معنی چال

لغت نامه دهخدا

چال

چال. (اِخ) دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان که در 5400 گزی شمال باختری سیروان و 18000 گزی راه مالرو عمومی واقع شده. کوهستانی و سردسیر است.205 تن سکنه دارد که بشغل زراعت، گله داری و بافتن قالیچه و گلیم و جاجیم اشتغال دارند. آبش از رودخانه نصرآباد و محصولش غلات و عسل و گردو است. راهش مالرو و صعب العبور میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).

چال. (اِ) چاله. گودال. مغاک. حفره. گودی. گوی و مغاکی را گویند که درآن توان ایستاد یعنی زیاده بر دو گز نباشد. (برهان). گودال بود و آن را چاله نیز گویند. گودال و چاه کوچک که چاله گویند. (انجمن آرا). (آنندراج). گودال، مانند چاه کم عمق که عموماً خشک باشد. (فرهنگ نظام). || گوی که جولاهگان پاهای خود را در آن آویزند. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). گودال جای پای جولاهه. (فرهنگ نظام). پاچال. || گوی تاریک که مجرمان را در آن محبوس سازند. سیاه چال. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام).
|| اصل کلمه ٔ «سیلو». آنجا که جو و گندم در آن فروریزند نگاه داشتن را. انبار غله:
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
دو چشم سوی جو و دل به خنبه و زی چال.
؟ (فرهنگ اسدی در لغت خنبه ص 470).
کله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سرحال.
اوحدی (از آنندراج).
|| گوی که در آن یخ گذارند. یخ چال. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). || گروی که دو سه کس در قمار با هم بندند و برند و گویند «فلانی چال کرد» یعنی گرو را برد. (برهان) (جهانگیری):
هیچ میدانی که اینجا با حریف مهره دزد
جان همی بازی بخصلی تو به هر چال قمار.
جمال الدین عبدالرزاق (از جهانگیری).
چال قمار. چال قمارخانه. (انجمن آرا) (آنندراج):
فلک تخته ٔ نرد و سیاره مُهره
زمین جمله چال قمار است گویی.
شرف شفروه (از انجمن آرا).
- چال قمار، گودال محل قماربازی. چال قمار هم در قدیم بوده که قماربازان در آن پنهان قمار میباختند. (فرهنگ نظام).
|| بمعنی آشیان مرغ هم آمده است (برهان). آشیانه. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). آشیانه ٔ مرغان. (فرهنگ نظام):
سیه مست مرغی درآمد بچال
زرین بیضه بنهفت در زیر بال.
ملک قمی (در وصف آمدن شب، از جهانگیری).
|| مرغی بود چند زاغی و طعم گوشتش چون گوشت بط باشد. (فرهنگ اسدی). نوعی از مرغابی باشد و آن دو قسم است بزرگ و کوچک، بزرگ آن را که در جثه بمقدار غاز است «خرچال » و کوچک آن را که ببزرگی زاغ است «چال » گویند. و به ترکی هوبره است که بعربی حباری و بترکی توغدری خوانند. (برهان). کبک و کبگک گویند و بعربی حباری و بترکی توغدری. (جهانگیری). و کبک دری را نیز گفته اند. (برهان). کبک دری باشد. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). مرغی است که نام دیگرش کبک است و قسم بزرگ آن کبک دری و خرچال گفته میشود. (فرهنگ نظام). چرز. (حاشیه ٔ احوال و اشعار رودکی ص 1067):
و گر ببلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را ببط و بچال.
عماره (از فرهنگ اسدی).
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید برو کبک راه گیرد و چال.
شاهسار (از فرهنگ اسدی).
چو پیروز دید آنچنان چال را
نشان ظفر یافت آن فال را.
نظامی (ازانجمن آرا).
یگانه خسرو صاحبقران که از عدلش
رود به پرسش، شاهین بخانه ٔ بط و چال.
شمس فخری (ازجهانگیری).
|| گودی زنخ. چال زنخ. چاه زنخدان:
شد دل خسته ٔ من بسته ٔ چال زنخت
ز آنکه انباشته شد تا به لب آن چال بمشک.
ابن یمین (از جهانگیری).
|| هر چیز دو موی را گویند. (برهان). دوموی را گویند عموماً. (جهانگیری). سیاه و سفید. سرخ و سفید. || اسبی که موی آن سرخ و سفید و درهم آمیخته باشد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج):
در سر گرفته با نقط کلک اصفرت
گلگون آسمان هوس چال و ابرشی.
اخسیکتی (از انجمن آرا).
از بوی مشک تبت کان صحن صیدگه راست
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 228).
|| بمعنی اسب عموماً. (انجمن آرا) (آنندراج). || دو فرسنگ. بزبان علمی اهل هند هر چهار گروه راه، یک چال است و هردو گروه یک فرسنگ پس چالی دو فرسنگ باشد. || بزبان متعارف اهل هند بمعنی رفتار است. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). گام و رفتار. (ناظم الاطباء). || (فعل امر) امر برفتن یعنی راه رو. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). || (اِ) نام نوعی از ماهی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). || بصورت مزید مؤخر امکنه آید همچون:
اترک چال. احمدچال. انارچال. آهک چال. انار مرزچال. باف چال. پاچال. پامچال. پشمه چال. پیاز چال. ترک چال. توچال. جوزچال. خرمنده چال. خشه چال. دیوچال. زردی چال. زرشک چال. زغال چال. زندان چال. سرخه چال. سنگ چال. سیاه چال. سه پشته چال. سیب چال. فنگ چال. کپورچال. کردی چال. کرکره چال. کنگرچال. کنگله چال. کافرچال. کبودچال. مرادچال. منکی چال. نفت چال. گله چال. مازیه چال. مسجدچال. نرگس چال. ونده چال. ولیک چال. وینه چال. هفت چال. هلوچال. هلی چال. هزارچال. یخ چال.

چال. (اِخ) دهی است از ولایت قزوین که سربلوک رامند است. (برهان) (جهانگیری). مؤلف انجمن آراء نویسد: نام قریه ای ازقزوین، و معروف است. شال.

چال. (اِخ) نام قلعه ای است بین فراهان و قزوین و حصار محکمی داشته است. (زندیه غفاری).

چال. (اِخ) دهی است ازبدخشان که در آن نمک کانی بهمرسد. (فرهنگ رشیدی).

چال. (اِخ) مؤلف مرآت البلدان از قول صاحب معجم البلدان نویسد: «یکی از دهات آذربایجان است در چهار فرسخی مداین که ابن حجاج آن را «کال » گفته و شعری در مذمت آن سروده ». (مرآت البلدان ج 4 ص 72).

چال. (اِخ) دهی است از دهستان ززو ماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 76 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز کنار راه مالرو آثار به چالگرد واقع شده. کوهستانی و معتدل است. 326 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات و تریاک و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

فرهنگ معین

چال

[سنس.] (اِ.) نوعی مرغابی.

(اِ.) گودال، آشیانه مرغان، (ص.) گود، عمیق. [خوانش: (اِ.) = چکوچ: ]

(اِ.) اسب، اسبی که موهای سرخ و سفید داشته باشد.

فرهنگ عمید

چال

گودالی که عمق آن از یک متر بیشتر نباشد، گود، گودال،
* چال‌ کردن: (مصدر متعدی)
گود کردن،
دفن کردن چیزی در زیر خاک،

اسبی که موهای سرخ‌وسفید درهم‌آمیخته داشته باشد،
کبک: وگر به بلخ زمانی شکار چال کند / بیاکند همه وادیش را به بط و به چال (عماره: ۳۵۹)،

حل جدول

چال

گودال

مترادف و متضاد زبان فارسی

چال

صفت چاله، حفره، فرورفتگی، گودال، عمیق، گود، آشیان، آشیانه، گور (حیوانات)، غاز، خرچال، مرغابی (آ) هوبره، آشیانه، لانه، شتربچه، اسب سفید، بزپیشانی‌سفید

فارسی به انگلیسی

چال‌

Cavity, Crater, Dimple, Ditch, Hole, Hollow, Pit, Sinkhole, Socket, Trench

فارسی به عربی

چال

حفره، کهف

گویش مازندرانی

چال

گودی – گودال

فرهنگ فارسی هوشیار

چال

چاله، گودی، گودال

معادل ابجد

چال

34

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری