معنی وردان
لغت نامه دهخدا
وردان. [وَ] (ع اِ) بنت وردان. رجوع به «بنت وردان » شود.
وردان. [وَ] (اِ) وردنه. اطاقی که جلو آن باز باشد. (ناظم الاطباء).
وردان. [وِ] (اِ) ج ِ ورد. شاگردان و مریدان. (برهان). رجوع به ورد شود.
وردان. [وَ] (اِخ) دهی است از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی، در 9 هزارگزی باختری سلماس، دارای 320 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
وردان. [وِ] (اِ) دانهای [دانه های] سخت را گویند که از اعضای آدمی برمی آید و به عربی ثؤلول میگویند. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا). آن را به فارسی ژخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). آژخ. زگیل. (فرهنگ فارسی معین).
وادی وردان
وادی وردان. [ی ِ وَ] (اِخ) نام موضعی است. (از معجم البلدان ذیل وردان). رجوع به معجم البلدان شود.
بنت وردان
بنت وردان. [ب ِ ت ُ وِ] (ع اِ مرکب) سوسک سرخ. تسنه. گوگال. خبزدوک. خبزدو. سوسک سیاه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوعی حشره ٔ سیاه که معروف است. ج، بنات وردان. (از المرصع). رجوع به یاقوت ج 1 ص 395و لکلرک در شرح کلمه ٔ ذراریح از ابن البیطار شود.
ابن وردان
ابن وردان. [اِ ن ُ وَ] (ع اِ مرکب) سنگم. (مهذب الاسماء). سوسکه. (خلاص نطنزی). سوسک سرخ که بیشتر در حمامها و در بالوعه ها باشد. تذو. (مهذب الاسماء).
بنات وردان
بنات وردان. [ب َ ت ُ وِ] (ع اِ مرکب) آنچه در نجاست است از کرمها. (زمخشری) صرصر. زیز. جقا. سوسک سرخ. کرمهای نجاست. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 88 شود.
فرهنگ عمید
آزخ، زگیل،
حل جدول
فرهنگ معین
(وِ) (اِ.) زگیل.
فرهنگ فارسی هوشیار
تدو از خرفستران تذو
معادل ابجد
261