معنی هرز
لغت نامه دهخدا
هرز. [هََ] (ص) مخفف هرزه که بیهوده باشد. (برهان): علف هرز. گیاه هرز. (یادداشت به خط مؤلف).
ترکیب ها:
- هرز آب. هرز دادن. هرز رفتن. هرز شدن. هرز کردن. رجوع به این مدخل ها شود.
|| (اِ) جایی که آبهای بیفایده در آن جمع شود. (برهان). رجوع به هرز آب و هرز رفتن شود.
هرز. [هََ] (اِخ) جایی است که قبرهایی از زمان جاهلیت در آن یافت شود. (معجم البلدان). || نیز شبی از شبهای عرب که مربوط بدان مکان است و آن شب وقعه ٔ هذیل است و هلاکت ثمود نیز گویند در همین شب اتفاق افتاد. (معجم البلدان).
هرز رفتن
هرز رفتن. [هََ رَ ت َ] (مص مرکب) هدر رفتن. تلف شدن. مقابل هرز دادن. (یادداشت به خط مؤلف). در اراک اگر آب زمین زراعتی بر اثر خراب شدن سد و بند به خارج جریان یابد گویند آب هرز رفت. (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
هرز کردن
هرز کردن. [هََ ک َ دَ] (مص مرکب) خراب کردن و از کار انداختن قفل و جز آن.
هرز دادن
هرز دادن. [هََ دَ] (مص مرکب) هدر دادن. تلف کردن. روان کردن آب به زمین های لم یزرع. (یادداشت به خط مؤلف).
هرز شدن
هرز شدن. [هََ ش ُ دَ] (مص مرکب) هدر رفتن و روان شدن آب به زمین لم یزرع. (یادداشت به خط مؤلف). || خراب شدن و از کار افتادن پره ٔ قفل. (یادداشت به خط مؤلف). این معنی در مورد ابزار دیگر نیز به کار رود:هرز شدن کلید، هرز شدن پیچ و سرپیچ چراغ و جز آن.
چاله هرز
چاله هرز. [ل َ هََ] (اِخ) دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران که در 4 هزارگزی جنوب تجریش کنار راه شوسه تهران به تجریش واقع شده. دامنه و سردسیراست و 80 تن سکنه دارد. آبش از قنات و از رودخانه دربند و محصولش غلات بنشن و صیفی است. شغل اهالی زراعت و باغبانی و راهش ماشین رو است و چند مزرعه و باغچه جدید الاحداث در اراضی این ده واقع شده و قنات کوچکی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). و صاحب مرآت البلدان ذیل نام چال میدان نویسد: «... از دهات بلوک شمیران تهران است که در طرف غربی ضرابخانه دولتی واقع شده هوایش گرم و آبش کم و دارای چهار خانوار رعیت است و باغی هم دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 85).
فرهنگ معین
یاوه گویی، ولگردی. [خوانش: (هَ) (ص.) (حامص.)]
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
یاوه و بیکاره
فرهنگ عمید
آنچه بر اثر استفادۀ پیاپی کارکرد آن مختل شود، مثل پیچومهره یا چاقو،
بیفایده، بیمصرف،
گیاه بیمصرف که در میان گیاهان مفید میروید و به آنها آسیب میزند،
مترادف و متضاد زبان فارسی
باطل، بیحاصل، بیهوده، ضایع، عبث، لافی، مهمل، یاوه، ضایع، هدر
فارسی به انگلیسی
Futile, Waste
معادل ابجد
212