معنی نوجوان
لغت نامه دهخدا
نوجوان. [ن َ / نُو ج َ] (ص مرکب) پسر امردی که هنوز خطش ندمیده باشد. (برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). پسری که تازه پا به مرحله ٔ جوانی گذاشته. (فرهنگ فارسی معین). شاب. حدیث السن. حدث السن. (یادداشت مؤلف):
چه از نوجوان و چه مرد کهن
ز گرشاسپ بودی سراسر سخن.
فردوسی.
بدو گفت کای گرد روشن روان
فرستَمْت همراه این نوجوان.
فردوسی.
تو هم نوجوانی دلیری مکن
رخ بخت خود را زریری مکن.
فردوسی.
چنین داد پاسخ کز این نوجوان
دلم شد به مهر اندرون ناتوان.
اسدی.
فریفته مشو ای نوجوان بدانکه به رو
چو بوستان و به قد سرو بوستان شده ای.
ناصرخسرو.
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی.
سعدی.
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سپید ما
که این برف پریشان بر سر هر بام می بارد.
صائب.
|| کنایه از شاداب و قوی و بانشاط، مقابل پیر که سست و فرتوت و پژمرده است:
پیر است چرخ و اختر بخت تو نوجوان
آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد.
ظهیر.
- نوجوان شدن،جوانی از سر گرفتن. شاداب و بانشاط شدن:
من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه.
رودکی.
جهانی ز پیری شده نوجوان
همه سبزه و آبهای روان.
فردوسی.
بس پیر مستمند که در گلشن مراد
بوی بهشت بشنود و نوجوان شود.
سعدی.
فرهنگ عمید
کسی که تازه به سن جوانی رسیده، تازهجوان،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
برنا، جوان، شاب، طفل، کودک، نوبالغ، نوخاسته، نورسته،
(متضاد) پیر
فارسی به انگلیسی
Adolescent, Juvenile, Lad, Teenager, Youngling, Youngster, Youth
فارسی به عربی
حدث، مراهق
فرهنگ فارسی هوشیار
پسری که تازه پا بمرحله جوانی گذاشته باشد
معادل ابجد
116