, Vorführen, Vorführung (f), Zielen, Das [noun], Schild (n), Schild, Unterschreiben, Zeichen (n), Kreide (f)
واژه پیشنهادی
شیت
معادل ابجد
401