معنی ورز

لغت نامه دهخدا

ورز

ورز. [وَ] (اِمص، اِ) حاصل کردن. || پیاپی کاری کردن. (برهان) ادمان. (برهان) (ناظم الاطباء). || حاصل و کسب. (انجمن آرا). و بر این قیاس است ورزیدن و ورزش. حاصل و فایده و منفعت و کسب. (ناظم الاطباء).
|| کشت و زراعت. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء):
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر
ده و دو هزارش نوشت آن دبیر.
فردوسی.
که اقصای این دل گشاینده مرز
حوالی بسی دارد از بهر ورز.
نظامی.
- ورز کردن:
کس چو او کم شنید از سلفوت
ورز کردن مزارع ملکوت.
سنایی.
|| هرصنعت و حرفت و کار عموماً. (برهان) (ناظم الاطباء). هر شغل و حرفه. || صنعت دباغت خصوصاً، دباغی. || مرز و آن زمینی باشد که چهار طرف آن را بلند ساخته باشند و در میان آن چیزی بکارند. (برهان) (ناظم الاطباء):
چو یک مرز ازین ورز آباد گشت
دل هرکه بود اندر آن شاد گشت.
فردوسی.
|| (نف) ورزنده. فاعل ورزیدن باشد همچو آب ورز که شناکننده است. (برهان).
- آب ورز، شناور. سباح. (ناظم الاطباء).
- دادورز، عادل. دادگستر:
دستور دادگستر و سلطان دادورز
مسعود سعد ملکت سلطان کامکار.
سوزنی.
|| ورزنده. حاصل کننده. یابنده.
|| آموخته و آموزنده. (ناظم الاطباء).
- اخلاص ورز، کسی که صداقت و اخلاص آموخته باشد. (ناظم الاطباء).
|| کشتکار و زارع. و همیشه به طور ترکیب استعمال شود. || (اِ) رسم و دستور. || قیمه و گوشت قیمه کرده. (ناظم الاطباء).


خیانت ورز

خیانت ورز. [ن َ وَ] (نف مرکب) خیانت کننده. خائن.


خلاف ورز

خلاف ورز. [خ ِ / خ َ وَ] (نف مرکب) مخالف. مناقض. (ناظم الاطباء).


کشت ورز

کشت ورز. [ک ِ وَ] (نف مرکب) برزگر. کشتکار. زارع. برزیگر. کشاورز:
نکردیم بر کشت ورزت زیان
دژم روی گشتی چو شیر ژیان.
فردوسی.
یکی پیشه کار و دگر کشت ورز
یکی آنکه پیمود فرسنگ مرز.
فردوسی.
دهقان فلک در آن کشت ورزی. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 10).
|| (اِ مرکب) کشت و زرع:
زمردم بپرداخت این بوم و مرز
هم از چارپای و هم از کشت ورز.
اسدی.
همه سنگ و خارست آن بوم و مرز
تهی یکسر از میوه و کشت ورز.
اسدی (گرشاسب نامه ص 189).
ز گاوی که کردی همه کشت ورز
بدان دشت و صحرا روان گرد مرز.
اسدی.
کشت ورزت کرد باید با زمین
جنگ ناید با زمینت بر عتاب.
ناصرخسرو.
|| محل کشت یا کشت. محل زراعت. زراعتگاه. محقل. کشتزار:
خداوند این کشت ورز و گله
بمن شاه چین کرد این ده یله.
اسدی.


مروت ورز

مروت ورز. [م ُ رُوْ وَ وَ](نف مرکب) مروت ورزنده. دارای مروت و جوانمردی:
خدایگان خردپرور مروت ورز
بلندهمت و زایرنواز و حرمت دان.
فرخی.


دین ورز

دین ورز. [وَ] (نف مرکب) دین طلب. کسی که به کسب حقایق دین همت گمارد:
خسروغازی محمود محمد سیرت
شاه دین ورز هنرپرور کامل فرهنگ.
فرخی.


آب ورز

آب ورز. [وَ] (نف مرکب) آب باز. شناگر. سباح. || ملاح.

حل جدول

ورز

کشت و زرع

کشت، کشت و زرع

فرهنگ فارسی هوشیار

ورز

پیاپی کاری کردن، حاصل و کسب، کشت و زراعت، حاصل کردن، ورزیدن و ورزش پیشه، کسب و کار

فرهنگ معین

ورز

(اِ.) پیشه، شغل، کِشت و زرع. [خوانش: (وَ)]

فرهنگ عمید

ورز

ورزیدن
ورزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبورز، کارورز، مهرورز،
(اسم مصدر) [قدیمی] کِشت، کشاورزی،
(اسم) [قدیمی] کار، پیشه، کسب،

مترادف و متضاد زبان فارسی

ورز

عمل، کار، پیشه، حرفه، شغل، حاصل، زراعت، کشت

فارسی به انگلیسی

ورز

Exercise

گویش مازندرانی

ورز

شخم اول زمین، مرزبندی شالیزار

معادل ابجد

ورز

213

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری