معنی هوس

لغت نامه دهخدا

هوس

هوس. [هََ وَ] (اِخ) دهی است از بخش فریمان شهرستان مشهد. دارای 390 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، میوه و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

هوس. [هََ وَ] (ع اِ) نوعی از جنون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || هلاک. (اوبهی). || خواهش و آرزو و ریژ وهوا و آرزوی نفس. (ناظم الاطباء). پویه. بویه. میل. هوا. خواست دل. میل و خواهش موقت و ناپایدار. در تداول فارسی به معنی خواهش است بی استحکام و از روی سبکی بی رویت و فکر. هر میل و خواهش بی سابقه و گذرا. صاحب آنندراج گوید: خام و فربه از صفات او است و با لفظافتادن و پختن و پیمودن و کردن و بردن و داشتن و آمدن به کار رود و شواهدی بر گفته ٔ خود آرد: این چه هوس است که ایشان می گویند. (تاریخ بیهقی).
مجلس وعظرفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است.
سنائی.
هوس فضول به خاطر ایشان راه یابد. (کلیله و دمنه).
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
خاقانی.
خاک بیزان هوس بی روزی اند
چشم و دل زین خاکدان دربسته به.
خاقانی.
در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره.
نظامی.
مرا چون مخزن الاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی.
نظامی.
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کآتش زده ست اندر هوس.
مولوی.
پیرمردی زن جوان می خواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر.
ابن یمین.
|| شهوت. (ناظم الاطباء). خواهش نفسانی. مقابل اراده ٔ عقلانی:
جست از جایگه آنگاه چو خناسی
هوس اندر سر و اندر دل وسواسی.
منوچهری.
یاد بتان تا کی کنم فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم.
خاقانی.
گر تو به هوس جمال او خواهی
او در طلب و هوس نمی آید.
عطار.
عنفوان شبابم غالب و هوی و هوس طالب. (گلستان).
ترک دنیا ز شهوت است و هوس
پارسایی نه ترک جامه وبس.
سعدی.
غزل از روی هوس بود و مدایح ز طمع
نه طمع ماند کنون در دل تنگم نه هوس.
ابن یمین.
|| عشق:
هست بر عاشق پوشیده چنانک
کس خمار هوسش نشناسد.
خاقانی.
تا به امروز مرا در سخن این شور نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسی.
سعدی.
به هرچه درنگرم پیش روی، او بینم
که دید در همه عالم بدین صفت هوسی.
سعدی.
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است
معلومم شد که جمله بگذاشتنی است.
اوحدی.
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو.
حافظ.
|| اشتیاق و شوق چیزی. (ناظم الاطباء): امیر مرد فرستاد که ختلان بدو دهند و آن هوس در دل وی مانده است. (تاریخ بیهقی). تا هوس سجاده بر آب افکندن پیش خاطر آورم. (کلیله و دمنه).
خاک درت را هر نفس بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس تخم تمنا ریخته.
خاقانی.
من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس
من چراغ عقل و آنان روزکوران هوا.
خاقانی.
مرا ذخیره همین یک رشید بود از عمر
نتیجه ٔ شب و روزی که در هوس بگذشت.
خاقانی.
|| دیوانه شدن. عشق مفرط داشتن.
- به هوس آمدن، هوس کردن و خواستن چیزی از روی تمایل نفسانی. خواستن چیزی را که ضرورت ندارد.
- به هوس آوردن، هوس و میل چیزی رادر دیگری پدیدار کردن. به هوس انداختن.
- به هوس افتادن، هوس کردن.
- به هوس انداختن، به هوس آوردن.
- صاحب هوس، کسی که هوسی دارد و خواهش نفسانی در او بیدار شده است:
اینجا شکری هست که چندین مگسان اند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند.
سعدی.
- هوس آمدن کسی را، به هوس افتادن. هوس کردن:
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
چو بلبلم هوس ناله های زار آید.
سعدی.
ترکیب ها:
- هوس آباد. هوس آمدن. هوسانه. هوس انگیز. هوس باختن. هوس باز. هوس بازی. هوس بردن. هوس پختن. هوس پیرای. هوس پیشه. هوس جفت. هوس خانه. هوس داشتن. هوس ران. هوس رانی. هوس رسیده. هوسکاری. هوس کردن. هوس گویی. هوسناک. هوسناکی. هوسنامه. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.

هوس. (اِ) هوا و هوس باشد. (برهان):
در قدح کن ز حلق بط خونی
همچو روی تذرو و چشم خروس
رزم بر بزم اختیار مکن
هست ما را به خود هزاران هوس.
ابن یمین.

هوس. [هََ] (ع مص) نوعی از رفتار که بر زمین تکیه کنان روند. (منتهی الارب). || نرم راندن. (تاج المصادر). || کوفتن. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد). || شکستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || به شب گشتن. (منتهی الارب). به شب گردیدن. (تاج المصادر بیهقی). || نیک خوردن. (تاج المصادر) (از اقرب الموارد). || سخت خوردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || تباهی کردن گرگ در گله. (از اقرب الموارد). || گرد گردیدن. (منتهی الارب). در گرد چیزی گردیدن. (از اقرب الموارد). || رفتن بر زمین به اعتمادی سخت. (از اقرب الموارد).

هوس. [هََ وِ] (ع ص) گشن تیزشهوت. (منتهی الارب).

هوس. (اِخ) ژان. از روحانیان چک، متولد 1368 و محروق در 1415 م. رجوع به ژان هوس شود.

فرهنگ معین

هوس

میل، آرزو، شهوت، خواهش نفس. [خوانش: (هَ وَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

هوس

خواهش نفس، مرادف هوا،
نوعی جنون، دیوانگی، سبکی عقل،
* هوس کردن: (مصدر لازم و مصدر متعدی) به‌ چیزی میل پیدا کردن، آرزومند چیزی شدن،

حل جدول

هوس

آلبومی از مسعود خادم

آلبومی از مسعود خادم، خواهش نفس، عشق ناپخته، آرزومندی

عشق ناپخته

مترادف و متضاد زبان فارسی

هوس

شهوت، میل، هوی، اشتیاق، تمایل، خواهش، رغبت، سودا، شوق، مطمع، میل

فارسی به انگلیسی

هوس‌

Caprice, Crotchet, Fancy, Freak, Humor, Impulse, Impulsion, Notion, Vagary, Whim, Whimsicality

فارسی به عربی

هوس

بدعه، خیال، رغبه، سوق، نزوه، هوی

عربی به فارسی

هوس

دیوانه کردن , فکر کسی را مختل کردن , دیوانگی , شور , شوق , ترک , شکاف , شیدایی , عشق , هیجان بی دلیل وزیاد , عقده روحی , فکر داءم , وسواس

گویش مازندرانی

هوس

جدا، دور

فرهنگ فارسی هوشیار

هوس

نوعی از جنون، هلاک، خواهش و آرزوی نفس، خواهش موقت و ناپایدار

فرهنگ فارسی آزاد

هوس

هَوَس، غیر از معانی مصدری، حالتی از جنون، کم عقلی، خیالات، در فارسی به معنای خواهشِ نفس، میل و علاقه موقت و گذراندن نیز مصطلح است،

هَوَس، (هَوِسَ، یَهوَسُ) مضطرب و در حیرت شدن، مختل العقل بودن، گیج و مبهوت بودن،

معادل ابجد

هوس

71

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری