معنی همام
لغت نامه دهخدا
همام. [هَِ] (ع اِ) ج ِ هُمام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هُمام شود.
همام. [هَُ] (ع ص، اِ) پیه که از کوهان گداخته شود. || آب برف روان شده. || مرد و پادشاه بزرگ همت. || مهتر دلیر جوانمرد، خاص است به مردان. ج، هِمام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مهتر. سر. سرور. سید. رئیس. بزرگ. (یادداشتهای مؤلف):
هم موفق شهریاری، هم مظفر پادشاه
هم مؤیدرای میری هم همایون فر همام.
فرخی.
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار.
فرخی.
بجوی امام همامی ز اهل بیت رسول
که خویشتنْت چنویی همام باید کرد.
ناصرخسرو.
مرا دانی از وی که کرده ست ایمن ؟
حکیمی، کریمی، امامی، همامی.
ناصرخسرو.
تشبیه کرد چشم تو با چشم خود رسول
یعنی که از من است و به من ماند این همام.
سوزنی.
ای هزاران شاعر پخته سخن را همت آنک
مدح آرایند بر نام تو ممدوح همام.
سوزنی.
تا کارهای من شود از اهتمام تو
روشن چو رای پاک تو فرزانه و همام.
سوزنی.
آرزوی جان ملک، عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد.
خاقانی.
گر زهر جانگزای فراقش دلم بسوخت
پازهر خواهم از همم سید همام.
خاقانی.
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل، او مبشر عهد و زمان ماست.
خاقانی.
چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه همام.
مولوی.
گفت اگر از مکر ناید در کلام
حیله را دانسته باشد آن همام.
مولوی.
گفت تا گوشش نباشد ای همام
گوش را بگذارو کوته کن کلام.
مولوی.
|| شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
همام. [هََ م ْ ما] (اِخ) ابن حارث. از صحابه ٔ معروف رسول. (یادداشت مؤلف).
همام. [هََ م ْ ما] (اِخ) ابن یزید. از صحابه ٔ رسول است. (یادداشت مؤلف).
همام. [هَُ] (اِخ) دهی است از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که 459 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و زاینده رود و محصول عمده اش غله، پنبه، برنج و کاردستی زنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
همام. [هََ م ْ ما] (اِخ) ابن غالب. رجوع به فرزدق (شاعر معروف) شود.
همام. [هَُ] (اِخ) تبریزی. خواجه همام الدین بن علایی تبریزی، از شعرا و سخنگویان نامبردار آذربایجان است و در فنون نظم به خصوص در غزلسرایی سبک سعدی را به خوبی تتبع کرده است. خود نیز لطافت سخن خود را دریافته و گفته است:
همام را سخن دلفریب و شیرین است
ولی چه سود که بیچاره نیست شیرازی.
دیوان غزلیات همام در حدود دوهزار بیت دارد. نیز منظومه ای بنام صحبت نامه از او مانده است که به نام شرف الدین هارون پسر شمس الدین محمد صاحبدیوان جوینی ساخته شده است. این غزل معروف از اوست:
دانی چگونه باشد از عاشقان جدایی
چون دیده ای که ماند خالی ز روشنایی
سهل است عاشقان را از جان خود بریدن
لیکن ز روی جانان مشکل بود جدایی
در دوستی نیاید هرگز خلل ز دوری
گر در میان یاران مهری بودخدایی
هر زر که خالص آید بر یک عیار باشد
صد بار اگر در آتش آن را بیازمایی.
(ازتاریخ ادبیات تألیف رضازاده ٔ شفق ص 311 به بعد).
وفات او را به سال 714 هَ. ق. ضبط کرده اند. این دو غزل از او نقل میشود:
اینان که آرزوی دل و نور دیده اند
تَنْشان مگر ز روح لطیف آفریده اند
در جسمشان که جان خجل است از لطافتش
جانی دگر ز نور الهی دمیده اند
از چشم مست و روی و لب باده رنگشان
جانها به ذوق، ساغر می درکشیده اند
آب حیات بودو نبات و شکر به هم
آن شیر مادران که به طفلی مکیده اند
مرغان سدره بهر تماشای این گروه
از آسمان به منزل دنیا پریده اند
در حیرتم از این همه گلهای دلفریب
تا در کدام آب و زمین پروریده اند.
#
این خاک توده منزل دیوان رهزن است
بگذر ز منزلی که در او جای دشمن است
مغرور عشوه های جهانی و بی خبر
کاین غول را چه خون عزیزان به گردن است
تا کی کنی عمارت این دامگاه دیو
کآخر تو را به عالم علوی نشیمن است
سیمرغ جان کجا کند از گلخن آشیان
کاو را هوای تربت آن سبز گلشن است
از منجنیق دهر شود عاقبت خراب
بنیاد این وجود گر از سنگ و آهن است
در زیر ران حکم تو گر ابلق زمان
رهوار میرود، مشو ایمن که توسن است.
(از گنج سخن تألیف صفا ج 2 ص 174 به بعد).
همام. [هََ م ْ ما] (ع ص) سخن چین. (منتهی الارب). نمام. (اقرب الموارد). || (اِ) روز سیُم از روزهای سرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
همام. [هََ م ِ] (ع اِ فعل) لاهمام، قصد نمی کنم (منتهی الارب)، بدان همت نگمارم یا آن را انجام نمیدهم. (اقرب الموارد). || جاءزید همام، ای یهمم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
پادشاه بلندهمت،
مرد بزرگ و دلیر و بخشنده،
شیر درنده،
حل جدول
دلیر، بخشنده
مترادف و متضاد زبان فارسی
سخنچین، غماز، نمام
نام های ایرانی
پسرانه، دارای مقام و منزلت و فضایل، ارجمند، نام یکی از شعرا و سخنگویان مشهور در آذربایجان
فرهنگ فارسی هوشیار
سخن چین، سیمین روز سرما رهبر کوشا، پیشوای دلیر، سرور بخشنده: مرد، شیر بیشه، پیه گداخته، برفابه (تک: همام) رهبران کوشا پیشوایان دلیر سروران بخشنده -1 (صفت) سخن چین نمام، (اسم) روز سوم ازروزهای سرما. (صفت) جمع همام (اسم) پادشاه بزرگ همت، مهتردلیر وجوانمرد؛ سروربزرگوار: ((ازلی خطی درلوح که ملکی بدهید بابی یوسف یعقوب بن اللیث همام. )) (برگزیده شعر. ص 4) جمع: همام.
فرهنگ فارسی آزاد
هُمام، سرورِ دلیر، مهمترِ شجاع و بزرگوار، شخص سخی و کریم، پادشاه با همت، شیر (جمع: هِمام)،
معادل ابجد
86