معنی پختگی

لغت نامه دهخدا

پختگی

پختگی. [پ ُ ت َ / ت ِ] (حامص) نضج. حالت و چگونگی چیزی که پخته باشد. رسیدگی. یَنع:
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم میخورد.
مولوی.
|| عقل. حَزم. احتیاط. متانت. سنجیدگی. نباهت. وزن. باتجربگی. آزمودگی:
فزون کرد ارچه سفر رودِ مرد
همان پختگی به بود سود مرد
بکان کندن ار دست تو گشت ریش
مخور غم که سود از زیان است بیش.
امیرخسرو.

فرهنگ معین

پختگی

(پُ تِ) (حامص.) کنایه از: کارآزمودگی و باتجربگی.

فرهنگ عمید

پختگی

پخته بودن،
حالت و چگونگی هرچیز پخته‌شده،
[مجاز] آزمودگی، تجربه داشتن، باتجربه بودن،

حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

پختگی

آزمودگی، حذاقت، سنجیدگی، فهمیدگی، کمال، رسایی، نضج، احتیاط، حزم، دوراندیشی،
(متضاد) خامی

فارسی به انگلیسی

پختگی‌

Maturity, Ripeness, Sophistication, Worldliness

فارسی به ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

پختگی

رسیدگی، چیزی که پخته باشد

معادل ابجد

پختگی

1032

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری