معنی پایه
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
شالوده، اساس، رتبه، درجه، ستون چهارگوش و بلند، میله یا ستونی که چیزی روی آن قرار گیرد، جنسیت گیاه (یک پایه یا دو پایه). [خوانش: (یِ) [په.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
هر چیز شبیه پا: پایهٴ میز، پایهٴ صندلی،
[مجاز] پی، بنیاد، شالوده،
قاعده، اساس،
[مجاز] قدر، مرتبه،
درجۀ کارمند در اداره، رتبه،
زینه، پله،
* پایهپایه:
پلهپله،
[مجاز] درجهبهدرجه،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اساس، بنیان، بن، پی، ته، شالوده، قاعده، اصل، ریشه، مبنا، پا، پایین، دامن، دامنه، زیر، ساق، ساقه، پایگاه، جایگاه، درجه، مقام، منصب، اشل، رتبه، رتبهاداری، اندازه، حد، مقیاس، میزان، کلاس، کنه،ماخذ قایمه، محور،
(متضاد) پیکر، نما
فارسی به انگلیسی
Base, Basis, Bedding, Column, Cornerstone, Degree, Foot, Foundation, Gradation, Grade, Ground, Groundwork, Leg, Pile, Pillar, Position, Rank, Rock, Stalk, Stanchion, Standard, Stature, Status, Support, Trestle, Upright
فارسی به ترکی
destek
فارسی به عربی
ارض، اساس، جبل، جزر، درجه، دعامه، ساق، علامه، عمود، قاعده، کابولی، مرحله، ممشی، نقطه الارتکاز، نُقْطَه (مِحْوَرُ) اّرتکاز، حجر الاساس
گویش مازندرانی
پایه چوب عمودی پرچین
فرهنگ فارسی هوشیار
پله، پایه میز، پایه صندلی، پی، بنیاد، مرتبه، درجه
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Begründen, Bein (n), Boden (m), Erdboden, Erde (f), Erden, Grund (m), Keule (f), Zweig (m), Bezugsgröße, Fundieren, Grundlage (f)
معادل ابجد
18