معنی پا بند

گویش مازندرانی

پا بند

از توابع دهستان چهاردانگه ی هزارجریب ساری


بند

طناب نازک، نخی که با آن سرکیسه را بندند، بند

حل جدول

پا بند

مقید

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

پا بند

‎ (اسم) آنچه بر پای بندند بندی که بر پای مجرم بندند پاوند، قندان کودک، (صفت) گرفتار مقید، فریفته مفتون عاشق دلباخته، متاهل دارای همسر.


پا بند بریده

افسار گسیخته، لاابالی

ترکی به فارسی

بند

بند

عربی به فارسی

بند

بند , ماده

لغت نامه دهخدا

بند

بند. [ب َ] (اِ) فاصله ٔ میان دو عضو که آنرا بعربی مفصل خوانند. پیوند عضو که بعربی مفصل گویند. (برهان) (آنندراج). فاصله ٔ میان دو عضو را بتازی مفصل خوانند. (جهانگیری). محل اتصال دو عضو بهم یعنی مفصل مانند بندهای انگشتان و بند آرنج و بند زانو و جز آنها. (ناظم الاطباء). مفصل. (فرهنگ فارسی معین):
ور بدرّی شکم و بند از بندم
نرسد ذره ای آزاربفرزندم.
منوچهری.
و فرمود تا اندامهای او بندبند می بریدند تا هلاک شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
و قتاده گفت [هاروت و ماروت] از کمربست تا بندپای در بند و قیدند. (تفسیر ابوالفتوح).
شراب ممزوج و مروق... باد در شکم انگیزد و درد بندها آرد. (نوروزنامه).
به مهر تو دلم ای مبتلا و منشاء جود
بسان نار خجند است بند اندر بند.
سوزنی.
بند دم کژدم فلک را
زآن نیزه ٔ مارسان گشاید.
خاقانی.
- بند از بند جدا شدن و جدا کردن، مفصل ها را بریدن:
خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد
زبیم تیغ تو بندش جدا شود از بند.
رودکی.
- بند از بند گشادن، مفصل را از مفصل جدا کردن:
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند.
مسعودسعد.
- بند انگشت، رجوع به انگشت و فرهنگ فارسی معین شود.
|| الیاف اتصال دهنده ٔ یک عضو به عضو دیگر. || (اصطلاح پزشکی) هر یک از استخوانهای جداگانه ٔ انگشتان پا و دست. بند انگشت. || محل اتصال دو چیز بهم: بندهای نی. نی هفت بند. (فرهنگ فارسی معین). گره نی و نیزه و امثال آن. (ناظم الاطباء):
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش بهم اندر شود از بس که بکوشد.
منوچهری.
چون باززنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید اول از قند.
امیرخسرو.
نی و نیشکر هر دو دارند بند
ولی هیزم است این و آن شاخ قند.
امیرخسرو.
- بند نای، فاصله ٔ میان دو بند نی. (فرهنگ فارسی معین).
|| قسمتی از یک کتاب یا مجموعه. || هریک از فصول و فقرات نامه ها، قوانین و لوایح: این عهدنامه دارای ده بند است. (فرهنگ فارسی معین). هر یک از فصول وفقرات نامه ها چنانکه گویند: این عهدنامه دارای دوازده بند است، یعنی دوازده فصل. (ناظم الاطباء). || تنکه ٔ آهنی که جهت استحکام بر صندوق و کشتی وامثال آن زنند. (برهان) (جهانگیری) (از فرهنگ فارسی معین). تنکه ٔ آهنی که بجهت استحکام بر صندوق و تخته و در کشتی و امثال آن نهند. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گیسوی نهار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز برسوش بند.
رودکی.
و از آنجا گنبدی زده بودند از آبنوس و بندها بر وی زده بودند. (قصص الانبیاء ص 131). وآن تخت را چهل ذراع بود بالا و چهل ذراع بود پهنا و جمله از عاج بود بندهای زرین و از این رکن تا بدان رکن. (قصص الانبیاء ص 165). || پاره ای از آهن و یا از روی که بدان آوند شکسته را پیوند میکنند و بتازی فوته گویند. (از ناظم الاطباء). پاره ای از آهن و یا روی که بدان ظرف شکسته را پیوند دهند. (فرهنگ فارسی معین). پاره های آهن باریک و دراز که بدان شکسته های ظروف چوبین و سفالین بندند. گام. فش. هر یک از باریکه های آهن که کاسه بندان بر شکسته ٔ چینی و چوب و جز آن فروبرند پیوستن را. (یادداشت بخط مؤلف). بَش (در تداول خراسانیان). || قفل. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید.
فردوسی.
بیاورد صندوق هفتاد جفت
همه بند صندوقها در نهفت.
فردوسی.
که تا بندها را بداند کلید
گشاده به افسون کند ناپدید.
فردوسی.
دزی کش کوه سنگین باره روئین
درو بند آهنین و مهر زرین.
(ویس و رامین).
هم اینجا بند درگاه تو گیرم
همی گیرم بزاری تا بمیرم.
(ویس و رامین).
گر دری یابیَم زنی بندی
ور گلی بینیَم نهی خاری.
مسعودسعد.
به صبر از بند گردد مرد رسته
که صبر آمد کلید بند بسته.
نظامی.
|| حبس. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
همی بود قیصر به زندان و بند
بزاری و خواری و زخم و گزند.
فردوسی.
به مازندران نیز با او به بند
ز بهر جهاندار بودم نژند.
فردوسی.
وز آن پس گنهکار اگر بیگناه
نماندی کسی نیز در بند شاه.
فردوسی.
روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.
اسدی.
بسا سالیان بسته در بند و چاه
که شدروز دیگر خداوند جاه.
اسدی.
بدین کوری اندر نترسی که جانْت
بناگاه از این بند بیرون جهد.
ناصرخسرو.
گر بند و حصار از قبل دشمن باید
چون دشمن تو با تو در این بند حصار است ؟
ناصرخسرو.
بند خدایست مشکلات و تو زین بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنایی.
ناصرخسرو.
قدر مردم سفر پدید آرد
خانه ٔ خویش مرد را بند است.
سنایی.
ناقصانی که کاملاً در بند ایشانند و ضعیفانی که اقویا در کمند ایشان. (مقامات حمیدی).
- بند بودن، آویزان بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- || گرفتار بودن. درگیر بودن. (فرهنگ فارسی معین):
بند اندوه نه ای شاد بخسب
بنده ٔ کس نه ای آزاد بخسب.
جامی.
- امثال:
به مالت مناز به یک شب بند است، به حسنت مناز به یک تب بند است.
|| زنجیری که بر پای دیوانگان و گنهکاران نهند. (برهان) (جهانگیری). بند پا و دست دیوانگان و اسیران که زنجیر و ریسمان خواهد بود. (آنندراج). زنجیر و ریسمانی که بر پای و یا دست دیوانگان و اسیران و گنهکاران نهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
به هاماوران بسته کاووس بود
و گر بند بر گردن طوس بود.
فردوسی.
بیفشرد پای و بپیچید دست
غل و بند و زنجیر بر هم شکست.
فردوسی.
بکشتند از ایشان فراوان سران
نهادند بر زنده بند گران.
فردوسی.
یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند. (تاریخ بیهقی). علی رایض حسنک را به بند می برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.
(تاریخ بیهقی).
از من آمد بند بر من همچنان
پای بند گوسفند از گوسفند.
ناصرخسرو.
ترا شصت و هفتاد من بند بینم
اگرچه تو او را سبک میشماری.
ناصرخسرو.
و بنام خدای تعالی ایشان را ببست چنانکه از آن بند نتواند گریخت پریان بفرمان آن آمدند. (قصص الانبیاء ص 34).
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا.
مولوی.
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بگسلند و هر یکی سویی روند.
مولوی.
بند بر پای توقف چه کند گر نکند
شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن.
سعدی.
گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه
دیوانه خواهد سر نهاد آنگه نهاد از سر هوس.
سعدی.
- امثال:
اول پند آنگه بند.
بی بند مگیرد آدمی پند.
- بند بودن، در زنجیر بودن. در قید بودن: چون عمرو لیث به پارس رسید علی بن لیث بند بود و محبوس به قلعه ٔبم. (تاریخ سیستان).
|| عقده و گره. (برهان) (جهانگیری). گره و عقده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
بفرمان او بود باید همه
که این بندها زو گشاید همه.
فردوسی.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.
معزی.
- بند بر ابرو زدن، گره بر ابرو زدن. دژم روی شدن:
بحدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان.
فرخی.
|| مکر و حیله و زرق و فریب و سالوسی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). مکر و حیله. (جهانگیری) (آنندراج). مکر. حیله. فریب. (فرهنگ فارسی معین):
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
نداند مشعبد ورا بند چون
نداند مهندس مرا درد چند.
منجیک.
بچهره ندارند چیزی فزون
شگفت اندر این بند و چندین فسون.
فردوسی.
زنی بود با او به پرده درون
پر از چاره و رنگ و بند و فسون.
فردوسی.
همان به که با او درنگ آورم
بشیرین سخن بند و رنگ آورم.
اسدی.
بدانش گر نکو خود بنگری نیست
بدست جملگی جز بند و دستان.
ناصرخسرو.
مرغزاری است پر از سنبل با بند و فسوس
بوستانی است پر از نرگس با خواب و خمار.
ابوالمعالی رازی.
در ره آزادگیست قول وی و فعل وی
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و بند.
سوزنی.
همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه کاینها ریشخند است.
(گلشن راز).
دو چشمک پر زبند چشم بندان
دو یاقوتک همیشه خندخندان.
ابوالعباس امامی.
|| حیله و بند کشتی گیری. (برهان) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری). بند کشتی گیری. (منتهی الارب):
بشمشیر و گرز و کمان و کمند
نمودند هر گونه بسیار بند.
اسدی.
پیل زوری که چون کند کستی
بند او پیل را دهد سستی.
مسعودسعد (از آنندراج).
|| ریسمان و طناب. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رشته ای که برای اتصال بکار رود یا ریسمان و طناب. (فرهنگ فارسی معین):
نیک نگه کن که حکیم علیم
چونت ببسته ست به بندی متین.
ناصرخسرو.
از نماز و زکات و از پرهیز
کیسه رابندهای سخت بساز.
ناصرخسرو.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178).
نرهد کس به عقل از این دریا
بند کشتی کسی نزد به سریش.
ابن یمین.
- بند بیضه، رجوع به بیضه شود.
- بند دین، بند کستی.
|| جمیع بندها را گویند همچو بند کارد و بند شمشیر و بند چاقو و بند قبا و بند تنبان وامثال آن. (برهان) (جهانگیری). بند در و قفل و بند شمشیر و بند زیرجامه و بند اسب و اشتر. (آنندراج). طناب ابریشمی و یا پنبه ای که بدان شمشیر را حمایل کنند و یا بر کمر بندند و بافته ای که از نیفه ٔ تنبان و چاقچور گذرانیده در کمر استوار بندند و بافته ای که به قبا و ارخالق وصل کرده گره زنند. (فرهنگ فارسی معین): حسنک جبه ای داشت بی بند حبری رنگ با سیاه می زد. (تاریخ بیهقی).
- بند تنبان، نخ یا قیطانی که به زیر شلوار یا شلوار و بیژامه و یا امثالش می بندند. بند شلوار. (فرهنگ فارسی معین).
- بند ساعت، بندی که از چرم یا طلا یا نقره یا فلزی دیگر که بدان ساعت را بدست می بندند و یا بندی از نخ وقیطان و یا رشته ٔ باریک از طلا یا نقره که بدان ساعت جیبی را به دگمه ٔ جلیقه می بندند.
- بند شلوار، بند تنبان.
- بند طومار، بند کاغذ.
- بند قبا، بند یا قیطانی که به قبا بندند. (فرهنگ فارسی معین):
زهره شاگردی آن شانه ٔ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.
منوچهری.
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس
ورنه من کمترم از بند قبا و کمرش.
سنایی.
- بند قبا شکستن، بند گشادن. (آنندراج):
تا باد صبح برخورد از کاکل و برت
طرف کلاه و بند قبا را شکسته ای.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- بند قبا کشیدن، گشادن بند قبا. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
پس درآمد ببرم آن که منش نام زدم
او کشد بند نقاب من و من بند قبا.
عرفی (از آنندراج).
- بند قبا گشادن، باز کردن و کشیدن بند قبا:
بند قبای چاکری سلطان
چون از میان ریخته نگشائی.
ناصرخسرو.
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
- بند کمر، بندی که بر کمر بندند.کمربند:
بر میان بند کمر بندد بخدمت پیش شاه
هر که اندر روم فخر از بند زنار آورد.
امیرمعزی.
- بند ناف، زائده ٔ ناف کودک که هنگام تولدش می چینند. رجوع به ناف شود.
|| کمربند و میان بند. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین):
زمانی فرودآی و بگشای بند
چه گویی سخنهای ناسودمند.
فردوسی.
- بند کمر، بندی که بر کمر بندند و آنرا کمربند گویند. (آنندراج):
هیبت او کوه را بند کمر درشکست
صولت او چرخ راسقف گهر درشکست.
خاقانی.
|| طنابی که از دو سر بدیوار وصل کنند و جامه ٔ شسته را بر آن آویزند تا خشک شود. (فرهنگ فارسی معین). || سدّی که در پیش آب بندند. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). بندی که در پیش آب بندند. (آنندراج). سدّی که در جلوی آب بندند. سد. (فرهنگ فارسی معین):
از آن نامور بند اسکندری
جهان از بدان رست و از داوری.
فردوسی.
چنان آبی که گردد سخت بسیار
ببندد زیر بند خویش ناچار.
(ویس و رامین).
و املاکی که داشتند بفروختند و مال عظیم حاصل کردند و بیرون شدند و رفتند در زمین حجاز ناگاه آن بند خراب شد. (قصص الانبیاءص 178). اهل سبا از جانب کوه بندی بسته بودند از سنگ خاره و آب بازداشتند. (قصص الانبیاء ص 177).
- بند را آب بردن، عمده ٔ سرمایه از دست رفتن: چرا در مخارج صرفه جویی نمیکند، دیگر بند ما را آب برده است. (امثال و حکم دهخدا).
|| خیال و مقام است مثل آنکه گویند: «فلان دربند آزار فلان است » یا «در بند سفر»؛ یعنی در خیال آزارفلان و در مقام سفر. (برهان) (جهانگیری). خیال و مقام مثلاً گویند در بند سفرم و یا در بند فلان نیستم. (آنندراج). خیال و مقام چنانکه گویند فلان در بند آزار فلان است، یعنی در خیال آزار فلان. فلان در بند سفر است، یعنی در مقام سفر است. (ناظم الاطباء):
همه بندگانیم در بند اوی
خنک آنکه دارد ره بند اوی.
اسدی.
اهلی مر این علم را اگر تو
در بند خداوند ذوالفقاری.
ناصرخسرو.
توانگر خلایق آن است که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه).
شیخ ما گفت بنده ٔ آنی که در بند آنی.
(اسرارالتوحید)
چون نبیند مغز قانع شد به پوست
بند «عز من قنع» زندان اوست.
مولوی.
تو که در بند خویشتن باشی
عشقبازی دروغ زن باشی.
سعدی.
اما درحقیقت یک نشان دارد و بس، آنکه دربند رضای حق جل و علا... باشی. (سعدی).
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر.
سعدی.
شب و روز در بند زر بود و سیم
زر و سیم در بند مرد لئیم.
سعدی.
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست.
سعدی.
حافظ وظیفه ٔ تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید.
حافظ.
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
دربند آن مباش که مضمون نمانده است.
صائب.
- امثال:
برادر که دربند خویش است، نه برادر است و نه خویش است.
هرچه در بند آنی بنده ٔ آنی.
- بر روی پای خود بند بودن، کنایه از متکی بودن به خود است.
- بند بودن به چیزی، پیوسته بودن چیزی به چیز دیگری.
- || صرفنظر نکردن از چیزی: به این هم بندی، یعنی حتی از این نیزصرف نظر نمیکنی.
|| طمع و توقع. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گدایی که در خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست.
سعدی.
|| قبض مقابل گشاد. (فرهنگ فارسی معین). || خالی نبودن. تهی نبودن: کاسه حالا بند است، یعنی تهی نیست و چیزی در میان دارد. دستم بند است، یعنی چیزی در دست دارم. || عهد و پیمان و شرط. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). عهد، پیمان، شرط (زناشوئی و غیره). عقد نکاح. کابین. (فرهنگ فارسی معین):
بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همان است و آنست بند.
فردوسی.
ببستند بندی بر آئین خویش
بدان سان که بود آن زمان دین خویش.
فردوسی.
بدین پیمان کنم با تو یکی بند.
(ویس و رامین).
|| غم و غصه و محنت. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). غم و غصه. (آنندراج). || گرفتاری. مضایق. تنگنا:
تو صابر باش با غم روزکی چند
نماند هیچکس جاوید در بند.
(ویس و رامین).
هر که در بند مثلهای قرآن بسته شده ست
نکند جز که علی کس ز چنان بند رهاش.
ناصرخسرو.
|| بند ترجیع و ترکیب و آن بیتی باشد که شعرا بعد از چند بیت به ردیف و قافیت دیگر بیاورند. (برهان). بند ترجیع و ترکیب بود و آن بیتی باشد که بعد از چند بیتی بیاورند. ترکیب، ترکیب بند. ترجیعبند. (فرهنگ فارسی معین). بند ترجیع و ترکیب و این هر دو اصطلاح شعر است. (آنندراج). بند ترجیع و ترکیب آن بیتی باشد که شاعر بعد از ایرادچند بیت بردیف دیگر بیاورد. (ناظم الاطباء). || رهن و گرو. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). || جفت گاوی را گویندکه بجهت زراعت کردن و گردون و ارابه راندن با هم بدارند. (برهان). جفت گاو زراعت که برای زراعت و ارابه بدارند. (آنندراج). در کشاورزی زوج گاو. (فرهنگ فارسی معین). یک بند گاو که جفت گاوی را گویند که با هم بسته و به آنها زراعت کنند و گردون و ارابه را کشند. (ناظم الاطباء). || در کشاورزی زمینی که با یک جفت گاو زراعت شود. (فرهنگ فارسی معین). || طومار کاغذ باشد، و هر ده دسته از کاغذ را نیز یک بند گویند. (برهان). طومار کاغذ. (آنندراج). || قیطان پنبه ای یا ابریشمی که در میان لوله ٔ کاغذ و طومار بندند. (ناظم الاطباء). نخ. (فرهنگ فارسی معین). || پس گرفتن آنچه غنیم برده باشد و آنچه از غنیم در دارالحرب گیرند. (برهان). گرفتن برده باشد از غنیم در حرب. (جهانگیری). آنچه از غنیم در دارالحرب گیرند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). پس گرفتن آنچه غنیم برده باشد. (ناظم الاطباء). || غلیواج و آن پرنده ای است معروف. (برهان). نام پرنده ای معروف به غلیواج. (ناظم الاطباء). زغن. (فرهنگ فارسی معین). || نخ یا ابریشمی که زنان با آن موی رخسار یا پای خود برکنند و عمل آنرا بند انداختن گویند. || کمربند یا بستی است مابین دو نقش اسلیمی مکرر که وجود آنها نقش را از یک نواختی بیرون می آورد: گردش بندها بسته به ابتکار و ذوق هنرمند است. (فرهنگ فارسی معین). || آنچه از گچ با نوک ماله یا شصت میان درز دو آجر بر هم نهاده کشند. (یادداشت بخط مؤلف). || در اصطلاح بنایان نصف شصتی باشد و شصتی نصف کلوک و کلوک نصف چارک است و چارک نصف نیمه و نیمه نصف آجر. (یادداشت بخط مؤلف). || ثغر. حد (میان دو ملک): الرباط؛ به ثغر مقیم شدن، یعنی به بند میان کفر و اسلام. (مجمل اللغه). || هر یک از گذرگاههای شهری: بند به بند پلیس گذاشته اند. (یادداشت بخط مؤلف). || علم بزرگ که زیر آن ده هزار مرد باشد معرب از فارسی است. ج، بنود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علم بزرگ و هر بند نشانه ٔ ده هزار بوده است و گاهی کمتر و گاهی بیشتر. لواء. ج بنود. (یادداشت مؤلف). || آبی که سکر آورد. (منتهی الارب). || پیاده ٔ فرزین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- بند شطرنج، شُه کردن. کشت کردن شاه شطرنج و آن اصطلاحی است در میان شطرنجیان که مهره ها را در جایی بگذارند که شاه حریف لاعلاج از جای خود برخیزد. (فرهنگ فارسی معین).
- بند ترکیب و ترجیع، بند ترکیب بیتی باشد که شاعر بعد از ایراد چند بیت به ردیف و قافیه ٔ دیگر بیاورد. در ترجیع این بیت در تمام قسمتها یکی است. (فرهنگ فارسی معین).
- بند توکل، مایه ٔ توکل. (فرهنگ فارسی معین).
- بند زبان. رجوع به زبان شود.
- بند کاغذ، واحدی است برای کاغذو آن ده دسته باشد و هر دسته ای بیست و چهار ورق. (فرهنگ فارسی معین). یک بند کاغذ ده دسته باشد و هر دسته بیست وچهار ورق. (ناظم الاطباء). بصورت ترکیب با فعلی آید:
- پاره کردن بند، گسستن بند. گسیختن آن.
- در بند آزار کسی بودن، تصمیم به آزار کسی داشتن.
- در بند چیزی بودن، در خیال چیزی بودن: در بند سفر است.
|| (ن مف / نف) بسته. در ترکیب آید. (فرهنگ فارسی معین). || بجای بندنده در ترکیب بکار رود: دست بند. دیوبند و... بصورت مزید مؤخر در کلمات زیر آید: آب بند. آردبند. احرام بند. بربند. بیضه بند. بهاربند. بازوبند. باربند. بادبند. بیشه بند. پابند. پشت بند. پوزه بند. پیش بند. پی بند. پیشانی بند. پستان بند. پاچه بند. پشه بند. پنجه بند. تب بند. ته بند. تخته بند. تیربند. جگربند. چاربند. چهاربند. چشم بند. چانه بند. خسته بند. خصیه بند. خواب بند. خون بند. دلبند. دهان بند. دوال بند. دول بند. دیوبند. دست بند. روبند. رگ بند. زبان بند. زانوبند. زله بند. ساق بند. سبیل بند. سینه بند. سربند. شاش بند. شکسته بند. شکم بند. شمشیربند.شهربند. شلواربند. علاقه بند. غربال بند. غربیل بند. غلیزبند. کاردبند. کمربند. کاسه بند. گاوبند. گردن بند. گلوبند. گیسوبند. ماست بند. مچ بند. میان بند. مال بند. موی بند. نعل بند. نزله بند. نیم بند. نیوبند. نقش بند. نخل بند. نابند (کماج خبازان). هفت بند. هست بند (هسته بند). و رجوع به همین ترکیب ها شود.


پا

پا. (اِ) رِجل. از اندامهای بدن و آن از بیخ ران تا سر پنجه ٔ پای باشد شامل ران و زانو و ساق و قدم. پای. و گاه بمعنی قسمت زیرین پا آید که عرب قدم گوید و آن از اشتالنگ تا نوک ابهام است:
با جهل شما درخور نعلید بسر بر
نه درخور نعلی که بپوشیده به پائید.
ناصرخسرو.
در این میان بهتر بنگریست هر دو پای خود بر سر چهار مار دید. (کلیله و دمنه).
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ.
مولوی.
پای پیش و پای پس در راه دین
می نهد با صد تردد بی یقین.
مولوی.
|| گام. خِطوه. قَدم. || کنار. قسمت تحتانی چیزی چون بنا یا دیوار و درخت و هر چیز دیگر. بن. بنیاد. تحت. مقابل فوق. پائین. تَک. تَه. اَسفل. (غیاث اللغات): برو بخانه شو چو او بیاید اینجا آی به پای خضرا. (تاریخ سیستان). بر خضراء کوشک یعقوب نشستی تنها تا هرکه را شغلی بودی به پای خضرا رفتی سخن خویش... با او بگفتی. (تاریخ سیستان). گفتا به پای مناره ٔ کهن بودی ؟ گفتا بودم. (تاریخ سیستان).چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای مناره ٔ کهن کنند. (تاریخ سیستان).
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی بایست.
سعدی.
مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست.
حافظ.
در زیر شاخ و پای درختان میان باغ
دینار توده توده کند پیش باغبان.
؟
|| محل. جای، چنانکه در پاتوغ. || تمکین و استقرار و تاب و طاقت. (غیاث اللغات).
- امثال:
از پا پس میزند با دست پیش می کشد، نظیر: از بام خواندن و از در راندن و:
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان
بچشمی خیرگی کردن که برخیز
بدیگر چشم دل دادن که مگریز.
نظامی.
از پا راه بروی کفش پاره میشود از سر کلاه، زیان هر دو طرف امر مساوی است.
پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم، نظیر:
پا به اندازه ٔ گلیم دراز باید کرد.
زین سرزنش که کرد ترا دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای.
حافظ.
مکن ترک تازی بکن ترک آز
بقدر گلیمت بکن پا دراز.
؟
پا پای خر دست دست یاسه - به این کار عقلم نمی ماسه. مادرشوئی از کردان خمی دوشاب داشت، روزی حاجتی را از خانه غیبت میکرد آبی فراوان بر زمین خانه پاشید تا اگر عروس بخوردن دوشاب رود آثار پای او برجای ماند. چون از خانه بشد عروس که نامش یاسه [مخفف یاسمین] بود بر خری نشسته بسر خم شد و کاسه ای چند از دوشاب برگرفت و اثر دست او بر خم بماند و چون مادرشوهر بخانه بازگشت و ردّ پای خر تا نزدیک خم بدید و نشان دست عروس بر خم مشاهده کرد متحیر ماند و گفت...
سر بی گناه پای دار میرود اما سر دار نمیرود؛ بی گناه ممکن است چندی متهم و بهتان زده ماند لیکن عاقبت بی تقصیری او آشکار شود. نظیر:
پاکدل را زیان بتن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد.
اوحدی.
یک پا چارق یک پا گیوه، در نهایت فقر و نیازمندی.
یک پایش این دنیاست یک پایش آن دنیا؛ بغایت پیر و مرگش نزدیک است. نظیر:
آفتاب سر دیوار است، آفتاب لب بام است.
- از پا افتادن، ضعیف شدن.
- ازپاافتاده، ضعیف:
ای به بذل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد تو زپاافتادگان را دستگیر.
؟
- از پا داشتن، برپا داشتن:
بیا بزم شادی بر اوبریم
بداریمش از پا و ما می خوریم.
اسدی.
- از پا درآمدن، به آخر رسیدن. برسیدن. بنهایت رسیدن. ضعیف شدن. مردن:
گر از پا درآید نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر.
سعدی (بوستان).
- این پا آن پا کردن، مردد بودن. دودل بودن.
- بپا استادن، قیام:
ملک با رای تو قرار گرفت
بخت در پیش تو بپا استاد.
فرّخی.
- بپا بودن، ایستاده بودن. قائم و برجای بودن. استوار بودن:
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری.
منوچهری.
هر کس که او خویشتن بشناخت... آنگاه بداند که مرکب است از چهار چیز که تن وی بدو بپاست. (تاریخ بیهقی).
اندر طلب حکم و قضا بر درسلطان
مانند عصا مانده شب و روز بپائید.
ناصرخسرو.
اگر شمشیر و قلم نیستی این جهان بپا نیستی. (نصیحهالملوک).
- بپا خاستن، قیام. ایستادن. استادن.
- بپا شدن، برخاستن. پدید آمدن: خواست شوری بپا شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. (تاریخ بیهقی).
- بپا ماندن، ایستاده ماندن. استوار ماندن. برجای ماندن.
- بپای کردن، ایستاندن. انعقادِ احتفال گونه ای.
- بپای کسی بافته نبودن، شایسته و سزاوار نبودن او آن کار را: اما ترا در طالع زرع سخن نیست که نه بپای چون توئی بافته اند. (قابوسنامه).
- برپا خاستن، قیام. ایستادن.
- برپا شدن، منعقد شدن. انعقاد، چنانکه جشنی یا عزائی. مهیا کرده شدن:
داند خرد همی که بدین عادت
کاری بزرگ را شده برپائی.
ناصرخسرو.
- برپا کردن، انگیختن، چنانکه فتنه و شری را.
- || منعقد ساختن، چنانکه جشنی یا عزائی را.
- برپا ماندن، استوار ماندن. برجای ماندن.
- پا از پا برنداشتن، یک جا ثابت ایستادن (اسب، انسان و غیره).
- پا از پیش دررفتن کسی را، تهیدست و مفلس شدن او. بی پا شدن او.
- پا از پیش دررفته، مفلس. تهیدست.
- پا از جائی کشیدن، دیگر بدانجای نشدن.
- پا از خجلت برنگرفتن، حرکت نکردن از شرمساری. از خجلت بر جای خود ساکن ماندن:
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که بناز از قد و قامت برخاست.
حافظ.
- پا از سر کردن، با شتاب و شوقی سخت سوی مقصدی رفتن.
- پا از سر نشناختن، سر از پا نشناختن، با اشتیاق فراوان بسوی مقصودی شتافتن.
- پا از گلیم خویشتن درازتر کردن، از حد خویشتن درگذشتن.
- پا افتادن برای کسی، در تداول عوام، اتفاق نیک غیرمنتظری او را پیش آمدن.
- پا افشردن. رجوع به پای فشردن شود.
- پا انداختن برای کسی، در تداول عوام، ایجاد علل و اسبابی تا حادثه ٔ خوب یا بد برای آن کس پیش آید.
- پااندازان رفتن، شلنگ اندازان و بکاهلی راه رفتن.
- پا بپا کردن، مردّد بودن.
- || قبول کردن طلب خود را از طلبی که بدهکار از دیگری دارد. داینی را از دینی در مقابل دینی دیگر بری کردن. تهاتر. حواله کردن.
- پا بجائی نگذاشتن، هیچگاه بدانجای نرفتن.
- پا بر پا پیچیدن، رَصف.
- پا بر جای کردن، اثبات. تثبیت.
- پابرچین رفتن، در تداول عوام، آرام و آهسته رفتن چنانکه آوائی از پا برنیاید.
- پا برتر نهادن، از حد خود تجاوزکردن:
هرکه پا از حد خود برتر نهد
سر دهد بر باد و تن بر سر نهد.
عطار.
- پا بر زمین زدن، پا بزمین کوفتن. بی صبری و ناشکیبائی نمودن با کوفتن پای بر زمین.
- پا بریدن از جائی، دیگربار بدانجای نشدن.
- پا بسنگ آمدن کسی را، بدشواری و مانعی برخوردن وی. پیش آمدن مخاطره ای.
- پا به دامن کردن، گوشه گرفتن.
- پا به دو گذاشتن، در تداول عوام، ناگاه بسرعت فرار کردن.
- پا پس آوردن، صاحب برهان قاطع گوید: کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن و واگذاشتن و بازماندن از طلب بعجز و منهزم شدن در رزم باشد.
- پا پی چیزی بودن (نبودن)، آنرا دنبال و تعقیب کردن (نکردن). بدان محل و وزن و اعتبار دادن (ندادن). اصرار و ابرام کردن (نکردن) در اجرای امری.
- پا پیش گذاشتن، اقدام کردن به امری.
- پا جفت کردن، در کاری سعی فوق از مقدور بجای آوردن. (غیاث اللغات).
- پا خوردن، در تداول عوام، فریب خوردن در حساب.
- || پیخسته شدن چیزی: قالی تا پا نخورد لطیف نمیشود.
- پادادن، روان کردن. قوت و قدرت دادن. (تتمه ٔ برهان).
- || پیش آمدن خیری کسی را.
- || (اصطلاح نظامی) پا را گاه ِ مشق صف جمع، بقوت و نظم بر زمین کوفتن.
- پا در کفش کسی کردن، به ایذاء وی برخاستن یا در کاری مزاحم او شدن. دخالت در کار کسی کردن. از کسی بد گفتن. انبازی کردن در کار کسی بناواجب.
- پا در هوا گفتن، دعاوی بی بیّنه و دلیل کردن. لغو گفتن.
- پا در یک کفش کردن، لجاج و اصرار ورزیدن در کاری.
- پا روی حق گذاشتن،حقی را منکر شدن. انکار حقیقتی یا دربایستی کردن.
- پا روی دُم ِ کسی گذاشتن، وی را بر اثر آزار و ایذاء به کینه جوئی برانگیختن.
- پا روی دُم ِ مار نهادن، فتنه ای خفته را بیدار کردن. دشمنی صعب رابخشم آوردن. نظیر: کام شیر خاریدن. کام شیر آژدن. پیشانی شیر خاریدن. به دم مار خفته پا گذاشتن. چشم بلاخاریدن. دنبال ببر خائیدن. جبهه ٔ شیر خاریدن. چنگال شیر خاریدن. سینه ٔ کرگدن خاریدن. کام افعی خاریدن. گردن ضیغم غضبان خاریدن:
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گزمار.
نزاری قهستانی.
- پا روی هم انداختن، پا صلیبی کردن آنگاه که بر کرسی یا جائی بلند نشسته باشند.
- پاسپر کردن، پی سپر کردن: ثطأه، پاسپر کرد آنرا. (منتهی الارب).
- پا سپوختن کسی، حفز: حفزَته ُ برجلها؛ پا سپوخت او را، یعنی با اردنگ و تیپا و نوک پای او را براند.
- پا شدن، برخاستن.
- امثال:
به او نگفته از آنجا پا شو اینجا بنشین، در همه چیز شبیه به اوست.
- پا کشیدن از جائی، دیگر بدانجای نرفتن.
- پا گرفتن، استوار شدن.
- پا گرفتن برف، بسیار باریدن آن بحدّی که مدتی برجای ماند.
- پا گرفتن قبر، تسنیم. خرپشته ساختن قبر را.
- پا نهادن بر سر چیزی، برآمدن بر وی:
یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای
یا مردوار بر سر همت نهیم سر.
خواجه یحیی گرّای سربدار.
- پایش جائی بند نبودن، اعتباری نداشتن او. فاقد هرگونه اعتبار بودن وی.
- || به دینی متدیّن نبودن.
- پایش روی پایش بند نشدن، بسیار مست بودن. مست طافح بودن. سیاه مست بودن.
- پای کسی حساب کردن، به حساب او گذاشتن.
- پای کسی را گرفتن، به او عاید بودن. به او راجع بودن.
- دو پا داشتن دو تا هم قرض کردن، بجلدی گریختن. بشتاب گریختن.
- دو پا در یک کفش کردن، سماجت و ابرام در امری کردن.
- زیر پا کردن مالی، در تداول خانگی، پنهانی و برخلاف حق متصرف شدن آن.
- زیرپای کسی پوست خربزه گذاشتن، او را فریفتن.
- زیر پای کسی را کشیدن، با مهارت او را به ابراز راز خویش واداشتن.
- زیر پای کسی صابون مالیدن، زیر پای کسی پوست خربزه گذاشتن. او را بفریب دچار خطری کردن.
- زیر پای کسی نشستن، او را پنهانی با گفتارهای دروغین یا وعده های عُرقوبی فریفتن.
- سرپا بودن، قائم بودن. برجای بودن. ایستاده بودن.
رجوع به کلمات ذیل و نظایر آنها در ردیف خود شود: آهوپا. بی پا. پایاپا. تی پا. کیپا. هزارپا. هم پا. بزرگ پا. کوچک پا. بی دست و پا. چارپا. دوپا. کله پا رفتن. کله پا شدن. سرپا. سراپا. سرتاپا. گریزپا. خرپا. تیزپا. بادپا. سگ پا. برهنه پا. سپیدپا. سبزپا. چراغپا. دیوپا. پنج پا. کوتاه پا. درازپا. بلندپا. پابرجا. پابرهنه. پاتی.

پا. (اِخ) نام کرسی پادُکاله از ناحیه ٔ آراس دارای 652 تن سکنه.

فرهنگ عمید

پا

عضوی از بدن انسان و حیوان که با آن راه می‌رود،
قسمت زیرین این عضو در انسان، از مچ تا سرانگشتان: ای تو را خاری به پا نشکسته کی دانی که چیست؟ / جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند (امیرخسرو: ۳۱۹)،
[مجاز] قسمت زیرین و پایین چیزی: پای خم، پای دار، پای درخت، پای دیوار، پای کوه، پای منبر،
پایه،
[مجاز] کنار: مده جام می و پای گُل از دست / ولی غافل مباش از دهر بدمست (حافظ: ۱۰۴۶)،
فوت۲
* پا افشردن: (مصدر لازم) = * پا فشردن
* پا به دامن کشیدن: [مجاز]
در گوشه‌ای نشستن،
گوشه‌گیری کردن،
صبر کردن،
قناعت کردن،
* پا پس کشیدن: [مجاز] از اقدام به کاری خودداری کردن و خود را کنار کشیدن،
* پا خوردن: (مصدر لازم)
ساییده شدن، لگدمال شدن،
[مجاز] فریب خوردن و دچار حساب‌سازی شدن،
* پا دادن: [مجاز]
[عامیانه] فرصت مناسب دست دادن، موقع مناسب برای کسی پیدا شدن که از آن بهره‌گیری کند،
(مصدر متعدی) کسی را نیرو دادن و پشتیبانی کردن،
* پا زدن: (مصدر لازم)
کوبیدن پا بر زمین،
بسیار راه رفتن در جستجوی چیزی،
(ورزش) در شنا و دوچرخه‌سواری، پاها را حرکت دادن برای پیش رفتن،
(ورزش) در میان گود زورخانه، پا کوفتن هماهنگ ورزشکاران،
[مجاز] در حساب به کسی حقه زدن و دغلی کردن و مبلغی از طلب او کم کردن، در صورت‌حساب تقلب کردن و مبلغی اضافه از طرف گرفتن، حساب‌سازی و سوءاستفاده کردن،
* پا شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] از جا برخاستن و برپا ایستادن، برخاستن،
* پا فشردن: (مصدر لازم) ‹پای فشردن›
اصرار و ابرام کردن، پافشاری کردن،
ایستادگی کردن، پایداری کردن،
* پا کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
پوشیدن شلوار،
پوشیدن کفش یا جوراب،
* پا کشیدن: پا بر زمین کشیدن و آهسته‌آهسته رفتن،
* پا کشیدن از جایی: [عامیانه، مجاز] ترک جایی کردن، از جایی دوری گزیدن و دیگر به آنجا نرفتن،
* پا گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
استوار شدن، پابرجا شدن، برقرار شدن،
ثبات و دوام پیدا کردن،
نیرو گرفتن،
* پا کوبیدن: (مصدر لازم) = * پا کوفتن
* پا کوفتن: (مصدر لازم)
پا به زمین زدن،
[مجاز] رقص کردن، رقصیدن،
* از پا درآمدن: (مصدر لازم)
خسته شدن و از رفتن بازماندن،
شکست خوردن،
* از پا درآوردن: (مصدر متعدی)
خسته کردن و از رفتن بازداشتن،
شکست دادن و کشتن،
* برپا: ‹برپای، ورپا› سرپا، ایستاده،
* برپا خاستن: (مصدر لازم) برخاستن، بلند شدن، روی پا ایستادن،
* برپا داشتن (کردن): (مصدر متعدی) [مجاز] به‌پا داشتن، دایر کردن،
* زیر پا کشیدن: [عامیانه، مجاز] از کسی دربارۀ اسرار یا مطالبی که باید پنهان بماند پرسش کردن و اطلاعاتی به‌دست آوردن، با حیله و تدبیر از کسی اقرار گرفتن، به اقرار آوردن،


بند

(زیست‌شناسی) محل اتصال دو استخوان در بدن، مفصل،
محل اتصال دو چیز، پیوند،
گرهِ نی،
(حقوق) قسمتی از کتاب یا قانون،
فصل،
ریسمان،
ریسمان یا زنجیر که به دست‌وپای انسان یا حیوانی ببندند،
دیواری که از سنگ و سیمان یا چوب و آهن در جلو آب می‌سازند برای بالا آمدن سطح آب و آبیاری زمین‌های اطراف یا تشکیل آبشار یا جلوگیری از سیل، سد، بنداب،
بستۀ کاغذ ۴۸۰ورقی یا ۵۰۰ ورقی که در کارخانه شمرده و بسته‌بندی شده باشد،
علَم بزرگ،
۱۱. فصل یا فقرۀ کتاب،
۱۲. قید،
۱۳. [مجاز] حیله، نیرنگ،
۱۴. (بن مضارعِ بستن) = بستن
۱۵. بسته‌کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ماست‌بند،
۱۶. آنچه به چیز دیگر، به‌ویژه یکی از اعضای بدن، بسته می‌شود (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دستبند، مچ‌بند،
۱۷. بسته شدن: راه‌بند،
* بند آمدن: (مصدر لازم)
بسته شدن،
بسته شدن راه و مجرا،
بازایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد،
* بند آوردن: (مصدر متعدی)
بستن و جلوگیری کردن،
جلو جریان چیزی را گرفتن،
* بند انداختن: (مصدر متعدی) کندن و برچیدن موهای ریز چهرۀ زنان با نخ،
* بند بودن: (مصدر لازم)
گیر بودن، گرفتار بودن،
آویزان بودن،
* بند زدن: (مصدر متعدی) به هم چسباندن ظرف‌های شکسته با بند یا بش، بش زدن،
* بند شدن: (مصدر لازم)
به چیزی چسبیدن،
به چیزی آویختن،
* بند شهریار: (موسیقی) [قدیمی] از الحان قدیم ایرانی،
* بند کردن: (مصدر متعدی)
در بند کردن،
چسباندن،
چیزی را به چیز دیگر آویزان کردن،
* بند کشیدن: (مصدر لازم) [مجاز] در بند و زندان گذرانیدن، در زندان به‌سر بردن،
* بند ناف: (زیست‌شناسی) رشته‌ای که جنین را در شکم مادر به جفت متصل می‌کند،
* بندوبست: [مجاز]
ساخت‌وپاخت، توطئه،
ضبط‌وربط، ترتیب، انتظام،
* بند ورغ: [قدیمی] بندی که با چوب و علف یا سنگ و خاک برای رساندن آب به زراعت جلو آب ببندند،

فن: یکی در صنعت کُشتی گرفتن سرآمده بود، چنانکه سیصدوشصت بند فاخر بدانستی (سعدی: ۷۹)،

فارسی به عربی

بند

انشوطه، بند، حافظه الاوراق، خندق، رباط، ربطه، سد، غل، فصاحه، فقره، فک، مظهر، مفصل، مفصله، مقاله، مقطع شعری

معادل ابجد

پا بند

59

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری