معنی همیشگی
لغت نامه دهخدا
همیشگی. [هََ ش َ / ش ِ] (حامص) مداومت و پیوستگی. (آنندراج). دوام. دیمومت. (السامی). || ازلیت. قدم. (السامی). || (ق) برای همیشه. دائما. به طور دائم:
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست.
رودکی.
|| (ص نسبی) دائمی. جاودان:
بقاش باد و دولت همیشگی
رسیده در حسود او بلای او.
منوچهری.
رجوع به همیشه شود.
فرهنگ معین
پیوستگی، مداومت، جاویدان بودن، ابدیت. [خوانش: (هَ شِ) (حامص.)]
منسوب به همیشه، دایمی، (ق.) همیشه، همواره. [خوانش: (~.) (ص نسب.)]
فرهنگ عمید
دائمی، بهطور مداوم،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
دایمی، علیالدوام، مداوم، استمرار، تداوم
فارسی به انگلیسی
Accustomed, Abiding, Agelong, All-Time, Constant, Dateless, Deathless, Eternal, Faithful, Frequent, Habitual, Perennial, Immortal, Lasting, Lifelong, Open, Permanent, Regular, Routine, Standing, Steady, Stock, Undying, Usual
فارسی به ترکی
daimî
فارسی به عربی
ابدی، عادی، مالوف، مستمر
فرهنگ فارسی هوشیار
پیوستگی، دوام، مداومت، دائماً
فارسی به ایتالیایی
solito
فارسی به آلمانی
Beständig, Dauernd, Gewohnt [adjective]
معادل ابجد
385