معنی پرورش اندیشه های غیر واقعی

حل جدول

عربی به فارسی

غیر واقعی

غیر واقعی , خیالی , تصوری , واهی , وهمی


واقعی

وابسته بواقع امر , حقیقت امری , واقعی , واقع بین , تحقق گرای , راستین گرای

فارسی به عربی

غیر واقعی

خداع، غیر واقعی


واقعی

اصیل، جدا، حرفی، حقیقی، خرسانه، صحیح، ضروری، فعلی، واقعی، یمین

فارسی به ایتالیایی

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

پرورش

عمل پروردن: پرورش ماهی،
تربیت،
(اسم) مجموعۀ هنجارهای جامعه، آداب،
[قدیمی] پرورده شدن،
(اسم) [قدیمی] خورش، خوراک،
* پرورش دادن: (مصدر متعدی)
پروراندن،
تربیت کردن،
* پرورش یافتن: (مصدر لازم) = پرورش

لغت نامه دهخدا

واقعی

واقعی. [ق ِ] (ص نسبی) حقیقی. راستین. || راست. درست. صحیح. || محقق. به طور یقین. || به طور کامل. (ناظم الاطباء).

واقعی. [ق ِ] (اِخ) ابن علی طوسی شاعری بوده است در دربار اکبرشاه و این اشعار ازوست:
نه بر جبین تو از روی ناز چین پیداست
که بحر حسن تو زد موج اینچنین پیداست
هنوز از می نازست نشأه ای در سر
ز سر گرانیت ای ترک نازنین پیداست
چه احتیاج به ماه نواست در شب عید
ترا که ماه نو از چاک آستین پیداست.
(از تذکره ٔ صبح گلشن).
رجوع به فرهنگ سخنوران ذیل واقعی هروی شود.


پرورش

پرورش. [پ َرْ وَ رِ] (اِمص) اسم مصدر از پروردن. عمل پروردن. تیمار. مراعات. رعایت. تربیت. تربیه. تعلیم. تأدیب. ترشیح:
برای پرورش جسم جان چه رنجه کنم
که حیف باشد روح القدس بسکبانی.
(منسوب به رودکی).
پرورش جان به سخنهای خوب
سوی خردمند مهین جنت است.
ناصرخسرو.
شه از خواب دوشینه سر برگرفت
نیایش گری کردن از سر گرفت
به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد
بدان پرورش عالم آباد کرد.
نظامی.
زرّ ونقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیر کان.
مولوی.
توانائی تن مدان از خورش
که لطف حقت میدهد پرورش.
سعدی (بوستان).
آنکه با معدلتش در همه آفاق نباشد
از پی پرورش بره به از گرگ شبانی.
ابن یمین.
|| فرهنگ. تمدن. تربیت حسنه. حسن تربیت. کنایه از علم و حکمت، چه پرورش آموز علم و حکمت آموز را گویند. (برهان قاطع):
ازو اندرآمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بد و نو خورش.
فردوسی.
بیاری دادار نیکی دهش
همش مهر دل بود و هم پرورش.
فردوسی.
گمانی بدان بردکو را بخواب
خورش کرد بر پرورش بر شتاب.
فردوسی.
|| پرستش. پرستیدن:
به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد
بدان پرورش عالم آباد کرد.
نظامی.
|| (اِ) خوراک. خورش. طعام. غِذاء. تغذیه:
یکی روی بنمای تا زین خورش
که باشد همی شاه را پرورش.
فردوسی.
فراوان نبد آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنی ها خورش.
فردوسی.
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از آن پرورش.
فردوسی.
از آن ساختندی بخوان بر خورش
بدین گونه بد شاه را پرورش.
فردوسی.
بدی پنج مرده مر او را خورش
بماندند مردم از آن پرورش.
فردوسی.
جز از ترف و شیرش نبودی خورش
فزونیش رُخبین بدی پرورش.
فردوسی.
اگر هست نزد تو چیزی خورش
که تن را بود زان خورش پرورش.
فردوسی.
بدو گفت یاری کن اندر خورش
که مرد از خورشها کند پرورش.
فردوسی.
چو از گوشت درویش باشد خورش
ز چرمش بود بی گمان پرورش.
فردوسی.
که فردات زآنگونه سازم خورش
کزو باشدت سر بسر پرورش.
فردوسی.
چو آن کرم را بود گاه خورش
ز ارزیز جوشان شدش پرورش.
فردوسی.
ز ماهی بود مردمان را خورش
ندارند چیزی جز این پرورش.
فردوسی.
هر آنکس که زی کرم بردی خورش
ز شیر و برنج آنچه بد پرورش.
فردوسی.
دهان باز کن تاخوری زین خورش
از آن پس چنین بایدت پرورش.
فردوسی.
بسازید چیزی که شاید خورش
نباید که کم باشد از پرورش.
فردوسی.
چنین هم نگهدار تن در خورش
نباید که بگزایدت پرورش.
فردوسی.
که باشد مر آن اژدها را خورش
بدینگونه باید ترا پرورش.
فردوسی.
به پنجاه آب و خورش برنهد
دگر آلت پرورش برنهد.
فردوسی.
چو جویند گاه پرستش خورش
ز گوشت ددانشان بود پرورش.
فردوسی.
توانگر که تنگی کند در خورش
دریغ آیدش پوشش و پرورش.
فردوسی.
گر ایدون که شاید بدینسان خورش
مبادات بر تن جز این پرورش.
فردوسی.
چنین جای بودش خرام و خورش
که باشدش از خوردنی پرورش.
فردوسی.
از این هرکه یک میوه یابد خورش
یکی هفته بس باشدش پرورش.
اسدی (گرشاسب نامه).


