معنی پیدا

فرهنگ عمید

پیدا

آشکار، نمایان، هویدا، ظاهر،
* پیدا آمدن: (مصدر لازم)
پدید آمدن، به‌وجود آمدن،
آشکار شدن، نمایان شدن: اخترانی که به شب در نظر ما آیند / پیش خورشید محال است که پیدا آیند (سعدی۲: ۴۳۰)،
* پیدا شدن: (مصدر لازم)
آشکار شدن، نمایان شدن،
یافته شدن،
به‌وجود آمدن،
* پیدا کردن: (مصدر متعدی)
یافتن،
جستن،
آشکار کردن، نمایان ساختن: تو پیدا مکن راز دل بر کسی / که او خود نگوید بر هر خسی (سعدی۱: ۱۵۴)،
* پیدا گردیدن: (مصدر لازم) = * پیدا شدن
* پیدا گشتن: (مصدر لازم) = * پیدا شدن

گویش مازندرانی

پیدا

پیدا، آشکار، در سانسکریت rataic است


پیدا هکان

پیدا کن، بازکن


پیدا هکاردن

پیدا کردن – یافتن

لغت نامه دهخدا

پیدا

پیدا. [پ َ / پ ِ] (ص، ق) واضح. (منتهی الارب). روشن. هویدا. ظاهر. مقابل نهان. باطن. مقابل ناپیدا. آشکارا. مقابل پوشیده. لائح. نمایان. مظهر. (دهار). بَیَّن. ضحوک. (منتهی الارب). صرح. صادق. (منتهی الارب).مبین ذایع. بارز. نمودار. مرئی. معلوم. مشهود. وید.ضاحی. بدیده درآینده. عیان. جلی. پدید:
گزندتو پیدا گزند منست
دل دردمند تو بند منست.
فردوسی.
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.
فردوسی.
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
فردوسی.
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغداران توران گروه.
فردوسی.
چنین است کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر.
فردوسی.
که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا بگیتی هنر.
فردوسی.
فریدون نه پیداست اندر جهان
همان ایرج و تور و سلم از جهان.
فردوسی.
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا نه پروین نه ماه.
فردوسی.
بگشتند یکهفته گرد اندرش
بجایی ندیدند پیدا درش.
فردوسی.
ز آواز اسپان و گرد سپاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
بدژ چون خبر شد که آمد سپاه
جهان نیست پیدا ز گرد سیاه.
فردوسی.
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه پیدا بتو دیده ٔ شهریار.
فردوسی.
چو از شاه بشنید زال این سخن
ندید ایچ پیدا سرش را ز بن.
فردوسی.
ز کوه اندر آمد چو ابر سیاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست.
فرخی.
از جمله ٔ میران جهان میر برادی
پیداتر از آن است که در روی نکو خال.
فرخی.
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار.
فرخی.
پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر
پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست.
فرخی.
قصه ٔ این خروج دراز است و در تواریخ پیدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). و آن قصه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. (تاریخ بیهقی ص 28). همیشه پیدا و پاینده باد. (تاریخ بیهقی ص 386). بباید نگریست که... مصطفی... را یاران بر چه جمله بود که پس از وفات وی چه کردند... چنانکه در تاریخ و سیر پیدا است. (تاریخ بیهقی). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل نیاید و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند. (تاریخ بیهقی). تا رستخیز این شریعت (اسلام) خواهد بود هرروز قوی تر و پیداتر و بالاتر. (تاریخ بیهقی)... غزنی دریائی است که غور و ملحق آن پیدا نیست. (تاریخ بیهقی).
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز ازوی.
اسدی.
چنین داد پاسخ که پیدا و راز
یک است ایزد داور بی نیاز.
اسدی.
گر این نزدیک را گویی و آن مر دور را دانی
پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان.
ناصرخسرو.
همه هر یک بخود ممکن بدو موجود و ناممکن
همه هر یک بخود پیدا بدو معدوم و ناپیدا.
ناصرخسرو.
تو پنهانی و پیدایی و دشواری و آسانی
ترا این است پیدا تن ترا آن است پنهان جان.
ناصرخسرو.
درین پیداو نزدیکت ببین آن دور و پنهان را
که بند از بهر اینت کرد یزدان اندرین زندان.
ناصرخسرو.
گراز نور ظلمت نیاید چرا پس
تو پیدایی و کردگار تو مضمر.
ناصرخسرو.
سه فرزند دارند پیدا و نهان
از ایشان دو پیدا و دیگر مستر.
ناصرخسرو.
بود پیدابر اهل علم، اسرار
ولی پوشیده گشت از چشم اغیار.
ناصرخسرو.
پیدات دیگرست و نهان دیگر
باطن چو خار و ظاهر خرمایی.
ناصرخسرو.
ای کرده قال و قیل ترا شیدا
هیچ ار خبر شدت بعیان پیدا.
ناصرخسرو.
دارِ تن ِ پیدای تو این عالم پیداست
جان را که نهانست نهانست چنودار.
ناصرخسرو.
ترا بر جهانی جز این پر عجائب
که پیداست اینجا دلیلست و برهان.
ناصرخسرو.
گه نرمم و گه درشت چون تیغ
پیداست نهان و آشکارم.
ناصرخسرو.
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کار جوی نه پیدا را.
ناصرخسرو.
پیدا چو تن تو است تنزیل
تأویل درو چو جان مستر.
ناصرخسرو.
درین پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن.
ناصرخسرو.
آن قوم کز جلال و جمال و کمالشان
پیدا شده ست عالم ترکیب را جمال.
ناصرخسرو.
ازین حور عین و قرین گشت پیدا
حسین و حسن شین و سین محمد.
ناصرخسرو.
زان عزیزست آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست.
مسعودسعد.
زبس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شدست راز دل باغ سر بسر پیدا.
مسعودسعد.
و کسری را بمشاهدت اثر رنجی که در بشره ٔ برزویه هرچه پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه).
شبروان چون رخ صبح آینه سیما بینند
کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند.
خاقانی.
آینه رنگی که پیدای تو از پنهان بهست
کیمیافعلم که پنهانم به از پیدای من.
خاقانی.
ناله پیدا ازان کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد.
خاقانی.
با مائی و ما را نئی، جانی از آن پیدا نه ای
دانم کز آن ما نه ای، بر گو ازان کیستی.
خاقانی.
از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد مویی و پیدا بما رسان.
خاقانی.
دبیرست خازن به اسرار پنهان
وزیرست ضامن به اشکال پیدا.
خاقانی.
گر دیده داشتی و نداری بدیدنت
زان نو هلال ناشده پیدا چه خواستی ؟
خاقانی.
کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز.
نظامی.
بسی پوشیده شد پنهان و پیدا
نمیشد سر آن صورت هویدا.
نظامی.
پس چنین گفت او که ذرات جهان
جمله در عشقند پیدا و نهان.
عطار.
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.
مولوی.
بیم آن است دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند.
سعدی.
فی الجمله قیامت توئی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتن است آن.
سعدی.
پیداست که سرپنجه ٔ ما را چه بود زور
با ساعد و بازوی توانا که تو داری.
سعدی.
دردی که برآید از دل سعدی
پیداست که آتشی است پنهانی.
سعدی.
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم.
سعدی.
مقام صالح و فاجر هنوز پیدانیست
نظر بحسن معادست نی بحسن معاش.
سعدی.
برو علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان بنزدش یکیست.
سعدی.
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتم اینهمه تزویر را.
سعدی.
پیداست که امر و نهی تا کی ماند
ناچار زمانه داد خود بستاند.
سعدی.
پیداست خود که مرد کدامست و زن کدام
در تنگنای حلقه ٔ میدان بروز جنگ.
سعدی.
دو فتنه بیک قرینه برخاست
پیداست که آخرالزمانست.
سعدی.
بگفت احوال ما برق جهانست
دمی پیدا و دیگر دم نهانست.
سعدی.
که کشورگشایان مغفرشکاف
نهان صلح جستند و پیدا مصاف.
سعدی.
و عاقلان دانند که قوت طاعت در لقمه ٔ لطیف است پیداست که از معده ٔ خالی چه قوت آید و از دست تهی چه مروت. (سعدی گلستان).
صفای هرچمن از روی باغبان پیداست. استسفار؛ پیدا و آشکار خواستن. اظهر؛ پیداتر. || معلوم. معروف. خنیده:
تو بگشای و بنمای بازو بمن
نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه.
فردوسی.
چو پیداست نامت بهندوستان
بچین و بروم و بجادوستان.
فردوسی.
|| متمایز:
آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر
چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز.
فرخی.
همچنان کز ستارگان خورشید
خواجه پیداست از همه اقران.
فرخی.
از جمله ٔ میران جهان میر بر ادی
پیداتر از آن است که در روی نکو خال.
فرخی.
مردم از گاوی پسر پیدا بعلم و طاعتست
فعل نفس رستنی پیداست اندر بیخ وحب.
ناصرخسرو.
پیدا بسخن باید ماندن که نماندست
در عالم کس بی سخن پیدا پیدا.
ناصرخسرو.
سفال را بتپانچه زدن ببانگ آرند
ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
همه دانند که پیدا بود از عیسی خر.
سیف اسفرنگ.


پیدا شدن

پیدا شدن. [پ َ/ پ ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) ظهور. ظاهر شدن. آشکار شدن.نمایان شدن. ظاهر گشتن. بوجود آمدن. تجلی. طلوع. بدو. (منتهی الارب). عرض. بقول. اتضاح. وضوح. (منتهی الارب). تبیین. استبانه. ابانه. بیان کردن:
بروز چهارم سپیده دمان
چو خورشید پیدا شد از آسمان.
فردوسی.
بگفت آنچه بشنید و نامه بداد
سخنها که پیدا شد ار نوش زاد.
فردوسی.
نباید که پیدا شود راز تو
وگر بشنود راز و آوازتو.
فردوسی.
چو پیدا شد آن فر واورند شاه
درفش بزرگی و چندین سپاه.
فردوسی.
خدائیت پیدا شود آن زمان
که آیی بچنگم چو شیر ژیان.
فردوسی.
بپاسخ بگفتند کز روزگار
یکی مرد پیدا شود نامدار.
فردوسی.
سر بانوان بودم و فر شاه
از آن پس چو پیدا شد از من گناه.
فردوسی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زما[نک]
بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شدست منبر و دار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
از دور مجمزی پیدا شد از راه امیرمحمد او را بدید. (تاریخ بیهقی). درعلم غیب وی (خداوند) رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود... سبکتکین را ازدرجه ٔ کفر بدرجه ٔ ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی). ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفه ٔ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی).
ز پنهان آمداینجا جان و پیدا شد ز تن زآنسان
که پنهان برشود وندر هوا پیدا شود باران.
ناصرخسرو.
تو عورت جهل را نمی بینی
آنگاه شود بچشم تو پیدا
این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا.
ناصرخسرو.
ای کرده قال و قیل ترا شیدا
هیچ از خبر شدت بعیان پیدا.
ناصرخسرو.
کفر و نفاق از وی چو عباسی
بر جامه ٔ سیاهش پیدا شد.
ناصرخسرو.
گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود
کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود.
ناصرخسرو.
آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود
تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود.
ناصرخسرو.
شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود
مردچون دانا شود دل در برش دریا شود.
ناصرخسرو.
چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود
همچنان در دین ازیشان مردمی پیدا شود.
ناصرخسرو.
پیدا ازان شدند که گشتند ناپدید
زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند.
ناصرخسرو.
و سید عالم بر نهالی که از لیف خرما بافته بودند خفته و خطهای آن لیف خرما بر پهلوی سید عالم نشسته بود و پیدا شده. (قصص الانبیاء ص 243).
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانیهای این گردنده پرگار.
نظامی.
گفتی که هر زمانت پیدا شوم بوصل
پیدا نیامدی و نهانم بسوختی.
عطار.
ولیکن چو پیدا شودراز مرد
بکوشش نشاید نهان باز کرد.
سعدی.
عقل را گفتم ازین پس بملامت بنشین
گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد.
سعدی.
هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ٔ او پیدا شده. (گلستان سعدی). دختر پادشاه آن زمانرا علتی پیدا شد. (مجالس سعدی).
درین ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای برکنار.
سعدی.
آنچه با معنی است خود پیدا شود
و آنچه بی معنی است خود رسوا شود.
مولوی.
شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آن کش دگر کس می نمود.
مولوی.
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یارب مبارک باد بر سرو و سمن.
حافظ.
کودکانی کاندر ایام شما پیدا شدند
گر خلاف رایتان مایل بکار دیگرند
می نشاید کردشان تکلیف بر عادات خویش
زانکه ایشان مردمان روزگار دیگرند.
ابن یمین.
- امثال:
از سستی آدمیزاد گرگ آدمیخوار پیدا میشود.
مشطت الناقه مشطاً؛ پیدا شد پیه شانه وار در پهلوی ناقه. انطلاق، پیدا شدن بشاشت. تمشر؛ پیدا شدن اثر توانگری بر کسی. لاح النجم لوحاً؛ پیدا شدن و برآمدن ستاره. اعراض، پیدا شدن چیزی. اشباء؛ پیدا شدن کسی را فرزند زیرک. سنح لی رأی ٌ سنوحاً و سنحاً، پیدا و هویدا شد مرا تدبیری. شعب الشی ٔ شعباً؛ ظاهر و پیدا شد چیز. انشقاق الغیم عن البرق، پیدا شدن برق از ابر. (منتهی الارب). || مهیا گردیدن:
مرا صائب بفکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد.
صائب.
|| متمایز شدن. مشخص شدن: چون او را حوت نام کنی اینجا حوت جنوبی باید گفتن تا این از آن پیدا شود. (التفهیم). و برتران از فروتران پیدا شوند. (قابوسنامه).
پس نهایتها بضد پیدا شود
چونکه حق را نیست ضد پنهان بود.
مولوی.
که نظر بر نور بود آنگه برنگ
ضد بضد پیدا شود چون روم و زنگ.
مولوی.
حصحصه؛ پیدا شدن حق از باطل. (منتهی الارب). || حاضر آمدن. || یافت شدن. مقابل گم شدن. جسته و یافته شدن. حاصل شدن. حصول. (دهار). بدست آمدن.

حل جدول

پیدا

هویدا

عیان، آشکار

مترادف و متضاد زبان فارسی

پیدا

آشکار، آشکارا، بارز، پدید، ظاهر، مرئی، مرئی، مشهود، معلوم، نمایان، نمودار، واضح، هویدا، شناخته، متمایز، مشخص،
(متضاد) ناپیدا، نهان

فارسی به انگلیسی

پیدا

Apparent, Definite, Distinct, Evident, Out, Visible

فارسی به عربی

پیدا

رویه، ظاهر، مریی، هائل

فارسی به آلمانی

پیدا

Scheinbar; anscheinend

فرهنگ معین

پیدا

روشن، آشکار، ظاهر، ضد باطن، مشخص، متمایز. [خوانش: (پَ یا پِ) (ص. ق.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

پیدا

واضح، روشن، ظاهر، هویدا، آشکار، صادق، نمودار، معلوم


پیدا کردن

(مصدر) ظاهر کردن واضح کردن آشکار ساختنهویدا کردن جلوه گر ساختن اظهار ابانه: و پیدا کرد که چگونه است آن نفس را، شرح دادن بیان کردن: و پیدا کردیم اندر وی صفت زمین. -3 ممیز ساختن ممتاز کردن مشخص کردن. -4 یافتن (گشمده را) مقابل گم کردن: اگر زن آبستن در کوچه سنجاق پیدا بکند بچه اش دختر میشود و اگر سوزن پیدا بکند پسر میشودخ. یا بچه پیدا کردن. بچه ای بوجود آوردن. یا بر کسی پیدا کردن (پیدا ناکردن) . بروی او آوردن (نیاوردن) : و شنیدی حال خاقانی که چونست ولی بر خویشتن پیدا نکردی. (خاقانی) یا پیدا شدن خود را. خود را نشان دادن خود را آشکار کردن: پس سوگند داد که اگر مسلمانی درین جمع هست بحرمت محمد بن عبد الله که خود را پیدا کند.

معادل ابجد

پیدا

17

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری