معنی نشین
لغت نامه دهخدا
نشین. [ن ِ] (اِ) قطب را گویند و آن نقطه ای است از فلک. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). قطب، نقطه ٔبی حرکت زمین. (فرهنگ خطی). قطب شمال. (ناظم الاطباء). || پوست درون مقعد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). پوست درون مقعده. (ناظم الاطباء).
- نشین برآمدن، خروج مقعده. (یادداشت مؤلف).
|| مقعده. (یادداشت مؤلف). تهرانی: نیشین (کون، سوراخ مقعد)، در سلطان آباد اراک: نشین (سوراخ کون) از نشستن و نشین. (ازحاشیه ٔ برهان چ معین). || تکمه ٔ بواسیری در دبر. (یادداشت مؤلف). || رویه و پوشش بیرونی بالش و متکا. (ناظم الاطباء).
نشین. [ن ِ] (نف) اسم فاعل مرخم است از نشستن. نشیننده. آن که می نشیند. || نشیننده و نشسته و همیشه بطور ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). به صورت پساوند به دنبال اسم آید، بدین شرح: 1- به معنی نشیننده در کلمات: اجاره نشین. اعتکاف نشین. اورنگ نشین. بادیه نشین. بالانشین. بردرنشین. بست نشین. بیابان نشین. پائین نشین. پالکی نشین. پرده نشین. پس نشین. پشت میزنشین.پیش نشین. پیل نشین. تارک نشین. تخت نشین. ته نشین. جانشین. جزیره نشین. جنگل نشین. چادرنشین. چله نشین. حاشیه نشین. حجله نشین. حومه نشین. خاک نشین. خاکسترنشین. خانقاه نشین. خانه نشین. خرابه نشین. خلوت نشین. خم نشین. خوش نشین. درگه نشین. دل نشین. ده نشین. راه نشین. روستانشین. ره نشین. زانونشین. زاویه نشین. زیرنشین. زیرپانشین.زیج نشین. ساحل نشین. سایه نشین. سجاده نشین. سدره نشین.سرنشین. شب نشین. شهرنشین. صحرانشین. صدرنشین. صف نشین. صفه نشین. صومعه نشین. کاخ نشین. کجاوه نشین. کرایه نشین. کرسی نشین. کشتی نشین. کناره نشین. کوه نشین. گاه نشین. گوشه نشین. عزلت نشین. عقب نشین. عماری نشین. محمل نشین. مربعنشین. مرزنشین. مسجدنشین. مسندنشین. نواحی نشین. والانشین. ویرانه نشین. هم نشین. هودج نشین. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 2- به معنی محل نشستن و مکان و جا در ترکیبات ذیل: ارمنی نشین. اسقف نشین. اعیان نشین. امیرنشین. ایل نشین. ترک نشین. حاکم نشین. حکومت نشین. خلیفه نشین. دوک نشین. شاه نشین. شاهزاده نشین. شه نشین. کردنشین. کنت نشین. کوچ نشین. گدانشین. عرب نشین. فقیرنشین. لرنشین. مطران نشین. مهاجرنشین. رجوع به هریک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 3 -به معنی نشسته در ترکیبات ذیل: خاطرنشین. دلنشین.
فرهنگ معین
(نِ) (اِ.) مقعد، سوراخ مقعد.
فرهنگ عمید
نشستن
نشسته در جایی، ساکن (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلنشین، بالانشین، کرایهنشین،
(زیستشناسی) [عامیانه] پوست و گوشت درون مقعد، سوراخ مقعد، ته،
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Anus
فارسی به عربی
شرج
گویش مازندرانی
مقعد
فرهنگ فارسی هوشیار
سوراخ معقد، ته
فرهنگ عوامانه
نشیمنگاه است.
معادل ابجد
410