اندیشه

اندیشه. [اَ ش َ / ش ِ] (اِمص) فکر. (انجمن آرا) (آنندراج) (دهار) (منتهی الارب) (نصاب). فکر و تدبیر و تأمل و تصور و گمان و خیال. (ناظم الاطباء). فکره. فکری. رویه. هویس. (از منتهی الارب). وهم. هم. (مهذب الاسماء). خیال. (انجمن آرا) (آنندراج). نیه. ضمیر. طویه. (دهار). تأمل. (تاریخ بیهقی). فکرت. تفکر. نظر. رای. صدد. عزیمه. عزیمت.صریمه. صریمت. سگالش. ج، اندیشه ها و اندیشگان. (یادداشت مؤلف):
در اندیشه ٔ دل نگنجد خدای
بهستی او باشدم رهنمای.
فردوسی.
بجز بندگی پیشه ٔ من مباد
جزاز داد اندیشه ٔ من مباد.
فردوسی.
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه.
فردوسی.
نیاید باندیشه از نیست هستی
نیاید بکوشیدن از جسم جانی.
فرخی.
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه ٔ تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند.
منوچهری.
پیلان ترا رفتن باد است و دل کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
عنصری.
و این هردو (هردو گونه ٔ دانستن: اندر رسیدن [= تصور] و گرویدن) دو گونه است یکی آن است کی به اندیشه شاید اندر یافتن... و دیگر آن است کی او را اندریابم و به وی بگرویم نه از جهت اندیشه. (دانشنامه علایی چ احمد خراسانی ص 4). پس آنکه مرد نیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد و در این علامتها و نشانیهاست از جمعی که اهل فکر و اندیشه اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). ما سخت ترسیدیم از آن سخن بی محابا که خلیفه را گفتی بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشه ٔ باریک. (تاریخ بیهقی).
آن به که چو چیزی محال جوید
اندیشه ٔ تو، گوش او بمالی.
ناصرخسرو.
اندیشه بود اسب من و عقلم
او را سوار همچو سلیمانی.
ناصرخسرو.
تاعادل دل شوی باندیشه
هرگه که تنت بعدل شد فاعل.
ناصرخسرو.
زاندیشه غمی گشت مرا جان بتفکر
پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر.
ناصرخسرو.
اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد.
ابوالفرج رونی.
چه کنم که مر شما را بیش
هیچ اندیشه ٔ ولایت نیست.
مسعودسعد.
از این اندیشه ٔ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه).
اندیشه ٔ آن نیست که دردی دارم
اندیشه بتو نمی رسد درد اینست.
خاقانی.
ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه
نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی.
خاقانی.
در جان من اندیشه ٔ تو آتش افکند
کانرا بدوصد طوفان کشتن نتوانم.
خاقانی.
حالی را قومس در اعتداد تو آورده شد تا آن جایگاه روی و مقیم باشی تا اندیشه ٔ انعام درباره ٔ تو باتمام رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 225).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ
یامکن اندیشه بچنگ آورش
یا به یک اندیشه بتنگ آورش.
نظامی.
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست.
نظامی.
از این اندیشه هرگز برنگردد
نه بنشیند دل عطار از جوش.
عطار.
دلی کز دست شد زاندیشه ٔ عشق
درو اندیشه ٔ دیگر نگنجد.
عطار.
اندیشه ٔ وصال تو از ما نبود راست
ناید خود از شکسته ٔ اندیشه ها درست.
کمال اسماعیل.
هر اندیشه که می پوشی درون خلوت سینه
نشان رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما.
مولوی.
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید بروعاشق شو ای غافل.
سعدی.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش.
حافظ.
اندیشه ٔ صحیح نباشد سقیم را.
صائب.
|| ترس و بیم. (انجمن آرا) (آنندراج). بیم و ترس و اضطراب. (ناظم الاطباء). باک. رعب. هراس. پروا. خوف. خشیت. مهابت. مخافت. (یادداشت مؤلف):
پس تل درون هرسه پنهان شدند
از اندیشه ٔ جان غریوان شدند.
فردوسی.
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل ترس و اندیشه بیرون کنیم.
فردوسی.
بهومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه از دل بباید سترد.
فردوسی.
همه شهر ایران ز کارش ببیم
ز اندیشگان دل شده بر دونیم.
فروسی.
خویشتن را بمیان سپه اندر فکند
نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر.
فرخی.
اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325).
اندر ایام تو نندیشد کاندیشه خطاست
بره از گرگ وزشیر آهو وکبک از شاهین.
سوزنی.
گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی
ز معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی.
سعدی.
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ.
(بوستان).
|| غم. اندوه. انده. هم. اشتغال خاطر به سختی و مصیبتی که پس از این تواند بود، مقابل اندوه که برگذشته است. (یادداشت مؤلف):
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه، دل دور کن تا توان.
فردوسی.
چو بشنید خسرو از آن شاد گشت
روانش ز اندیشه آزادگشت.
فردوسی.
ز ایرج دل ما همی تیره بود
بر اندیشه اندیشه ها برفزود.
فردوسی.
ز اندیشه گردد همی دل تباه
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
که چو نیک و بد این جهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد.
فردوسی.
جشن سده است از بهرجشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن.
فرخی.
تا ملک بدین هر دو قوی باشد و آباد
دشمن چه خورد جز غم و اندیشه و تیمار.
فرخی.
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما ز اندیشه ٔ او خسته دل و خسته جگر.
فرخی.
خون راندم از اندیشه ٔ هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها.
؟.
|| رشک. (ناظم الاطباء). || بمجاز، توجه. غم خواری. (از یادداشت مؤلف):
پیش از اینت بیش از این اندیشه ٔ عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره ٔ آفاق بود.
حافظ (از یادداشت مؤلف).
- اندیشه ٔ بد در دل آوردن، وسواس. (ترجمان القرآن جرجانی).
- اندیشه در دل آوردن، اندوهگین شدن:
تو اندیشه در دل میاور بسی
تو نگرفتی این دژ نگیرد کسی.
فردوسی.
- اندیشه رفتار، آنکه رفتار او چون اندیشه است. تیزرفتار:
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار.
نظامی.
- بداندیشه، بدفکرت. بدنهاد.
- به اندیشه، ترسان: ملوک زمانه او را مراعات همی کردند [محمود غزنوی را] و شب از او باندیشه همی خفتند. (چهار مقاله).
- بی اندیشه، بی فکر.
- پراندیشه، اندیشناک. با فکرهای گوناگون. رجوع به پراندیشه شود.
- رکیک اندیشه، که اندیشه ٔ پست دارد: رکیک اندیشه را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه).
- امثال:
که اندیشه ٔ مرد ناکرده کار
کند آرزوی گل از تخم خار
بهار دلارام جوید ز دی
شکر خواهد از بوریایینه نی.
ادیب (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 30).
اول اندیشه وانگهی گفتار (پایبست آمده است و پس دیوار). (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 314).
نیز رجوع به اندیشه افکندن. اندیشه بردن. اندیشه بستن. اندیشه خوار.اندیشه داشتن. اندیشه سنج. اندیشه سوز. اندیشه کردن. اندیشه کشیدن. اندیشه کیش. اندیشه گر. اندیشه گماشتن. اندیشه مند. اندیش ناک. اندیشه ناکی و اندیشه نما شود.

معادل ابجد

پرورش اندیشه های غیر واقعی

2491

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری