معنی پرخون

لغت نامه دهخدا

پرخون

پرخون. [پ ُ] (ص مرکب) خون آلود:
بدیدند پرخون تن شاه را
کجا خیره کردی رخ ماه را.
فردوسی.
|| کنایه است از دردمند:
همه در هوای فریدون بدند
که از جور ضحاک پرخون بدند.
فردوسی.
دل طوس پرخون و دیده پرآب
بپوشید جوشن هم اندر شتاب.
فردوسی.
ز خیمه برآورد پرخون سرش
که آگه نبد زان سخن لشکرش.
فردوسی.
دلش پرنهیبست و پرخون جگر
ز بس درد و تیمار چندان پسر.
فردوسی.
- مژه و چشمی پرخون، پر از خون، خونبار:
همه دل پر از درد از بیم شاه
همه دیده پرخون و دل پرگناه.
فردوسی.
ز گودرز چون آگهی شد بطوس
مژه کرد پرخون و رخ سندروس.
فردوسی.
بر آن کار نظاره بد یک جهان
همه دیده پرخون و خسته روان.
فردوسی.
- پر خون گشتن جگر، غمزده و دردمند. پردرد، پراندوه شدن:
بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پرخشم و پرخون جگر.
فردوسی.
ورا زان سخن هیچ پاسخ نکرد
دلش گشت پرخون و لب پر ز درد.
فردوسی.
- پرخون گشتن رخ، افروخته و برافروخته گردیدن از خشم یا غم:
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
فردوسی.
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود
بیامد دوان تابنزد فرود.
فردوسی.
چو آوازدادش ز فرشید ورد
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد.
فردوسی.


پرخونی

پرخونی. [پ ُ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرخون.


شیرو

شیرو. (اِخ) نام یک پهلوان معاصر با گشتاسپ. (فرهنگ لغات ولف):
بیامد پس آزاده شیرو چو گرد
دلش گشت پرخون و رخساره زرد.
فردوسی.


بسمل شده

بسمل شده. [ب ِ م ِش ُ دَ] (ن مف مرکب) ذبح شده. کشته شده:
از مصحف روی تو به پیشانی پرخون
بسمل شده ٔ تیغ تو صد بسمله دارد.
علی خراسانی (از آنندراج).


کوچه ٔ گلبار

کوچه ٔ گلبار. [چ َ / چ ِ ی ِ گ ُ] (اِخ) نام محله ای از اصفهان. (آنندراج):
کی بهند از هوس سیر صفاهان تنها
زخم پرخون دلم کوچه ٔ گلبار نبود.
عبداللطیف خان تنها (از آنندراج).


سرواله

سرواله. [س ِرْ ل َ] (معرب، اِ) پایجامه:
دایم الحیض عجوزی است که سرواله ٔ او
تا به نیفه چو دل کینه ورش پرخون است.
شرف الدین شفایی (از آنندراج).
رجوع به ماده ٔ قبل شود.


اسکندر

اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن پولیس پرخون. کاساندر از سرداران مقدونیه آنگاه که قدرتی بدست آورد و قشون نیرومند جمع کردبقصد اسکندر پسر پولیس پرخون بطرف یونان راند، زیرایگانه کسی که لشکری داشت او بود و کاساندر میخواست منازعی نداشته باشد. او از تِسّالی به آسانی گذشت و تنگه ٔ ترموپیل را، که اتولیان دفاع میکردند، شکافته وارد ب ِاُسی گردید. کاساندر بطرف پلوپونس میراند و دانست که اسکندر پسر پولیس پرخون تنگ کُرَنت را دفاع میکند و برای اینکه در این جای تنگ قوای خود را تلف نکند، به مِگار رفته کشتی هایی ساخت و قشونش را با فیل ها بکشتی ها نشانده به اِپیدور واقع در پلوپونس درآمد و از آنجا به آرگس رفته، اهالی را مجبور کرد از اسکندر برگشته طرفدار او گردند. بعد در ولایت مسنی شهرهایی را گرفت و چون اسکندر پسر پولیس پرخون نمیخواست جنگ کند، ساخلوی در تحت ریاست مولیکوس در گرانی گذارده بمقدونیه برگشت (316- 315 ق.م.). اسکندر مزبورو پدر وی سپس با آن تی گون متحد شدند ولی در پلوپونس فقط چند محل را در دست داشتند و کاساندر بسیار قوی بود. بعد آریستودَم مأمور آن تی گون در پلوپونس، با اسکندر مذکور عقد اتحاد بست. بطلیموس لاگُس حکمران مستقل مصر نیز پس از اتحاد با آساندر پادشاه کاریه، در پلوپونس درصدد جنگ با اسکندر پسر پولیس پرخون برآمد. از طرف دیگر کاساندر به پلوپونس رفته و بهره مندیهایی یافت و پس از آن باسکندر پسر پولیس پرخون که شکست خورده بود، تکلیف کرد که اگر طرفدار او شود ریاست قشون خود را در پلوپونس باو خواهد داد. اسکندر، که از ابتدا برای همین مقصود با کاساندر جنگ میکرد، این پیشنهاد را پذیرفت و رئیس قشون پلوپونس گردید (314 ق.م.). اسکندر صاحب ترجمه را آلِکسیُن نامی که نقاب دوستی بروی داشت ولی باطناً دشمن او بود، در سی کیُن واقعدر پلوپونس کشت. (ایران باستان ج 3 صص 2027-2033).


دموی

دموی. [دَ م َ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به دم. خونی: اسهال دموی. (یادداشت مؤلف). خونین و پرخون. (ناظم الاطباء): و نیز از بیماری دموی و صفرایی به ماءالشعیر ایمنی بود و اطباءعراق وی را ماء مبارک خوانند. (نوروزنامه). || آنکه خون زیاد به تن دارد. (یادداشت مؤلف).
- مزاج دموی، مزاجی که خون بر آن غالب بود. (یادداشت مؤلف).


قرصة

قرصه. [ق ُ ص َ] (ع اِ) یک قرص. کلیچه. || گرده ٔ آفتاب. (منتهی الارب). و رجوع به قرص شود:
گرچه محور سپرَد قرصه ٔ خور
قرص خور بین که به محور سپرند.
خاقانی.
حربا منم تو قرصه ٔ شمسی روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند.
خاقانی.
قرصه ٔ خورشید که صابون توست
شوخ کن جامه ٔ پرخون توست.
نظامی.


شبگون

شبگون. [ش َ] (ص مرکب) شبرنگ، چه گون به معنی رنگ آمده است. (برهان). شبرنگ. (آنندراج). سیاه و تار. (ناظم الاطباء):
هوا زین جهان بود شبگون شده
زمین سربسر پاک پرخون شده.
دقیقی.
پری چهره گفت سپهبد شنود
ز سر شعر شبگون همی برگشود.
فردوسی.
هوا تیره گشت از فروغ درفش
طبرخون و شبگون و زرد و بنفش.
فردوسی.
هوا زین جهان بود شبگون شده
زمین سربسر پاک پرخون شده.
فردوسی.
روزم ز تفکر همه شبگون گردد
دل خون شود و ز دیده بیرون گردد.
فرخی.
- اسب شبگون، اسب شبرنگ و سیاه.
- شب شبگون، شب بسیار تاریک. (ناظم الاطباء).
|| شب چراغ، به جهت آنکه گوهر شب چراغ را دُرّ شبگون نیز گویند. (برهان).
- دُرّ شبگون، گوهر شب چراغ. (ناظم الاطباء) (آنندراج):
خزانه ٔ مدیح تو را در گشادم
به صحرانهادم بسی دُرّ شبگون.
سوزنی.

حل جدول

پرخون

دموی

فرهنگ عمید

پرخون

بسیارخون‌آلود، خون‌بار، خونین،


پوشیده

نهفته، پنهان: درد دل پوشیده بهتر تا جگر پرخون شود / به که با دشمن نمایی حال زار خویش را (سعدی۲: ۳۱۲)،
درپرده،
دربرشده،
* پوشیده داشتن: (مصدر متعدی) پنهان داشتن، پنهان کردن، نهفتن،

فرهنگ فارسی هوشیار

دمی

پرخون

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

پرخون

858

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری