معنی نقش
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مص م.) شکل کسی یا چیزی را کشیدن، (اِ.) صورت، شکل، تصویر، مسئولیتی که هنرپیشه یا بازیگر در صحنه نمایش به عهده دارد، نام یکی از انواع تصنیف ها در گذشته. [خوانش: (نَ) [ع.]]
فرهنگ عمید
تصویر، شکل،
(سینما، تئاتر) [مجاز] شخصیت کسی در فیلم، تئاتر و مانند آن، کاراکتر،
(ادبی) حالت نحوی کلمه در جمله،
[مجاز] اثری که روی زمین یا چیزی باقی مانده باشد: نقش پایش روی زمین بود،
کارکرد، عملکرد: او در موفقیت من نقش بزرگی داشت،
* نقش بستن: (مصدر لازم)
صورت گرفتن،
مصور گشتن،
(مصدر متعدی) تصویر کردن،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
نگار
مترادف و متضاد زبان فارسی
پرتره، پیکره، ترسیم، تصویر، تمثال، شکل، شمایل، صورت، طرح، عکس، نگار، نگاره، اثر، رد، نشان، رل، کار، وظیفه
فارسی به انگلیسی
Design, Hand, Impression, Imprint, Pattern, Print, Stamp
فارسی به ترکی
desen, plan, rol
فارسی به عربی
اسطوره، تابع، ختم، نقش، نمط
عربی به فارسی
برجسته کاری درجواهر وسنگ های قیمتی , رنگ های مابین قرمز مایل به ابی یا قرمزمایل به زرد , جواهر تراشی کردن , قلم زنی , نوشته , کتیبه , ثبت , نقش , نوشته خطی
فرهنگ فارسی هوشیار
نگاشتن، نگارش، نقش کردن، کندن صورت، تصویر، رسم، ترسیم، شکل
فرهنگ فارسی آزاد
نَقش، (نَقَشَ، یَنقُشُ) رنگارنگ نمودن، رنگ کردن (با دو رنگ یا بیشتر)، حکّ کردن، پاک کردن (از خاشاک و غیره)، خارج ساختن (خار از بدن)، نقاشی کردن، مکشوف و آشکار کردن،
نَقش، غیر از معانی مصدری، تصویر، عکس، نقاشی، شکل، اثر و نشانه بر زمین (جمع: نُقُوش)،
فارسی به ایتالیایی
ruolo
فارسی به آلمانی
Abstempeln, Briefmarke (f), Gepräge (f), Prägen, Stampfen
معادل ابجد
450