معنی پیله

لغت نامه دهخدا

پیله

پیله. [ل َ / ل ِ] (اِ) البیهن. (نشوءاللغه ص 94). نسترن.

پیله. [ل َ / ل ِ] (اِ) محفظه ٔ ابریشمین کرم ابریشم. ماده ای که کرم ابریشم از لعاب دهن دور خود می تند و در ساخت ابریشم بکار می آید. (فرهنگ نظام). بادامه. آن بادامچه بود که ابریشم ازاو گیرند. (لغت نامه ٔ اسدی). اصل ابریشم و غوزه ٔ ابریشم که کرم تنیده باشد. (برهان). غوزه ٔ ابریشم و کج. صلجه. شرنق. شرنقه. اصل ابریشم. (صحاح الفرس). فیلق. (دهار). فیله. پله. بیله. کناغ. نوغان. ابریشمی که کرم آنرا برگرد خود مثل بادام بتند. بیضه ٔ ابریشم که کرم تننده در آن جای گیرد. (غیاث):
به همه شهر بود ازاو آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
تاپیل چو یک فریشم پیله
اندر نشود بچشمه ٔ سوزن
شاها تو بزیر فر یزدان [مان]
بدخواه تو زیردست آهرمن.
عسجدی.
همچو کرم سرکه که ناگه ز شیرین انگبین
بیخرد، چون کرم پیله، جان خود سازد هدر.
ناصرخسرو.
کرم پیله همی بخود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست.
مسعودسعد.
خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما
کرم پیله هم بدست خویشتن دوزد کفن.
سنائی.
کنون قرارگهش در دهان ما را نیست
که کرم پیله نماید ورا عصای کلیم.
سوزنی.
خصمش ز کم بقائی ماند بکرم پیله
کو را ز کرده ٔ خود زندان تازه بینی.
خاقانی.
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آنگون حیله را.
مولوی.
جامه ٔ کعبه را که می بوسند
او نه از کرم پیله نامی شد.
سعدی.
چو پروانه آتش بخود درزنند
نه چون کرم پیله بخود برتنند.
سعدی.
وجود جاهل اگر در نخ نسیج بود
چو کرم مرده شمر کو درون پیله در است.
کاتبی.
دمقاص، ریسمان پیله. دمقص، ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب). || کرمی باشد که ازاو ابریشم حاصل شود. (غیاث). کرم ابریشم. (برهان). دودالقز به کرم تننده ٔ ابریشم. (غیاث): و هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامه).
آن غنچه های نستر بادامهای قز شد
زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر.
خاقانی.
عیسی لبی و مرده دلم دربرابرت
چون تخم پیله زنده شوم باز بر درت.
خاقانی.
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوائی فرست.
خاقانی.
چو پیلان راز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم.
نظامی.
چو پیله زبرگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز.
نظامی.
گروهی که بر پیل کردند زور
فتادند چون پیله در پای مور.
نظامی.
پیله که بریشمین کلاه است
از یاری همدمان راه است.
نظامی.
گر چو پیله چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی.
مولوی.
گر بدانستی که خواهد مرد خود اندر میانش
جامه چندین کی تنیدی پیله گرد خویشتن.
سعدی.
عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
گر نه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش.
سعدی.
پیله که از برگ گیا کرد نوش
برهنه ای بینی آفاق پوش.
امیرخسرو دهلوی.
|| خریطه. (جهانگیری). توبره. مطلق خریطه. (برهان). کیسه و خریطه ای که در آن اشیاء مختلفه برای فروش ریزند و بدوش کشند وگردانند و دورگرداننده را پیله ور گویند. (فرهنگ نظام):
در ته پیله ٔ فلک پیله ور زمانه را
نیست ببخت خصم تو داروی درد مدبری.
خاقانی.
|| بوی دان. عطردان. || چشم و پلک چشم را نیز بطریق تشبیه میگویند. (برهان). پلک چشم. (جهانگیری) (غیاث). جفن:
گرچه پیله ٔ چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی.
مولوی.
|| ورم پلک چشم. || هر گره عموماً و گرهی که در میان دمل به هم رسد و تا آنرا برنیاورند دمل نیک نشود خصوصاً. (برهان). || چرک و ریمی که از میان زخم برآید وروان شود. (برهان). || آماس بن دندان. چرک گردآمده در بن دندان بیمار. گردآمدگی ریم در بن دندان دردگن. ورم بن دندان:دندانم پیله کرده است، ورم کرده است. || قبه ٔ خشخاش و مانند آن. (فرهنگ نظام). || دارو. (جهانگیری). || پیکانی سرپهن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بیله. پیکان تیر. (برهان):
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون پیله.
فرخی.
رجوع به بیله شود. || صحرا و زمین خشک وسیع که در میان دو آب واقع شده باشد یعنی که از دو طرف آن زمین دو رودخانه میرفته باشد یا یک رودخانه دو شاخ شود و آن زمین در میان درآید. (برهان).
|| (بمعنی بزرگ) نامی از نامهای نزد گیلانیان و مازندرانیان: پیله آقا.
|| کینه و عداوت. || آزار و تعرض توأم بالجاج.
- بدپیله. کسی که بر هر کار پای می فشرد.
- پشم و پیله ٔ کسی ریختن، ناتوان شدن او. قدرت و سیطره و هیمنه ٔ او رفتن.
- پیله اش گرفتن، پیله کردن. رجوع به پیله کردن شود.
- پیله ٔ فلک، صحرای فلک.
- شیله پیله، در ترکیب از اتباع شیله بمعنی نیرنگ و نادرستی است. (از فرهنگ نظام).
- کهنه پیله، مجموعه ای ازتکه های پارچه ٔ نو و کهنه که درپی کردن را بکار آید. (از فرهنگ نظام).

پیله. [ل َ / ل ِ] (اِخ) دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 5 هزارگزی شمال راه سنندج. کوهستان، سردسیر. دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).

فرهنگ معین

پیله

محفظه ای که کرم ابریشم و بعضی حشرات دیگر با لعاب دهان خود، دور خود درست می کنند و پس از طی کردن دوره د گردیسی و بالغ شدن، از آن خارج می شوند. [خوانش: (لِ) (اِ.)]

(~.) (اِ.) (عا.) کینه، عداوت.

(~.) (اِ.) دارو، دوا.

چرک و ورم کردن پای دندان، آبسه، جوش مانندی که در پلک چشم بوجود می آید. [خوانش: (~.) (اِ.)]

فرهنگ عمید

پیله

چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود، آبسه،
* پیله کردن: (مصدر لازم) (پزشکی) ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان،

پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند،
* پیله کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن،

پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می‌تند و در میان آن محصور می‌شود. پیله‌ها را به‌ ترتیب مخصوصی گرم می‌کنند و می‌ریسند تا ابریشم به‌ دست آید،

حل جدول

پیله

چرک و ورمی که در بن دندان پدید آید

آزار و تعرض مخلوط با لجوجت.

آزار و تعرض مخلوط با لجوجت

مترادف و متضاد زبان فارسی

پیله

ابریشم، کرم‌ابریشم، آماس، ورم، اصرار، تاکید، توبره، خریطه، طبله، عطردان، تعرض، عداوت، کینه، حقه، کلک، نادرستی، نیرنگ، دارو، دوا، تنش، تنیدن

فارسی به انگلیسی

پیله‌

Abscess, Chrysalis, Hobbyhorse

فارسی به عربی

پیله

شرنقه

گویش مازندرانی

پیله

تاول

صاف، بدون درخت، پلک، پیله ی شلوار

بزرگ

میوه ی درخت کرات، لیفه ی چادری که زنان به کمر بندند و برخی...

زیر بغل، اطراف دامن

فرهنگ فارسی هوشیار

پیله

محفظه ابریشمین کرم ابریشم

فرهنگ عوامانه

پیله

به معنی آزار و تعرض مخلوط با لجوجت باشد چنان که گویند فلانی بنای پیله را گذاشت یا پیله اش گرفت به فلانی.

معادل ابجد

پیله

47

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری