معنی پرحوصله

لغت نامه دهخدا

پرحوصله

پرحوصله. [پ ُ ح َ ص َ ل َ / ل ِ] (ص مرکب) مقابل کم حوصله. شکیبا. حمول. صبور. صابر. بردبار. متحمل:
تهیدست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله.
سعدی (بوستان).


بیابان نورد

بیابان نورد. [بان ْ، ن َ وَ] (نف مرکب) بیابان گرد و سفرکننده در بیابانها. (ناظم الاطباء). بیابان نوردنده. بیابان گرد:
تهیدست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله.
سعدی.
|| قوی. پرطاقت برفتن در بیابانها:
گزاره برد سپه را ز ده دوازده رود
بمرکبان بیابان نورد کوه گذار.
فرخی.
بیابان نوردی چو کشتی بر آب
که بالای سیرش نپرد عقاب.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 90).


حوصلة

حوصله. [ح َ ص َ ل َ] (ع اِ) چینه دان مرغان. و بتشدید لام نیز آید. (از منتهی الارب). علف دان مرغ. (مهذب الاسماء). ژاغر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). ج، حواصل. (مهذب الاسماء):
مثل این گاوان که هرگزشان نبود
دل بکاری جز بکار حوصله.
ناصرخسرو.
|| بن شکم تا زهار از هر چیزی. || مقر آب در تگ حوض. (منتهی الارب). || (اِ) در تداول، کنایه از شکیب و صبر و تاب و طاقت و تحمل. (آنندراج). کنایه از تاب و تحمل. (برهان): حوصله کن.
- باحوصله، شکیبا. باتحمل.
- بی حوصله، بی تاب. بی صبر.
- پرحوصله، بردبار:
تهیدست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله.
سعدی.
- تنگ حوصله، ملول. بی صبر و تحمل. ناشکیبا:
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک.
خاقانی.
- حوصله بسر رفتن، بیتاب و تحمل شدن. حوصله سرآمدن.
- حوصله پرداز:
باده ٔ حوصله پرداز لب و چشم بتان
نیست از سلسله ٔ تاک ز میخانه ٔ کیست.
صائب (از آنندراج).
- حوصله دار:
پیاله از سر فغفور میزند تیغش
که باده میخورد از شاه کاسه حوصله دار.
اثر (از آنندراج).
- حوصله داشتن یا نداشتن، تحمل داشتن یا نداشتن. حال مساعد برای کاری داشتن یا نداشتن. پروای کار داشتن یا نداشتن. میل و رغبت بکاری داشتن یا نداشتن.
- حوصله کردن، میل و رغبت نشان دادن. شکیبایی کردن. صبرکردن.
- کم حوصلگی، ملالت. بی حوصله بودن.
- کم حوصله، کم ظرفیت: فلان مرد کم حوصله است.


بردبار

بردبار. [ب ُ] (ص مرکب) حلیم. (دهار) (ترجمان القرآن). حمول. متحمل. (انجمن آرا) (آنندراج). تاب آورنده و تحمل کننده. (برهان) (انجمن آرا).صابر. صبور. (یادداشت مؤلف). پرحوصله. شکیبا. باصبر و با تحمل و پذیرفتار. (ناظم الاطباء):
گشاده دلان را بود بخت یار
انوشه کسی کو بود بردبار.
فردوسی.
نگر تا نباشی جز از بردبار
که تیزی نه خوب آید از شهریار.
فردوسی.
خردمند گر دل کند بردبار
نباشد بچشم جهاندار خوار.
فردوسی.
چو نیکی کنش باشی و بردبار
نباشی بچشم خردمند خوار.
فردوسی.
بکار اندرون داهی پیش بینی
بخشم اندرون صابر بردباری.
فرخی.
پردلی پردل ولیکن مهربانی مهربان
قادری قادر ولیکن بردباری بردبار.
فرخی.
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر.
فرخی.
نیست از شاهان گیتی اندر این گیتی چو او
وقت خدمت حق شناس و وقت زلت بردبار.
فرخی.
تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق
زشت است خوارکاری خوب است بردباری.
منوچهری.
نیست به بد رهنمون نیست ببد مضطرب
نیست ببد بردبار نیست ببد متهم.
منوچهری.
گر با تو بردباری چندی نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری.
منوچهری.
خدایا تو حلیم و بردباری
که بر مؤبد همی آتش بباری.
(ویس و رامین).
همی گویم خدایا کردگارا
بزرگا کامگارا بردبارا.
(ویس و رامین).
تو از بردباران بدل ترس دار
که از تند درکین بتر بردبار.
اسدی.
با جاهل و بی خرد درشتم
با عاقل نرم و بردبارم.
ناصرخسرو.
بروز هزاهز یکی کوه بود
شکیبا دل بردبار علی.
ناصرخسرو.
بر سر من تاج دین نهاده خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا.
ناصرخسرو.
ما بسیار سخن ناسزا با شاه گفته ایم اما شهریار خود بردبار است. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
با قدر تو نه چرخ برین است سرفراز
با حلم تو نه جرم زمین است بردبار.
سوزنی.
بردبار شو تا ایمن شوی. (مرزبان نامه).
تو نمی بینی که یار بردبار
چونکه با او ضد شوی گردد چو مار.
مولوی.
گر بردبار باشم و هشیار و نیکمرد
دشمن گمان برد که بترسیدم از نبرد.
سعدی.
به هر چه رو دهد آئینه وار میسازم
زمانه منفعل از طبع بردبار من است.
کلیم کاشانی (آنندراج).
زخم میباشد گران شمشیر لنگردار را
زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن.
صائب.
- نابردبار، غیر متحمل. ناصبور.
|| بارکشی. (برهان) (ناظم الاطباء):
هم او [زمین] بردبار است کز هرکسی
کشد بار اگر چند بارش بسی.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز بسیاری که بردم بار رنجش
شدم گرچه نبودم بردباری.
ناصرخسرو.
|| جفاکش. (برهان). بلاکش. (ناظم الاطباء). || ملایم الطبع. (انجمن آرای ناصری). باطبع ملایم. || کاهل دربرآوردن هر شغلی و کاری. (ناظم الاطباء). || وَقَر وقور. باوقار. گران سنگ. رزین. (منتهی الارب). آهسته. (یادداشت بخط مؤلف).


شکیب

شکیب. [ش ِ / ش َ] (اِمص، اِ) صبر. آرام. تحمل. (ناظم الاطباء) (از برهان).آرام. صبر. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث). صبر باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از لغت فرس اسدی). شکیبایی. مصابرت. اصطبار. صابری. (یادداشت مؤلف). شکیبیدن. صبر کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). آرام. قرار:
نماند جهان بر یکی سان شکیب
فراز است پیش از پس هر نشیب.
فردوسی.
دل قارن آزرده شد از نهیب
نماند آن زمان با دلاور شکیب.
فردوسی.
ز لاله شکیب و ز نرگس فریب
ز سنبل نهیب و ز گلنار زیب.
فردوسی.
ببردی به مردی و پا در رکیب
ز دلها قرار و ز جانها شکیب.
فردوسی.
یک است ابلهان را شتاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیب.
اسدی.
بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب
گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا.
مسعودسعد.
دلش دانست کآن نز بیوفاییست
شکیبش بر صلاح پادشاییست.
نظامی.
نوای بلبل و آوای دُرّاج
شکیب عاشقان را داده تاراج.
نظامی.
چو برق از جان چراغی برفروزم
شکیب خام را بر وی بسوزم.
نظامی.
چو ابر از پیش روی ماه برخاست
شکیب شاه نیز ازراه برخاست.
نظامی.
زغن را نماند از تعجب شکیب
ز بالا نهادند سر در نشیب.
سعدی.
رفتی و صدهزار دل و دست در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز تو شکیب.
سعدی.
عضد را پسرسخت رنجور بود
شکیب از نهاد پدر دور بود.
سعدی.
که بعد از دیدنش صورت نبندد
وجود پارسایان را شکیبی.
سعدی (گلستان).
مرا شکیب نمی باشد ای مسلمانان
ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی.
سعدی.
- شکیب آور، صبور. متحمل. شکیبا:
شکیب آوری رهبر و تیزگام
ستوری کشی کمخور و پرخرام.
اسدی.
- شکیب آوردن، صبر کردن. تحمل کردن. شکیبایی گرفتن:
بدو گفت مندیش چندان به راه
شکیب آر تا من شوم پیش شاه.
اسدی.
- شکیب بردن، صبر و قرار و آرام ربودن. بیقرار کردن:
اندیشه ٔ آن خود از دلم برد شکیب
تا ازچه گرفت جای شفتالو سیب.
سنایی.
صنعت من برده ز جادو شکیب
شعر من افسون ملایک فریب.
نظامی.
تا بدین عشوه های طبعفریب
از من ساده طبع برد شکیب.
نظامی.
- شکیب دادن، آرام دادن. آرام یافتن:
دادم اندیشه را به صبر فریب
تا شکیبد دلم نداد شکیب.
نظامی.
- شکیب داشتن، صبر داشتن. آرام و قرار داشتن:
ز دیدار اینان ندارم شکیب
که سرمایه داران حسنند و زیب
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب.
سعدی (بوستان).
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گرتو شکیب داری طاقت نماند ما را.
سعدی.
- شکیب سازی، تحمل پیشه کردن. آماده ٔ شکیبایی شدن. به صبر واداشتن. صبر و تحمل ایجاد کردن:
چون ابن سلام از آن نیازی
شد نامزد شکیب سازی.
نظامی.
- شکیب شکن، که صبر و آرام و قرار را بشکند و از بین ببرد. که پیمانه ٔ صبر لبریز کند. (یادداشت مؤلف).
- شکیب کردن از کسی، صبر داشتن از دوری وی. تحمل کردن رفتار وی:
لیکن چه کنم گر نکنم از تو شکیب
خرسندی عاشقان ضروری باشد.
سعدی.
- شکیب گرفتن، آرام گرفتن. آرام شدن:
کسی کو بساید عنان و رکیب
نباید که گیرد به خانه شکیب.
فردوسی.
- شکیب یافتن، آرام گرفتن. تحمل و صبر نمودن. ساکت نشستن:
بجای زبونی و جای فریب
نباید که یابد دلاور شکیب.
فردوسی.
- فراوان شکیب، پرحوصله. صبور. شکیبا. سخت بردبار:
فراوان شکیب است و اندک سخن.
نظامی.
- ناشکیب، بی آرام. بی صبر و قرار. بیقرار. ناآرام:
چنان گشت با خوبی و رنگ و زیب
که شد هر کس ازدیدنش ناشکیب.
فردوسی.
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیداردل ناشکیب.
فردوسی.
رجوع به ماده ٔ ناشکیب شود.


پر

پر. [پ ُ] (ص) (از پهلوی اَویر، بسیار سخت) مملُوّ. مَلأَی. مَلاَّن. ممتلی. مُکتَتَز. مشحُون. غاص ّ. انباشته. لبالب. مالامال. لب به لب. لَمالَم. لبریز. مال مال. آکنده. مُترَع. مُؤمَّت. مغمور. بسیار. دارای بسیار از چیزی. مقابل تهی و خالی و بیکار:
زآن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول
بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر.
(فرهنگ اسدی نخجوانی).
ای من رهی آن روی چون قمر
و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز.
شهید.
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.
رودکی.
خُم ّ و خنبه پُر، ز انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی.
رودکی.
شدم پیر بدینسان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ وتو چون چفته کمانی.
رودکی.
زمانی برق پر خنده زمانی رعد پر ناله
چنان مادرابر سوگ عروس سیزده ساله.
رودکی.
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.
بوشکور.
دلم پر آتش کردی و قد و قامت کوز
فراز نامد هنگام مردمیت هنوز.
آغاجی.
پرآب تراعیبه های جوشن
پر خاک ترا چرخه ٔ گریبان.
منجیک.
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی.
منطقی.
آن ریش پر خدو بین چون ماله ٔ پت آلود
گوئی که دوش بروی تا روز گوه پالود.
طیان.
همواره پر از پیخ است آن چشم فژآگن
گوئی که دو بوم آنجا بر، خانه گرفته ست.
عماره.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره.
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پر کلخج.
عماره.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسائی.
بروز هیچ نیارم بخانه کردمقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.
بهرامی.
بشاهی نشست اندر ایران زمین
سری پر ز جنگ و دلی پر زکین.
فردوسی.
بگفتند گفتار اوبا پدر
پر از کین شدش سر پر از خون جگر.
فردوسی.
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
پر از غم روان لب پر از باد سرد.
فردوسی.
دل نوذر از غم پر از درد بود
که تاجش ز اختر پر از گرد بود.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بخاقان چین
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین.
فردوسی.
به لشکر چنین گفت کز کار شاه
دل من پر از رنج شد زین سپاه.
فردوسی.
بچندین زمان تخت بیکار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود.
فردوسی.
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنین است رسم سرای سپنج.
فردوسی.
بیامد بپیش سپه با خروش
دل از کرده ٔ خویش پر درد و جوش.
فردوسی.
بدینسان همی رفت با تیز خشم
پر از خون بدش دل پر از آب چشم.
فردوسی.
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرین خواندندی به من.
فردوسی.
یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پر گوهر شاهوار.
فردوسی.
پیاده همی تاخت او را گروی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی.
فردوسی.
یکی جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پیرزن نیز شاد.
فردوسی.
تهمتن همیدون سرش پر شراب
بیامد گرازان سوی جای خواب.
فردوسی.
هوا پر ز آواز رامشگران
زمین پر سواران نیزه وران.
فردوسی.
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته ازتشنگی چاک چاک.
فردوسی.
چو آمد بَر تخت کاوس کی
سرش بود پُر خاک و بَر خاک خوی.
فردوسی.
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار.
فردوسی.
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و سلیح و ستام و کمر.
فردوسی.
همه دشت پر لشکر طوس بود
همه پیل و بر پیل بر کوس بود.
فردوسی.
برافروختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی.
فردوسی.
پر از برف شد کوهسار سیاه
همی لشکر از شاه بیند گناه.
فردوسی.
برهنه سر آن دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب.
فردوسی.
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بَر و دل پر از داغ و گرم.
فردوسی.
بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند.
فردوسی.
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب.
فردوسی.
هم آنگه رسیدند یاران بدوی
همه دشت از او شد پر از گفتگوی.
فردوسی.
چهارم بیامد بدرگاه شاه
زبان پر دروغ و روان پر گناه.
فردوسی.
پر از خنده گشته لب زال سام
ز گفتار مهراب و دل شادکام.
فردوسی.
بایوان خویش اندر آمد دژم
لبی پر زباد و دلی پر زغم.
فردوسی.
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه
چنین گفت کو دور ماند ز راه.
فردوسی.
زمانه سراسر پر از جنگ بود
بجویندگان بر جهان تنگ بود.
فردوسی.
چنین است گیهان پر درد و رنج
چه نازی بنام و چه نازی بگنج.
فردوسی.
به بیشه یکی خوبرخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی.
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر ز خنده دلی پر امید.
فردوسی.
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب.
فردوسی.
همه راه غمگین و دیده پر آب
زبان پر زنفرین افراسیاب.
فردوسی.
سخنها چو بشنید ازو ساوه شاه
پر اندیشه شد مرد جوینده راه.
فردوسی.
کاخ او پر بتان جادوفش
باغ او پر فغان کبک خرام.
فرخی.
کوه پر نوف شد هوا پر گرد
از تک اسب و بانگ و نعره ٔ مرد.
عسجدی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
جلب کشی و همه خانمانت پر جلب است
بلی جلب کش و کرده بکودکی جلبی.
عسجدی.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله.
عنصری.
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره.
عنصری.
آن جخش ز گردنش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی.
عاشق از غربت بازآمد با چشم پر آب.
منوچهری.
و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام. (تاریخ بیهقی).
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
نتوان کرد ظرف پُر را پُر.
سنائی.
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.
سعدی.
ز دعوی پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معانی روی.
سعدی.
- امثال:
خانه پراز دشمن به که خالی.
نتوان کرد ظرف پر را پر.
سنائی.
تو از خود پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معانی روی.
سعدی.
|| جمع، مقابل مفرد و تثنیه و اسم جمع: رَجُل، یکی، رجال، پُر. اسد، شیر، اساد و اُسوُد، پر. عظم، استخوان، عظام، پر. عربی، تازی زبان، عرب، پر. عجمی، پارسی زبان، عجم، پر. (دستوراللغه). || جمع، انبوه. || قوی. تُند. سیر؛ پُررنگ. || تمام. کامل: ماه پُر. سی پُر؛ سی تمام. || بسیار. بس. وس. کثیر. سخت.زیاده. بیش. مقابل کم: پرخطر؛ بسیارخطر. پرگوی، بسیارگوی. پرتاب، بسیارتاب. پرگفتن، بسیارگفتن. پرهنر، بسیارهنر. پرتوقع، بسیارتوقع. پرریشه و پررگ و ریشه.اثرنباج، پر برشته شدن پوست بره. (منتهی الارب):
یکی تاج پرگوهر شاهوار
یکی تخت با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم آنم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم.
فردوسی.
مکن خو به پُرخفتن اندر نهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت.
اسدی.
برآویخت از گوش صد خوشه دُر
بر آن اختران رشک بردند پُر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد.
سوزنی.
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد.
نظامی.
آب ارچه همه زلال خیزد
از خوردن پرملال خیزد.
نظامی.
پشه چو پر شد بزند پیل را.
سعدی.
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.
خواجو.
باده پر خوردن و هشیار نشستن سهل است
گر بدولت برسی مست نگردی مردی.
کار نیکو کردن از پر کردن است.
چاربازار عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها.
صائب.
- پر آمدن، پر شدن.
- پر آمدن قفیز، یا قفیز پر آمدن، یا قفیز پرشدن، پیمانه لبریز شدن. کنایه از مردن و کشته شدن و برسیدن شکیب یا مطلق سپری شدن چیزی باشد:
شهنشاه را چون پرآمد قفیز
دل راد فرخ تبه گشت نیز.
فردوسی.
وز آن روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل راپر آمد قفیز.
فردوسی.
ز پندت نبد هیچ مانند نیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز.
فردوسی.
نه کاریست این خوار و دشوار نیز
که بر تخم ساسان پر آمد قفیز.
فردوسی.
بدین کار بگذشت یکهفته نیز
جهان را پر آمد زجادو قفیز.
فردوسی.
میان را ببست اندر آن ریو نیز
همی ز آن نبردش پر آمد قفیز.
فردوسی.
همه چاک دامان و تیریز نیز
تو گوئی پر آمد کسان را قفیز.
ادیب پیشاوری.
- پر بودن، ممتلی بودن، انباشته بودن:
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی.
سعدی.
گوشش پر است. رجوع به امثال و حکم شود.
- پر خواندن حرکات را، اشباع. (منتهی الارب).
- پر خوردن، بسیار خوردن.
- پر شدن، امتلاء. اکتناز. فعم. فهق. فعامه. توکّر. (تاج المصادر بیهقی). آکنده شدن. انباشته شدن.
- پر شدن پیمانه، پیمانه لبریز شدن. عمر بسر آمدن. پر آمدن قفیز. برسیدن اجل:
پیمانه ٔ آنکس به یقین پر شده باشد
کو با تو نیاورد بسر وعده و پیمان.
قطران.
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ بغره آید از غره به سلخ.
خیام.
ساقی اگرم می ندهی میمیرم
ور جام می از دست نهی میمیرم
پیمانه ٔ هر که پر شود می میرد
پیمانه ٔ من چو شد تهی میمیرم.
منسوب به خیام.
دیدم بخواب خوش که بمن داد ساغری
تعبیر قتل ماست که پیمانه پر شده ست.
غیاث شیرازی.
- || شکیبائی بپایان آمدن.
- پر کردن، انباشتن. آکندن. مالامال کردن. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- دست پُر، خانه ٔ پُر، حداکثر. بیشینه.
- دل پری از کسی داشتن، سخت بر او خشمگین و کینه ور بودن.
و درکلمات مرکبه ٔ با پُر مانند: پرهراس. پربیم. پرمغز. پرچانه. پرمو. پرروده. پررو. پرترس و بیم. پرگوی. پرمایه (مرد. چای). پرمشقت. پرمنفعت. پرمدّعا. پرملال. پرمشغله. پرمصیبت. پرنعمت. پررو. پربها. پرخرد. پررنگ. پرکار. پرخور. پرخواب. پرخوراک. پرحوصله. پرپشت (مو). پرتاب (ابریشم و غیره). پرمایه. پردل (شجاع). پرخون. پرخرج. پرپهنا (جامه). پرروزی (آدمی). پرطاقت.پرقوت. پرزور. پرآب (چشم و جز آن). پرمنش. پرحرف. پرگو. پرشور (سری...). پرهوا و هوس. پرجگر. پربر. پربار. پرپر. پرخنده. پرشکیب. پرصبر. پرنور. پرافاده و نظایر آنها. رجوع به رده و ردیف همان کلمات شود.

فرهنگ عمید

پرحوصله

کسی که صبر و بردباری بسیار دارد، شکیبا، بردبار: تهیدست مردان پرحوصله / بیابان‌نوردان بی‌قافله (سعدی۱: ۱۰۳)،

حل جدول

پرحوصله

بردبار و شکیبا، صبور


بردبار و شکیبا- صبور

پرحوصله


صبور

پرحوصله

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

پرحوصله

شکیبا

مترادف و متضاد زبان فارسی

پرحوصله

بردبار، پرتحمل، پرشکیب، پرطاقت، حمول، شکیبا، صابر، صبور،
(متضاد) کم‌حوصله، ناشکیبا


پرشکیب

بردبار، پرتحمل، پرحوصله، شکیبا، صابر، صبور،
(متضاد) ناشکیب، کم‌حوصله


بی‌حوصله

تنگ‌حوصله، شتابزده، کم‌حوصله، ناحمول، ناشکیبا، ناصبور بی‌صبر، بی‌طاقت،
(متضاد) پرحوصله، باحوصله، افسرده، ملول، بی‌شکیب، ناشکیبا، ناصبور

فرهنگ فارسی هوشیار

پرحوصله

شکیبا، صبور، بردبار

معادل ابجد

پرحوصله

341

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری