معنی پا سنگ

لغت نامه دهخدا

سنگ پا

سنگ پا. [س َ گ ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سنگی که به هندی جهانوا گویند. (غیاث). سنگ کانی سوراخ سوراخ که در حمام چرک پا بدان پاک کنند. سنگ پاخار. نشفه. نسفه. نشف. پاشنه سنگ. سنگ پاشنه. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
رو نیست، سنگ پاست، بسی بی شرم است.


سنگ

سنگ. [س َ] (اِ) سنگ در پهلوی به معنی ارزش و قیمت آمده «تاوادیا هَ. 164». معروف است و به عربی حجر خوانند. (از برهان). حجر. صخره. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). هر یک از توده های بزرگ و سخت معدنی و طبیعی که دارای ساختمانی صلب و املاح و عناصر معدنی یا آتشفشانی و یا رسوبی که جزو ساختمان پوسته ٔ جامد زمین محسوبند. در ساختمان سنگها اکثر بقایای موجودات زنده ٔ اعصار قدیمه شرکت میکنند. با توجه بتعریف فوق در وهله ٔ اول تمام تشکیلات صلب پوسته ٔ جامد زمین فقط جزو سنگها بحساب می آیند، درحالی که از لحاظ زمین شناسی تشکیلات نفتی و روغنها و قیرها که جزو ساختمان پوسته ٔ جامدند نیز جزو سنگها محسوب میشوند. سنگها توده های اصلی کانیها را بوجود می آورند. حجر. (از فرهنگ فارسی معین). حجر و جسمی صلب و سخت که از زمین استخراج میکنند و ماده ای که کوههای صلب را تشکیل میدهد. (از ناظم الاطباء):
فروبارم خون از مژه چنان
که آغشته کنم سنگ را ز خون.
حکاک.
تا کی کند او خوارم تا کی زند او سنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم.
ابوشکور.
بباران سنگ و بباران تیر
بدادند سرها به نیرنگ شیر.
فردوسی.
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین کرد تا باشد آن پایدار.
فردوسی.
زمینی زراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیا.
بهرامی.
بانگ او کوه بلرزاند چون شیهه ٔ شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
چون بوی که از مشک جدا گشت و زر از سنگ
بیقدر شود مشک و شود مشک مزور.
ناصرخسرو.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن.
ناصرخسرو.
گر تو سنگی بلای سخت کشی
ور نه ای سنگ بشکن و بگداز.
مسعودسعد.
چو سنگ را نتواند گزید بوسه دهد
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب.
سوزنی.
آبگینه زسنگ می زاید
لیک سنگ آبگینه می شکند.
خاقانی.
در دل سنگ کثیف جواهر و معادن و فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص 2). برسید بکناره آبی که سنگ از صلابت آن بر سنگ آمدی. (گلستان چ یوسفی ص 122).
- امثال:
از میان دو سنگ آرد خواستن یا از میان دو سنگ آردم را میخواهم.
اگر سنگ از آسمان ببارد فلان کار را خواهم کرد.
باده خوردن و سنگ بجام انداختن، نظیر: نمک خوردن ونمکدان شکستن.
پیش پای کسی سنگ انداختن.
دست کسی را بزیر سنگ آوردن.
سنگ از جایش پاشود بد میگوید یا تف و لعنت میکند، همه ٔ مردمان این گروه را تقبیح می کنند. (امثال و حکم).
سنگ بجای خودش سنگین است.
سنگ بزرگ داشتن نشانه ٔ نزدن است. (امثال و حکم).
سنگ بفکن چو یافتی یاقوت، نظیر: مگذر از حکم آیهالکرسی. (امثال و حکم).
سنگ به در بسته می آید، نظیر: هر جا سنگ است به پای لنگ است. ماده به عضو ضعیف می ریزد. (امثال و حکم).
سنگ به رودخانه ٔ خدا انداختن.
سنگ بینداز بغلت باز شود، رنجی بی حاصل است. (امثال و حکم).
سنگ خورده سنگین شده، بعلت کبری کمتر بدیدن دوستان میرود. (امثال و حکم).
سنگ دادن بر محل به از زر دادن بی محل. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
سنگ در موزه داشتن یا سنگ در موزه ٔ کسی بودن.
سنگی را که نتوان گزید بوسه ده:
چو سنگ را نتواند گزید بوسه دهد.
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب.
سوزنی.
سنگ سنگ را میشکند.
سنگ سنگ شکن.
سنگ قناعت بشکم بستن.:
بجز سنگدل کی کند موزه تنگ.
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ.
سعدی.
سنگ کوچک سر بزرگ را شکند.
سنگ مفت گنجشگ مفت، یا سنگ مفت کلاغ مفت. (جامع التمثیل).
سنگ مفت میوه ٔ مفت. (امثال و حکم).
سنگ و آبگینه، دوناهمتا. (امثال و حکم).
هر جا سنگ است بپای لنگ است.
- آئینه ٔ سنگ، آئینه ٔ بلورین با قطری بیشتر از عادت.
- آبگینه و سنگ با هم بودن، دو مخالف برابر هم افتادن:
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه و سنگ است.
سعدی.
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ.
سعدی.
- آسیاسنگ آسیاسنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران می کند:. (گلستان چ یوسفی ص 125).
آسیای سنگ ده هزار منی
بدو مرد از کمر بگرداند.
سعدی.
- از زیر سنگ پیدا کردن و بیرون آمدن و بیرون آوردن، از مهلکه ٔ شدید خلاص یافتن. (آنندراج):
آمد ز زیر سنگ برون هر دلی که ریخت
بر خاک میوه های تمنای خام را.
صائب (از آنندراج).
- از سنگ و از چوب چیزی تراشیدن، کنایه از بهم رسانیدن چیزی از جایی که وصول آن از آنجا وقوع نداشته باشد. (آنندراج).
- باریک سنگ.
- بسنگ، بسنگ تمام:
یاری بودی سخت به آئین و بسنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دل تنگ.
فرخی.
- بی سنگی، بی ارزشی. بی اعتباری:
زآنکه سنگ آنرا بود کز سیم و زر دارد یسار
رحم کن منگر به بی سنگی و بی سیمی من.
سیفی نیشابوری.
بی سنگی ما ز بی زر و سیمی ماست.
امیرمحمود قمی.
- پاره سنگ:
چو دریا خرد گوهر از کان تنگ
دهد کشتی دُر به یک پاره سنگ.
نظامی.
- پای بسنگ آمدن، بمشکلی برخوردن.ناراحتی دیدن. مانع پدید آمدن:
هر جا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم
پایم بسنگ آمد پشتم ز غم دوتا شد.
خاقانی.
- تخته سنگ.
- جوسنگ، وزنی بمقدار یک جو.
- خرسنگ، سنگ گران و عظیم:
بخرسنگ غضبان خرابش کنند
بسیلاب خون غرق آبش کنند.
نظامی.
- درمسنگ، سنگ بوزن یک درم: یکی از آن تگرگ برکشیدند ده درمسنگ بود. (تاریخ سیستان).
- دستاسنگ، آسیای دستی.
- دست سنگ.
- دل در سنگ شکستن، خاموشی گزیدن. پایداری کردن. مقاومت کردن: آنان فسادها دیده... از ننگ آنکه راز و آواز مردم بی فرهنگ نشوند و دل در سنگ شکستند. (نامه ٔ تنسر از کلیله و دمنه چ مینوی ص 112). سنگ پشت گفت: فرمانبردارم و می پذیرم که دم نزنم و دل در سنگ شکنم. (کلیله و دمنه ایضاً ص 112).
- دل سنگ، سنگدل.
- دینارسنگ. سبک سنگ. سیاه سنگ. شکرسنگ. قلماسنگ. قلوه سنگ. غرماسنگ. فرسنگ. کف سنگ. کم سنگ.
- سنگ آبگینه، سنگی که برای ساختن شیشه بکار رود: و از وی (از نصیبین) سنگ آبگینه خیزد نیکو. (حدود العالم).
- سنگ آسیا، دو تخته سنگ گرد که در میان آنها دانه ها را بسایند و آرد کنند. (از ناظم الاطباء): و بیشترین ولایت پارس را سنگ آسیا از آنجا خیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144).
- سنگ آسیان، سنگ فسان و سنگی که بدان کارد و چاقو تیز کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ آهن ربا، حجرالمغناطیس. (از فهرست مخزن الادویه).
- سنگ آهن کش، همان سنگ آهن ربا است که سنگ مغناطیس گویند:
دل اعدای او سنگ است لیکن سنگ آهن کش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا.
فرخی.
- سنگ ابلیس، حجر شیاطین. (یادداشت مؤلف).
- سنگ احمر، حجرالاحمر و آن سنگی باشد بزرگ مرجان گویند، از سموم قاتله است یک دانگ وی کشنده میباشد و بعضی گویند نوعی از الماس است. (برهان) (آنندراج).
- سنگ ارمنی، حجر ارمنی. (از فهرست مخزن الادویه). گل اخری را نیز سنگ ارمنی گویند.
- سنگ از موم ساختن، کنایه از امری غریب و بعیدالوقوع کردن. (آنندراج). رجوع به همین کلمه شود.
- سنگ اسود، حجرالاسود. سنگ معروف در بیت الحرام بر رکن عراقی:
دیوار سرای تو کواکب
بوسیده چو حاج سنگ اسود.
(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 134).
- سنگ بر دل نهادن، کنایه از حوصله و صبر کردن. سنگینی بر دل تحمل کردن.
- سنگ بر دندان آمدن، تودهنی خوردن.جواب دندان شکن شنیدن.
- سنگ بر روی آب آمدن، بطرب ورقص آمدن:
چو رامین گه گهی بنواختی چنگ
ز خوشی بر سر آب آمدی سنگ.
(ویس و رامین).
- سنگ بر سنگ ایستادن و ناایستادن، کنایه از هنگامه ٔ سخت. (آنندراج).
- سنگ بر سنگ ماندن، کنایه از آشوب عظیم. (غیاث).
- سنگ بر شیشه افتادن، کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص شدن و کردن. (آنندراج).
- سنگ بر شیشه زدن، کنایه از توبه کردن از شراب. (انجمن آرای ناصری).
- سنگ بر طاس زدن، کنایه از توبه کردن از شراب خوردن. (آنندراج).
- سنگ بر قرابه زدن، سنگ به قرابه زدن. کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص کردن. (آنندراج). توبه کردن. (از فرهنگ رشیدی).
- سنگ بر قندیل کسی زدن و افتادن، آسیب رسانیدن یا رسیدن:
ساقیا بنگر بدان کین می همی از پردلی
سنگ بر قندیل عقل بددل رعنا زند.
سنایی.
- سنگ به سبو زدن، زیان رسانیدن.آزار رساندن: گفتند فردا سنگ بسبو خواهیم زد تا چه پدید آید هر چند سود ندارد و ضجرتر شود اما صواب است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677).
مبرد سنگ سا و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد.
خاقانی.
- سنگ به سینه زدن، جانبداری کردن:
ای همه سیم تنان سنگ تو بر سینه زنان
تلخ کام از لب میگون تو شیرین دهنان.
جامی.
- سنگ پا، سنگی متخلخل که برای پاک کردن پاشنه بکار برند و بیشتر از قزوین خیزد.
- سنگ ترازو، وزنه و هر جسمی که بدان چیزی را وزن کنند و بکشند. (ناظم الاطباء).
- سنگ تراشیده، هر پارچه سنگ که با تراش شکل یافته باشد و چارگوش کرده باشد. (از ناظم الاطباء). مهندم.
- سنگ تفرقه انداختن، پراکنده کردن. متفرق کردن.
- سنگ توتیا.
- سنگ جمار، سنگی است که در عید اضحی حاجیان به شیطان اندازند:
گفت نی گفتمش چو سنگ جمار
همی انداختی بدیو رجیم.
ناصرخسرو.
- سنگ جهودان.
- سنگ خاره، صخره ٔ صماء.
- سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن، به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن.
- سنگ خروس، سنگی که در شکم خروس متکون میگردد. (از ناظم الاطباء).
- سنگ در آستین، ظالم. بیرحم. موذی. متعدی. (ناظم الاطباء).
- سنگ درم، سنگی که با آن وزن کنند:
بسنگ درم هر یکی شست من
ز زر و ز گوهر یکی کرگدن.
فردوسی.
اگر بیاید روزی هزار سنگ درم
هزار و صد بدهد کارش زین بود هموار.
فرخی.
- سنگ در موزه آمدن، ریگ به کفش درآمدن. کنایه از بی تاب شدن و بی قراری داشتن.
- || لنگ شدن. ترک سفر کردن:
چو وهم تو در سیر برهان نماید
از او باد را سنگ در موزه آید.
انوری.
- سنگ در موزه داشتن، ریگ به کفش داشتن. خالی از شیطنتی نبودن.
- سنگ در موزه ٔ کسی بودن، بیقرار بودن.
- سنگدل، بی رحم.
- سنگ را بستن و سگ را گشادن. (گلستان).
- سنگ راه، سد راه.
- سنگ راه شدن، سد راه شدن.
- سنگ روی سنگ بند نشدن، نظم و امنیت سپری گشتن.
- سنگ روی یخ شدن، در پیش همگان از برنیامدن حاجت شرمسار گشتن. (امثال و حکم).
- سنگ زیرین آسیا بودن، کنایه از مقاومت و پایداری داشتن. سخت مقاوم بودن:
مردباید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.
؟
- سنگ سپاهان، سنگ سرمه:
خوب نبود عیسی اندر خانه پس در هاونان
از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن.
سنایی.
- سنگ سلیمان و سنگ سلیمانی.
- سنگ سماق، سنگی بسیار سخت و رنگ آن سرخ و تیره بود. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه، حجرالاسود. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه سوخته، یک نوع سنگی از محصولات محترقه و متخلخل و سبک که در پرداخت کردن چوب و مرمر و جز آن بکار میبرند. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه کردن، کشتن و قتل کردن وتلف نمودن. (ناظم الاطباء).
- سنگ شجری، مرجان و بسد و ریشه ٔ مرجان. (ناظم الاطباء).
- سنگ صبر بر دل بستن، خاموشی گزیدن. سکوت کردن.
- سنگ فال، سنگ های رمل که بدانها تفأل کنند و از مغیبات خبر دهند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قالی، سنگی که بر اطراف فرش و بساط گذارند تا باد آن را از جا نبرد و چین و شکن در آن نیفتد و در هندوستان میل فرش یا میرفرش گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قبطی، سنگی سبز تیره رنگ و بسیارسست و نرم که زود در آب حل شود و در مصر کتان را بدان گازر کنند. (از ناظم الاطباء).
- سنگ قمر، سنگ سفید و شفاف که در فزونی ماهتاب در بلاد تازیان یافت گردد و آنرا حجرالقمر و رغوهالقمر گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قناعت، سنگی که در شدت گرسنگی بر شکم بندند تا اذیت آن کم گردد. (ناظم الاطباء).
- سنگ کسی را در رود گردانیدن، با فریب او را بتغییر عقیده واداشتن: وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویت است که زود سنگ وی را ضعیف در رود نتوان گردانید. (تاریخ بیهقی).
- سنگ کسی یا چیزی را بسینه زدن، از کسی حمایت کردن.
- سنگ گردان، سنگ آسیا. (ناظم الاطباء).
- سنگ گردانیدن، متحجر کردن. (ناظم الاطباء).
- سنگ گرده، سنگ مثانه.
- سنگ گشتن، متحجر شدن. (ناظم الاطباء).
- سنگ ماهی، یک نوع سنگ سفید و سخت که در سر ماهی یابند و بتازی حجرالحوت گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ مثانه، سنگ گرده.
- سنگ محک، سنگی سیاه و سخت که طلا و نقره را بدان امتحان کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ مرمره، مرمره. (ناظم الاطباء).
- سنگ مغناطیس، سنگ مقناطیس.آهن ربا. (ناظم الاطباء).
- سنگ مغنی، سنگ برگان که شیشه گران استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ موسی، نوعی از سنگ سیاه. (ناظم الاطباء).
- || نوعی از زغال سنگ. (ناظم الاطباء).
- سنگ نقره،: هر جفتی بدوازده هزار درم سنگ نقره بایستی خرید و اکنون نرخ ارزان شده است که هر جفت زمین بچهار هزار درم سنگ نقره می باید که مردمان را سیم کمتر مانده است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 37).
- سنگ نمک، نمک طعام متبلور. (ناظم الاطباء).
- سنگ و سبو، یا سنگ و آبگینه سازگار نباشد:
ببرد سنگ ما و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد.
خاقانی.
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیکنامی سعدیا سنگ و سبوست.
سعدی.
- سنگ یاسم، سنگی سبز و بزردی مایل که حجرحبشی نیز گویند و چون آنرا به آب بسایند مانند شیر شود. و در درد چشم استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ یشم، سنگی شبیه به عقیق. (ناظم الاطباء).
- گران سنگ:
ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم
ره جوید و چون مورچه از خاک برآید.
فرخی.
- مردار سنگ.
- نیم سنگ، وزنی بمقدار نیم جو.
- همسنگ، هموزن. همسنگی. هموزنی:
گر مرا خواجه بنخاس برد
بربایند به همسنگ گهر.
فرخی.
و گفت: این غلام را به همسنگ وی مشک دهم و همسنگ وی زر دهم و همسنگ وی نقره و همسنگ وی کافور و همسنگ وی حقه ٔ مروارید که قیمت آن خراج مصر است بخریدم. (قصص الانبیاء ص 69).
جاهی و جلالی که بصندوق درونست
جاهی و جلالیست گرانسنگ وپر آچال.
ناصرخسرو.
بهمسنگی خویش در روم و شام
نیامد کسش در ترازو تمام.
نظامی.
بصد مرد گپانی افروختند
در او سنگ و همسنگش انداختند.
نظامی.
|| تمکین. وقار. اعتبار. (برهان). وقار. اعتبار. (فرهنگ رشیدی). وقار. (جهانگیری). وقر و قیمت و قدر. (غیاث). تمکین. وقار. (آنندراج). تمکین. وقار. اعتبار. جاه. مرتبه. (ناظم الاطباء):
سرمایه ٔ مرد سنگ و خرد
بگیتی بی آزاری اندرخورد.
فردوسی.
خردمندی و رای و فرهنگ تو
شکیبائی و دانش و سنگ تو.
فردوسی.
بدان خسروی بال و آن چنگ اوی
بدان برز و بالا و آن سنگ اوی.
فردوسی.
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد پیش جنگ.
فردوسی.
مردی گزیده کرد خردمند و پیش بین
بارای و باکفایت و باسنگ و باوقار.
فرخی.
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگرد جسوری و سنگ و وقار تو.
فرخی.
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمر.
فرخی.
ببرد سنگ من این انده فراق و مرا
امیر عالم عادل ستوده ست بسنگ.
فرخی.
بینی آن ترکی که چون او برزند بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد به یک فرسنگ سنگ.
منوچهری.
خرد باید از مرد فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ.
اسدی.
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست
در پیش علم و سنگ تو که بردبار نیست.
سنایی.
ای به آرام تو زمین را سنگ
وی به اقبال تو زمان را رنگ.
سنایی.
آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من.
از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من.
خاقانی.
آب و سنگم داده ای بر باد و من پیچان چو آب
سنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته.
خاقانی.
ناله کنان میدوم سنگ به بر در چو آب
کآب من و سنگ من غمزه ٔ یارم ببرد.
خاقانی.
|| گرانی چیزها. (برهان). وزن. گرانی. (فرهنگ رشیدی). وزن. (جهانگیری). گرانی. وزن. (غیاث). وزن و گرانی چیزها. (آنندراج). وزن. وزنه:
چو یاقوت باید سخن بی زبان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
بازرگانان معتبر آنجا [به سودان] روند و نمک و آبگینه و ارزیر برند و بهم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم).
کجا سنگ هر مهره ای بد هزار
ز مثقال گنجی چو کردم شمار.
فردوسی.
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم بیک پشه سنگ.
فردوسی.
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باد
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
لبیبی.
تیر او گرچه سبک سنگ بود
کنگره بفکند از گرد حصار.
فرخی.
ابا خوبی و با نغزی رنگش
برآمد سی و شش مثقال سنگش.
(ویس و رامین).
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که در گرچه کوچک بها بین نه سنگ.
اسدی.
چون که هوا را جوی از رنگ نیست
جمله هوا را بجوی سنگ نیست.
نظامی.
شوکت شاهی سبک سنگ است در میزان عدل
عشق میگیرد بخون کوهکن پرویز را.
صائب.
|| (اصطلاح جواهرفروشان) یک قطعه از احجار نفیسه، مانند: الماس و زر و غیره. (یادداشت مؤلف). هر یک از احجار کریمه چون الماس و زمرد و یاقوت و لعل و امثال آن. (یادداشت مؤلف). گوهر مانند یاقوت و الماس و جز آن. (ناظم الاطباء). || نگین. (آنندراج). || مقیاسی است برای آب و آن عبارت است از عده ٔ معینی لیتر در هر ثانیه. توضیح: در تهران یک سنگ آب عبارت است از مقدار آبی که از شکافی به اندازه ٔ 0/20 مترمربع (2/1528 فوت) و از قرار یک متر (1/0936 یارد) در هر سه ثانیه جریان دارد. در کرمان یک سنگ آب برابر با 24 ساعت آبی است که برای آبیاری 2 هکتار زمین کافی باشد. در اصفهان یک سنگ آب را برابر مقدار آبی حساب میکنند که یک جریب زمین را در یک ساعت مشروب کند. در شیراز واحد آب که معروف به «سنگ دیوانی » است، عبارت است از مقدار آبی که از شکافی بوسعت 20 سانتی متر در 80 سانتی متر و از قرار ثانیه ای یک متر جریان دارد. در همدان معادل یک سنگ دیوانی اراک است. (فرهنگ فارسی معین). واحد آب. سنگ یا واحد بین المللی آب عبارت از میزان آبی است که از یک دهانه بعرض ده سانتی مترو ارتفاع ده سانتی متر با سرعت ده سانتی متر در ثانیه جاری شود. (یادداشت مؤلف). || سنگ دیوانی. مقیاس است برای آب و آن به «چرخ » تقسیم میشود و 5سنگ دیوانی را یک «سنگ آسیاگردان » حساب میکنند. در اراک، یک سنگ دیوانی مقدار آبی است که از میان چهار آجر که تشکیل روزنه ای به وسعت 0/20 * 0/20 متر را میدهد جاری است. (فرهنگ فارسی معین). سنگ یا واحد دیوانی، عبارت از میزان آبی است که از یک دهانه به ابعاد10 * 10 سانتی متر و بسرعت 130 سانتی متر در ثانیه جاری شود و این سنگ در هر جا میزانی دیگر دارد، چنانکه مثلاً در اردبیل عبارت از 52 برابر واحد آب بین المللی است. (یادداشت مؤلف). || وزنه ای از آهن یا سنگ یا هر چیز دیگر که بدان چیزها سنجند. (یادداشت مؤلف). هر چیز که بدان جسمی را سنجیده و وزن و ثقل آنرا با وی تعیین کنند. (ناظم الاطباء). || سنگ زور که کشتی گیران بر دوش گردانند. (اصطلاح پهلوانان ایران) سنگی باشد که بر سر دوش می گردانند. (آنندراج). || چیزی است که آنرا از سنگ یا چوب سازند و به ضربت اصول بهم برزنند تا آواز برآید. هندیان آنرا چکچکی گویند. در ایام عاشورا رواج تمام دارد. (غیاث). || برابری. همسری. || ارزش. قیمت. (ناظم الاطباء). || عده ٔ نسخ یک بار چاپ شده خاصه چاپ سنگی و آن عادتاً در چاپخانه های سنگی 750 نسخه بود و در چاپخانه سربی یا حروفی هزار نسخه است. (یادداشت مؤلف). || در این بیت چنین می نماید که سنگ به معنی خم آمده است:
حوضی ز خون ایشان [دختران رز] پر شد میان رز
از بس که شان ز تن به لگدکوب خون دوید
واندر میان سنگ نهان کرد خونشان
دهقان و لب ز خشم بدندان همی گزید
وآن سنگ را ز سنگ یکی مهر برنهاد
شد چندگاه خامشی و صابری گزید.
بشار مرغزی.
و در برهان قاطع سه معنی که به سنگ انداز میدهد دو معنی اخیر آن موهم این است که سنگ با معنی خم یا خم باده که در سنگ حدس زدم تناسبی داشته باشد. اﷲ اعلم. (از یادداشت مؤلف).
و آن سنگ را بیافت [رزبان] کجا مهر کرده بود
برکندمهر و دل ببرش بر همی طپید.
بشار مرغزی.


پا

پا. (اِخ) نام کرسی پادُکاله از ناحیه ٔ آراس دارای 652 تن سکنه.

پا. (اِ) رِجل. از اندامهای بدن و آن از بیخ ران تا سر پنجه ٔ پای باشد شامل ران و زانو و ساق و قدم. پای. و گاه بمعنی قسمت زیرین پا آید که عرب قدم گوید و آن از اشتالنگ تا نوک ابهام است:
با جهل شما درخور نعلید بسر بر
نه درخور نعلی که بپوشیده به پائید.
ناصرخسرو.
در این میان بهتر بنگریست هر دو پای خود بر سر چهار مار دید. (کلیله و دمنه).
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ.
مولوی.
پای پیش و پای پس در راه دین
می نهد با صد تردد بی یقین.
مولوی.
|| گام. خِطوه. قَدم. || کنار. قسمت تحتانی چیزی چون بنا یا دیوار و درخت و هر چیز دیگر. بن. بنیاد. تحت. مقابل فوق. پائین. تَک. تَه. اَسفل. (غیاث اللغات): برو بخانه شو چو او بیاید اینجا آی به پای خضرا. (تاریخ سیستان). بر خضراء کوشک یعقوب نشستی تنها تا هرکه را شغلی بودی به پای خضرا رفتی سخن خویش... با او بگفتی. (تاریخ سیستان). گفتا به پای مناره ٔ کهن بودی ؟ گفتا بودم. (تاریخ سیستان).چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای مناره ٔ کهن کنند. (تاریخ سیستان).
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی بایست.
سعدی.
مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست.
حافظ.
در زیر شاخ و پای درختان میان باغ
دینار توده توده کند پیش باغبان.
؟
|| محل. جای، چنانکه در پاتوغ. || تمکین و استقرار و تاب و طاقت. (غیاث اللغات).
- امثال:
از پا پس میزند با دست پیش می کشد، نظیر: از بام خواندن و از در راندن و:
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان
بچشمی خیرگی کردن که برخیز
بدیگر چشم دل دادن که مگریز.
نظامی.
از پا راه بروی کفش پاره میشود از سر کلاه، زیان هر دو طرف امر مساوی است.
پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم، نظیر:
پا به اندازه ٔ گلیم دراز باید کرد.
زین سرزنش که کرد ترا دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای.
حافظ.
مکن ترک تازی بکن ترک آز
بقدر گلیمت بکن پا دراز.
؟
پا پای خر دست دست یاسه - به این کار عقلم نمی ماسه. مادرشوئی از کردان خمی دوشاب داشت، روزی حاجتی را از خانه غیبت میکرد آبی فراوان بر زمین خانه پاشید تا اگر عروس بخوردن دوشاب رود آثار پای او برجای ماند. چون از خانه بشد عروس که نامش یاسه [مخفف یاسمین] بود بر خری نشسته بسر خم شد و کاسه ای چند از دوشاب برگرفت و اثر دست او بر خم بماند و چون مادرشوهر بخانه بازگشت و ردّ پای خر تا نزدیک خم بدید و نشان دست عروس بر خم مشاهده کرد متحیر ماند و گفت...
سر بی گناه پای دار میرود اما سر دار نمیرود؛ بی گناه ممکن است چندی متهم و بهتان زده ماند لیکن عاقبت بی تقصیری او آشکار شود. نظیر:
پاکدل را زیان بتن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد.
اوحدی.
یک پا چارق یک پا گیوه، در نهایت فقر و نیازمندی.
یک پایش این دنیاست یک پایش آن دنیا؛ بغایت پیر و مرگش نزدیک است. نظیر:
آفتاب سر دیوار است، آفتاب لب بام است.
- از پا افتادن، ضعیف شدن.
- ازپاافتاده، ضعیف:
ای به بذل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد تو زپاافتادگان را دستگیر.
؟
- از پا داشتن، برپا داشتن:
بیا بزم شادی بر اوبریم
بداریمش از پا و ما می خوریم.
اسدی.
- از پا درآمدن، به آخر رسیدن. برسیدن. بنهایت رسیدن. ضعیف شدن. مردن:
گر از پا درآید نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر.
سعدی (بوستان).
- این پا آن پا کردن، مردد بودن. دودل بودن.
- بپا استادن، قیام:
ملک با رای تو قرار گرفت
بخت در پیش تو بپا استاد.
فرّخی.
- بپا بودن، ایستاده بودن. قائم و برجای بودن. استوار بودن:
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری.
منوچهری.
هر کس که او خویشتن بشناخت... آنگاه بداند که مرکب است از چهار چیز که تن وی بدو بپاست. (تاریخ بیهقی).
اندر طلب حکم و قضا بر درسلطان
مانند عصا مانده شب و روز بپائید.
ناصرخسرو.
اگر شمشیر و قلم نیستی این جهان بپا نیستی. (نصیحهالملوک).
- بپا خاستن، قیام. ایستادن. استادن.
- بپا شدن، برخاستن. پدید آمدن: خواست شوری بپا شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. (تاریخ بیهقی).
- بپا ماندن، ایستاده ماندن. استوار ماندن. برجای ماندن.
- بپای کردن، ایستاندن. انعقادِ احتفال گونه ای.
- بپای کسی بافته نبودن، شایسته و سزاوار نبودن او آن کار را: اما ترا در طالع زرع سخن نیست که نه بپای چون توئی بافته اند. (قابوسنامه).
- برپا خاستن، قیام. ایستادن.
- برپا شدن، منعقد شدن. انعقاد، چنانکه جشنی یا عزائی. مهیا کرده شدن:
داند خرد همی که بدین عادت
کاری بزرگ را شده برپائی.
ناصرخسرو.
- برپا کردن، انگیختن، چنانکه فتنه و شری را.
- || منعقد ساختن، چنانکه جشنی یا عزائی را.
- برپا ماندن، استوار ماندن. برجای ماندن.
- پا از پا برنداشتن، یک جا ثابت ایستادن (اسب، انسان و غیره).
- پا از پیش دررفتن کسی را، تهیدست و مفلس شدن او. بی پا شدن او.
- پا از پیش دررفته، مفلس. تهیدست.
- پا از جائی کشیدن، دیگر بدانجای نشدن.
- پا از خجلت برنگرفتن، حرکت نکردن از شرمساری. از خجلت بر جای خود ساکن ماندن:
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که بناز از قد و قامت برخاست.
حافظ.
- پا از سر کردن، با شتاب و شوقی سخت سوی مقصدی رفتن.
- پا از سر نشناختن، سر از پا نشناختن، با اشتیاق فراوان بسوی مقصودی شتافتن.
- پا از گلیم خویشتن درازتر کردن، از حد خویشتن درگذشتن.
- پا افتادن برای کسی، در تداول عوام، اتفاق نیک غیرمنتظری او را پیش آمدن.
- پا افشردن. رجوع به پای فشردن شود.
- پا انداختن برای کسی، در تداول عوام، ایجاد علل و اسبابی تا حادثه ٔ خوب یا بد برای آن کس پیش آید.
- پااندازان رفتن، شلنگ اندازان و بکاهلی راه رفتن.
- پا بپا کردن، مردّد بودن.
- || قبول کردن طلب خود را از طلبی که بدهکار از دیگری دارد. داینی را از دینی در مقابل دینی دیگر بری کردن. تهاتر. حواله کردن.
- پا بجائی نگذاشتن، هیچگاه بدانجای نرفتن.
- پا بر پا پیچیدن، رَصف.
- پا بر جای کردن، اثبات. تثبیت.
- پابرچین رفتن، در تداول عوام، آرام و آهسته رفتن چنانکه آوائی از پا برنیاید.
- پا برتر نهادن، از حد خود تجاوزکردن:
هرکه پا از حد خود برتر نهد
سر دهد بر باد و تن بر سر نهد.
عطار.
- پا بر زمین زدن، پا بزمین کوفتن. بی صبری و ناشکیبائی نمودن با کوفتن پای بر زمین.
- پا بریدن از جائی، دیگربار بدانجای نشدن.
- پا بسنگ آمدن کسی را، بدشواری و مانعی برخوردن وی. پیش آمدن مخاطره ای.
- پا به دامن کردن، گوشه گرفتن.
- پا به دو گذاشتن، در تداول عوام، ناگاه بسرعت فرار کردن.
- پا پس آوردن، صاحب برهان قاطع گوید: کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن و واگذاشتن و بازماندن از طلب بعجز و منهزم شدن در رزم باشد.
- پا پی چیزی بودن (نبودن)، آنرا دنبال و تعقیب کردن (نکردن). بدان محل و وزن و اعتبار دادن (ندادن). اصرار و ابرام کردن (نکردن) در اجرای امری.
- پا پیش گذاشتن، اقدام کردن به امری.
- پا جفت کردن، در کاری سعی فوق از مقدور بجای آوردن. (غیاث اللغات).
- پا خوردن، در تداول عوام، فریب خوردن در حساب.
- || پیخسته شدن چیزی: قالی تا پا نخورد لطیف نمیشود.
- پادادن، روان کردن. قوت و قدرت دادن. (تتمه ٔ برهان).
- || پیش آمدن خیری کسی را.
- || (اصطلاح نظامی) پا را گاه ِ مشق صف جمع، بقوت و نظم بر زمین کوفتن.
- پا در کفش کسی کردن، به ایذاء وی برخاستن یا در کاری مزاحم او شدن. دخالت در کار کسی کردن. از کسی بد گفتن. انبازی کردن در کار کسی بناواجب.
- پا در هوا گفتن، دعاوی بی بیّنه و دلیل کردن. لغو گفتن.
- پا در یک کفش کردن، لجاج و اصرار ورزیدن در کاری.
- پا روی حق گذاشتن،حقی را منکر شدن. انکار حقیقتی یا دربایستی کردن.
- پا روی دُم ِ کسی گذاشتن، وی را بر اثر آزار و ایذاء به کینه جوئی برانگیختن.
- پا روی دُم ِ مار نهادن، فتنه ای خفته را بیدار کردن. دشمنی صعب رابخشم آوردن. نظیر: کام شیر خاریدن. کام شیر آژدن. پیشانی شیر خاریدن. به دم مار خفته پا گذاشتن. چشم بلاخاریدن. دنبال ببر خائیدن. جبهه ٔ شیر خاریدن. چنگال شیر خاریدن. سینه ٔ کرگدن خاریدن. کام افعی خاریدن. گردن ضیغم غضبان خاریدن:
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گزمار.
نزاری قهستانی.
- پا روی هم انداختن، پا صلیبی کردن آنگاه که بر کرسی یا جائی بلند نشسته باشند.
- پاسپر کردن، پی سپر کردن: ثطأه، پاسپر کرد آنرا. (منتهی الارب).
- پا سپوختن کسی، حفز: حفزَته ُ برجلها؛ پا سپوخت او را، یعنی با اردنگ و تیپا و نوک پای او را براند.
- پا شدن، برخاستن.
- امثال:
به او نگفته از آنجا پا شو اینجا بنشین، در همه چیز شبیه به اوست.
- پا کشیدن از جائی، دیگر بدانجای نرفتن.
- پا گرفتن، استوار شدن.
- پا گرفتن برف، بسیار باریدن آن بحدّی که مدتی برجای ماند.
- پا گرفتن قبر، تسنیم. خرپشته ساختن قبر را.
- پا نهادن بر سر چیزی، برآمدن بر وی:
یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای
یا مردوار بر سر همت نهیم سر.
خواجه یحیی گرّای سربدار.
- پایش جائی بند نبودن، اعتباری نداشتن او. فاقد هرگونه اعتبار بودن وی.
- || به دینی متدیّن نبودن.
- پایش روی پایش بند نشدن، بسیار مست بودن. مست طافح بودن. سیاه مست بودن.
- پای کسی حساب کردن، به حساب او گذاشتن.
- پای کسی را گرفتن، به او عاید بودن. به او راجع بودن.
- دو پا داشتن دو تا هم قرض کردن، بجلدی گریختن. بشتاب گریختن.
- دو پا در یک کفش کردن، سماجت و ابرام در امری کردن.
- زیر پا کردن مالی، در تداول خانگی، پنهانی و برخلاف حق متصرف شدن آن.
- زیرپای کسی پوست خربزه گذاشتن، او را فریفتن.
- زیر پای کسی را کشیدن، با مهارت او را به ابراز راز خویش واداشتن.
- زیر پای کسی صابون مالیدن، زیر پای کسی پوست خربزه گذاشتن. او را بفریب دچار خطری کردن.
- زیر پای کسی نشستن، او را پنهانی با گفتارهای دروغین یا وعده های عُرقوبی فریفتن.
- سرپا بودن، قائم بودن. برجای بودن. ایستاده بودن.
رجوع به کلمات ذیل و نظایر آنها در ردیف خود شود: آهوپا. بی پا. پایاپا. تی پا. کیپا. هزارپا. هم پا. بزرگ پا. کوچک پا. بی دست و پا. چارپا. دوپا. کله پا رفتن. کله پا شدن. سرپا. سراپا. سرتاپا. گریزپا. خرپا. تیزپا. بادپا. سگ پا. برهنه پا. سپیدپا. سبزپا. چراغپا. دیوپا. پنج پا. کوتاه پا. درازپا. بلندپا. پابرجا. پابرهنه. پاتی.


سنگ سنگ شکن

سنگ سنگ شکن. [س َ گ ِ س َ ش ِ ک َ] (نف مرکب) قوی تر از قوی. (یادداشت بخط مؤلف).

حل جدول

پا سنگ

وزنه و سنگ ترازو


سنگ آذرین

سنگ پا

گویش مازندرانی

فرهنگ عمید

سنگ

(زمین‌شناسی) مادۀ سفت‌وسخت که جزء ساختمان پوستۀ جامد زمین است و اغلب دارای مواد و عناصر معدنی است،
قطعۀ سنگ یا فلز به مقدار معین که با آن چیزی را در ترازو وزن کنند، سنگ ترازو، سنجه،
[قدیمی] مقیاسی برای اندازه‌گیری آب جاری، معادل حجم آبی که در ثانیه از قنات یا رودخانه جاری شود و مقدار آن مختلف است،
(پزشکی) جسم سخت و سفت به‌صورت شن و سنگ‌ریزه که از رسوب مواد مختلف در بعضی از اعضای بدن مانند کلیه و مثانه و کیسه‌صفرا تشکیل می‌شود،
وزن،
[قدیمی، مجاز] قدر،
وقار: مردی گزید راد و خردمند و پیش‌بین / بارای و با کفایت و باسنگ و باوقار (فرخی: ۱۹۱)،
* سنگ آتش: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ سخت به رنگ سیاه یا قهوه‌ای که از اصطکاک آن با آهن جرقه تولید می‌شود و پیش از اختراع کبریت به‌وسیلۀ آن آتش می‌افروختند، سنگ آتش‌زنه، سنگ چخماق،
* سنگ آذرین: (زمین‌شناسی) سنگی که از سرد شدن و انجماد مواد مذاب درون زمین تشکیل می‌شود، سنگ آتشفشانی، احجار ‌آذرین،
* سنگ آس: (زمین‌شناسی) [قدیمی] = آس۱
* سنگ آسمانی: (نجوم) سنگی که از آسمان به زمین فرود آید، قطعه‌ای از سنگ که از فضای خارج جو به زمین سقوط کند،
* سنگ آسیا: (زمین‌شناسی) = آس۱
* سنگ آهک: سنگی سفید که از آن آهک تهیه می‌کنند، آن را در کوره‌های مخصوص تا ۹۵۰ درجۀ سانتی‌گراد حرارت می‌دهند تا آهک به‌دست آید، کربنات کلسیم،
* سنگ پا: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ سوراخ‌سوراخ بسیار سخت است که در حمام چرک پا را با آن پاک می‌کنند، سنگ خاز، سنگ سودا،
* سنگ پادزهر: [قدیمی] نوعی سنگ که از کیسۀ صفرای بز کوهی یا گاو کوهی به‌دست می‌آوردند و آن را به‌طور خوراکی یا مالیدنی در مداوای سَم‌خوردگی و معالجۀ سم حشرات گزنده به کار می‌بردند، زهرمهره، حجرالسم، حجرالتیس،
* سنگ جهنم: (شیمی) [منسوخ] = نیترات‌دارژان
* سنگ چاپ: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ آهکی به رنگ خاکستری یا زرد که از دانه‌های ریز تشکیل شده، به خوبی جلا و صیقل می‌پذیرد، چربی را جذب می‌کند و در چاپخانه‌های سنگی برای چاپ کردن اوراق به کار می‌رود،
* سنگ خارا: (زمین‌شناسی) = خارا
* سنگ خاز: (زمین‌شناسی) [قدیمی] = * سنگ پا
* سنگ زر: [قدیمی] = محک
* سنگ سلیمانی: ‹سنگ سلیمانیه› (زمین‌شناسی) نوعی کوارتز شبیه عقیق که دارای رگه‌های سیاه‌و‌سفید است و مانند سنگ‌های قیمتی در ساختن زینت‌آلات به کار می‌رود، حجر باباغوری،
* سنگ سماک: ‹سنگ سماق› (زمین‌شناسی) سنگی سخت که خوب صیقل می‌گیرد و به رنگ‌های سرخ، سبز، قهوه‌ای، خاکستری، درمی‌آید و برای ساختن ستون‌های سنگی و مجسمه و اشیای دیگر به کار می‌رود، گاه در آن ریزه‌های کوارتز و فلدسپات نیز دیده می‌شود، پرفیر،
* سنگ شجری: (زیست‌شناسی) [قدیمی] = مرجان
* سنگ صبور:
سنگ سخت و عظیم که در یک جا ثابت و پا‌برجا باشد و حوادث روزگار را تحمل کند و از آن به بردباری و شکیبایی مثل می‌زنند،
سنگی افسانه‌ای که مردم درد دل خود را برای او بازگو می‌کرده‌اند،
* سنگ صفرا: (پزشکی) سنگی که از رسوب املاح صفراوی در کیسۀ صفرا تشکیل می‌شود،
* سنگِ فسان: (زمین‌شناسی) [قدیمی] = سان۴
* سنگ کلیه: (پزشکی) سنگی که از ترکیب اسید‌های ادرار با مواد معدنی در کلیه تشکیل می‌شود،
* سنگ گچ: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ که در طبیعت به حالت بی‌شکل وجود دارد و از حرارت دادن آن گچ به‌دست می‌آید، سولفات کلسیم،
* سنگ لاجورد: (زمین‌شناسی) از سنگ‌های معدنی به رنگ آسمانی یا آبی پررنگ که در قدیم از آن جام و پیاله و پاره‌ای زینت‌آلات می‌ساختند و کوبیده و گَرد‌شدۀ آن در نقاشی به کار می‌رفت،
* سنگ لوح: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ به رنگ خاکستری که به ورقه‌های نازک شکافته می‌شود، پلمه‌سنگ، تخته‌سنگ،
* سنگ محک: = محک
* سنگ مردار: [قدیمی] = مردارسنگ
* سنگ مرمر: (زمین‌شناسی) = مرمر
* سنگ مغناطیس: (زمین‌شناسی) = مغناطیس
* سنگ هرکاره: (زمین‌شناسی) [قدیمی] نوعی سنگ که به آسانی تراشیده می‌شود و خوب شکل می‌گیرد و اغلب از آن هرکاره (دیگ سنگی) و سرقلیان و اشیای دیگر می‌سازند،
* سنگ‌وسبو: [قدیمی، مجاز] دو چیز ضد و مخالف یکدیگر نظیر سنگ و شیشه یا آتش و پنبه: چشم اگر با دوست‌ داری، گوش با دشمن مکن / عاشقی و نیک‌نامی سعدیا سنگ‌وسبوست (سعدی۲: ۳۵۲)،
* سنگ یده: [قدیمی] = یده


پا

عضوی از بدن انسان و حیوان که با آن راه می‌رود،
قسمت زیرین این عضو در انسان، از مچ تا سرانگشتان: ای تو را خاری به پا نشکسته کی دانی که چیست؟ / جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند (امیرخسرو: ۳۱۹)،
[مجاز] قسمت زیرین و پایین چیزی: پای خم، پای دار، پای درخت، پای دیوار، پای کوه، پای منبر،
پایه،
[مجاز] کنار: مده جام می و پای گُل از دست / ولی غافل مباش از دهر بدمست (حافظ: ۱۰۴۶)،
فوت۲
* پا افشردن: (مصدر لازم) = * پا فشردن
* پا به دامن کشیدن: [مجاز]
در گوشه‌ای نشستن،
گوشه‌گیری کردن،
صبر کردن،
قناعت کردن،
* پا پس کشیدن: [مجاز] از اقدام به کاری خودداری کردن و خود را کنار کشیدن،
* پا خوردن: (مصدر لازم)
ساییده شدن، لگدمال شدن،
[مجاز] فریب خوردن و دچار حساب‌سازی شدن،
* پا دادن: [مجاز]
[عامیانه] فرصت مناسب دست دادن، موقع مناسب برای کسی پیدا شدن که از آن بهره‌گیری کند،
(مصدر متعدی) کسی را نیرو دادن و پشتیبانی کردن،
* پا زدن: (مصدر لازم)
کوبیدن پا بر زمین،
بسیار راه رفتن در جستجوی چیزی،
(ورزش) در شنا و دوچرخه‌سواری، پاها را حرکت دادن برای پیش رفتن،
(ورزش) در میان گود زورخانه، پا کوفتن هماهنگ ورزشکاران،
[مجاز] در حساب به کسی حقه زدن و دغلی کردن و مبلغی از طلب او کم کردن، در صورت‌حساب تقلب کردن و مبلغی اضافه از طرف گرفتن، حساب‌سازی و سوءاستفاده کردن،
* پا شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] از جا برخاستن و برپا ایستادن، برخاستن،
* پا فشردن: (مصدر لازم) ‹پای فشردن›
اصرار و ابرام کردن، پافشاری کردن،
ایستادگی کردن، پایداری کردن،
* پا کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
پوشیدن شلوار،
پوشیدن کفش یا جوراب،
* پا کشیدن: پا بر زمین کشیدن و آهسته‌آهسته رفتن،
* پا کشیدن از جایی: [عامیانه، مجاز] ترک جایی کردن، از جایی دوری گزیدن و دیگر به آنجا نرفتن،
* پا گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
استوار شدن، پابرجا شدن، برقرار شدن،
ثبات و دوام پیدا کردن،
نیرو گرفتن،
* پا کوبیدن: (مصدر لازم) = * پا کوفتن
* پا کوفتن: (مصدر لازم)
پا به زمین زدن،
[مجاز] رقص کردن، رقصیدن،
* از پا درآمدن: (مصدر لازم)
خسته شدن و از رفتن بازماندن،
شکست خوردن،
* از پا درآوردن: (مصدر متعدی)
خسته کردن و از رفتن بازداشتن،
شکست دادن و کشتن،
* برپا: ‹برپای، ورپا› سرپا، ایستاده،
* برپا خاستن: (مصدر لازم) برخاستن، بلند شدن، روی پا ایستادن،
* برپا داشتن (کردن): (مصدر متعدی) [مجاز] به‌پا داشتن، دایر کردن،
* زیر پا کشیدن: [عامیانه، مجاز] از کسی دربارۀ اسرار یا مطالبی که باید پنهان بماند پرسش کردن و اطلاعاتی به‌دست آوردن، با حیله و تدبیر از کسی اقرار گرفتن، به اقرار آوردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

پاشنه سنگ

(اسم) سنگ سیاه متخلخل برای پاک کردن پا از شوخ سنگ پای خار سنگ پا.

تعبیر خواب

سنگ

دیدن سنگ ها در خواب، سختی است در کارها. اگر دید که سنگ در زیر آب جمع می کرد، دلیل که مالی چند به مکر و حیله و رنج جمع کند. اگر دید که سنگ از کوه می تراشید، دلیل که از مردی بزرگ سخت دل به مکر و حیله مال حاصل کند. اگر دید میان بیابان سنگ جمع می کرد، دلیل که او را به مکر و حیله از سفر مال حاصل شود. اگر دید بر کسی سنگ می انداخت، دلیل که به رنج و کراهت از مال خود چیزی به کسی دهد. اگر دید که سنگریزه به خانه همی آورد، دلیل کند که به قدر آن مال حاصل کند. - محمد بن سیرین

سنگ درخواب، بر دو وجه است. اول: مال. دوم: مهتری و هر سنگی که نرم بود، خیرات و منفعت آن زیادتر و هر سنگ که سخت تر بود، تاویلش به خلاف این است. اگر بیند سنگ سفید فرا گرفت و یا کسی بدو داد، دلیل که با مهتری خوش طبع و گشاده روی او را صحبت افتد و از او منفعت بیند. اگر دید سنگ سیاه داشت با مهتری کینه دار و بدخوی اورا صحبت افتد و از او منفعت بیند. اگر بیند سنگی سرخ داشت، دلیل است با مهتری مفسد و بدخوی و بدخواه او را صحبت افتد و بدو منفعت رسد. اگر دید که بر کوه شد و سنگهائی بسیار دید و از آن سنگ ها چیزی برگرفت و در دامن نهاد و می نگریست که آن سنگ ها چه رنگ داشت، تاویلش هم بر آن قیاس بود. اگر بیند سنگ سیاه و سفید داشت، دلیل که با مردی منافق وی را صحبت افتد و به قدر آن از وی نفع یابد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر دید که سنگ بر کسی می انداخت، دلیل است وی را تهمت کند به زنا، یابه گناه. - جابر مغربی

معادل ابجد

پا سنگ

133

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری