معنی چوبان

لغت نامه دهخدا

چوبان

چوبان. (اِ) چوپان. شبان. راعی. شبان و گله بان و محافظ وحارس گوسپندان و اسبان. (ناظم الاطباء):
به چوبان بفرمود تا هرچه بود
فسیله بیارد بکردار دود.
فردوسی.
گله دار و چوبان همه کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد.
فردوسی.
چو از روز یک ساعت اندرگذشت
بیامد بدرگاه چوبان ز دشت.
فردوسی.
رجوع به چوپان و شبان شود.


چوبان سگ

چوبان سگ. [س َ] (اِ مرکب) سگ چوپان. سگ شبان. سگ گله. سگ حافظ و حارس گله. (ناظم الاطباء).


خوشرنگی

خوشرنگی. [خوَش ْ / خُش ْ رَ] (حامص مرکب) خوب رنگی. نیکورنگی. زیبارنگی:
ز خوشرنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چوبان گشتم
ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم.
فرخی.


رمه بان

رمه بان. [رَ م َ / م ِ] (ص مرکب، اِ مرکب) چوبان. شبان. رمه یار. رمیار. رمه بان. گله بان. گله دار:
گرگ گیاخوار و گوسفند درنده
در رمه ٔ من بوند و من رمه بانم.
سوزنی.


فعفعانی

فعفعانی. [ف َ ف َ نی ی] (ع ص، اِ) جبان. (اقرب الموارد). مرد بددل. (منتهی الارب). || چوبان. (از اقرب الموارد). شبان. (منتهی الارب). || قصاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شیرین سخن ترزبان. (از اقرب الموارد).


خوشبوئی

خوشبوئی. [خوَش ْ / خُش ْ] (حامص مرکب) خوشبویی. حالت خوشبو بودن. بوی خوش دارندگی. ارج. (یادداشت مؤلف). معطری:
ز خوش رنگی چو گل گشتم زخوش بوئی چوبان گشتم
ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم.
فرخی.


چوپان

چوپان. (ص، اِ) همریشه ٔ شبان در پهلوی شوپان در جغتایی کوپان (با واو مجهول) و چوبان (با واو مجهول و باء). (حواشی برهان چ معین). نگهبان گوسفندان و گاوان. کسی که نگاهبان گوسفندان است. نامهای دیگرش گله بان و شبان است. مؤلف سراج اللغات احتمال غالب به ترکی بودن این کلمه داده لیکن در فارسی بودن آن شک نیست چه چوپان و شبان از یک ریشه است. «پان » و«بان » بمعنی نگاه دارنده است و «چ « »ش » مبدل هم هستند. در اوستا «پسو» بمعنی حیوانات اهلی است. در سنسکریت «پشو» بهمان معنی است. پس اصل لفظ بمعنی نگاهدارنده ٔ حیوانات اهلی است و در پهلوی این کلمه شپان است. (فرهنگ نظام). گله بان. (غیاث اللغات). شپان گوسفندان. (شرفنامه ٔ منیری). چوپان و شپان و گله دار. (ناظم الاطباء). چپان. شبان. گله بان. رمه یار و رمه بان. پاده بان. گوسفندچران. راعی. بمعنی حارس و حافظ است. (یادداشت مؤلف). نگهبان گله ٔ گوسفند و گاو:
ستمکاره چوپان بدشت قلو
همانا نبرد بدانسان گلو.
فردوسی.
بشدکرد چوپان و دو کره تاز
ابا زین و پیچان کمندی دراز.
فردوسی.
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت.
نظامی.
گوسپند از برای چوپان نیست
بلکه چوپان برای خدمت اوست.
سعدی (گلستان).
گر نشوی گرگ ز چوپان چه غم
ور نکنی ظلم ز سلطان چه غم.
خواجو.
باشه ٔ عدلش شده با پشه خویش
گرگ بدورش شده چوپان میش.
خواجو.
در زمانش بره بردعوی خون مادران
گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان میبرد.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
و آن رمه ٔ آهو که نزدیک تو آمدند چوپان ایشان من بودم. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 219).
- امثال:
اجل سگ که رسد نان چوپان خورد.
چوپان بد داغ پیش آورد.:
امیرا به سوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد
هر آن کار کان را بسوری دهی
چو چوپان بد دوغ بازآورد.
ابوالفضل جمحی (از تاریخ بیهقی).
و در تاریخ بیهقی کنیه ٔ این شاعر ابوالمظفر ضبط شده و شعر نیز بصورت ذیل مکتوب است:
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی مال و ساز آورد
اگر دست ظلمش بماند دراز
به پیش تو کاری دراز آورد
هر آن مملکت کآن بسوری دهی
چو چوپان بد داغ بازآورد.
هر دو کلمه ٔ داغ و دوغ در این مثل بی تناسب نیست و داغ به ذوق نزدیکتر است. چه رسم بر این رفته است که هرگاه در مسافتی دور که نقل لاشه عادتاً صعب باشد چون حیوانی سقط شود خربنده یا ساربان یا شبان داغ حیوان را بریده و بصاحب آن میبرد تا ظاهر شود که حیوان مرده است و آنرا نفروخته اندو البته مواشی چوپان بد بعلت عدم مواظبت کامل بیشترتلف میشود. (امثال و حکم ج 3 ص 1423 و 1424). چوپان خائن گرگ است.
|| گله بان اسبان. (شرفنامه ٔ منیری). یلخی دار. (یادداشت مؤلف). ایلخی دار:
به رستم چنین گفت چوپان پیر
که ای مهتر اسب کسان رامگیر.
فردوسی.
نماند ایچ در دشت اسبان یله
بیاورد چوپان بمیدان گله.
فردوسی.
رجوع به شبان شود.


یمین

یمین. [ی َ] (ع اِ) سوی راست، خلاف یسار. ج، اَیْمُن، ایمان. جج، ایامن، ایامین. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دست راست از سویها. (یادداشت مؤلف). سوی دست راست و به این معنی جمع ندارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوی دست راست. (آنندراج):
شهان در رکابش فزون از هزار
چه اندر یمین و چه اندر یسار.
فردوسی.
هر جایگه که روی نهد بخت بر یسار
هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین.
فرخی.
کی بودکآن خسرو پیروزبخت آید ز راه
بخت و نصرت بر یسار و فتح و دولت بر یمین.
فرخی.
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار، باده ات اندر یمین.
منوچهری.
که اِستاد با ذوالفقار مجرد
به هر حربگه بر یمین محمد.
ناصرخسرو.
تا بود قضا بود وفادار یمینش
تا هست قدر هست هواخواه شمالش.
ناصرخسرو.
نیست کسی جز من خشنود از او
نیک نگه کن به یمین و شمال.
ناصرخسرو.
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال.
ناصرخسرو.
هر طرب را برابر است کرب
هر یمین را مقابل است یسار.
خاقانی.
نفس مزن به هوس در وفای خود کآن را
دوحافظند شب و روز در یمین و یسار.
عطار.
آن چنان که جان بپرّد سوی طین
نامه پرّد از یسار و از یمین.
مولوی.
این یکی ذره همی پرّد به چپ
وآن دگر سوی یمین اندر طلب.
مولوی.
خاک من و توست که باد شمال
می بردش سوی یمین و شمال.
سعدی.
- یمین از (ز) شمال ندانستن، راست و چپ را تشخیص ندادن. سوی راست از سوی چپ ندانستن:
می دهد دست ملک نعمت اصحاب یمین
به گروهی که ندانند یمین را ز شمال.
کمال اسماعیل.
- یمین و یسار، سوی راست و سوی چپ. راست و چپ. چپ و راست. از همه سو:
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی.
امرا را برحسب مصلحت از یمین و یسار روانه گردانید. (تاریخ غازانی ص 125). در مقدمه ٔ قلب امرا چوبان و سلطان، چوبان بر یمین و سلطان بر یسار. (تاریخ غازانی ص 127).
به زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند.
حافظ.
- || توسعاً همگان. عامه ٔ مردم:
بس یسار و یمین که زی تو رسد
ازیمین تو با یسار شود.
مسعودسعد.
خاندانهای قدیم رفت و در هیچ یمین و یسار بنماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 4).
|| دست راست. (ترجمان القرآن جرجانی ص 108) (دهار) (مهذب الاسماء). ید یمنی. دست راست از دو دست تن مردم. (یادداشت مؤلف):
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او.
فرخی.
با زر روی دشمن و یاقوت خون خصم
اندر یمین تو چه کم آید یسار تیغ.
مسعودسعد.
ای پادشاه ! دولت و دین را یمین تویی
ای شهریار! ملت حق را امین تویی.
مسعودسعد.
راست گویی زبهر تیغ و قلم
آفریده شد آن خجسته یمین.
مسعودسعد.
ایا به سان صدف در کف ضمیر تو دُر
و یا به سان شَمَر در بر یمین تو یم.
امیرمعزی.
انواع سعادت ز جبین تو برد چرخ
اقسام سخاوت ز یمین تو برد یم.
امیرمعزی.
تا دل چو زرو سیم نبخشد یمین او
کرد از یمینْش میل به سوی یسار دل.
سوزنی.
چو تیغ شاهی شایسته ٔ یمین تو شد
نگین سلطنت اندرخور یسار تو باد.
سوزنی.
شاهین صیت توست پرنده به شرق وغرب
از کفه ٔ یمینت و از کفه ٔ یسار.
سوزنی.
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم.
خاقانی.
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست جای یسار.
خاقانی.
یمین عیسی و فخرالحواری
امین مریم و کهف النصاری.
خاقانی.
مهر جم است و کأس جنان نظم و نثر من
مهر از یسار خواهی و کأس از یمین خوری.
خاقانی.
یمین را از جود و جبین را از سجود معطل گذاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 449).
قلم به یُمن یمینش چو گرم رو مرغی ست
که خط به روم برددم به دم ز هندوبار.
سعدی.
- اصحاب یمین (اصحاب الیمین)، خداوندان دست راست یا بهشتیان. (یادداشت مؤلف). اهل بهشت. اهل صلاح. بهشتیان و نیکوکاران:
می دهد دست فلک نعمت اصحاب یمین
به گروهی که ندانند یمین را ز شمال.
کمال اسماعیل.
- یمین از یسار بدانستن، دست راست خویش از دست چپ بازشناختن. نیک و بد خویش تمیز دادن. خوب و بد شناختن:
بی بذل زر نبود یمین و یسار تو
تا تو یمین خویش بدانستی از یسار.
سوزنی.
به خاک پای تو گفتم یمین غیر مکفر
از آن زمان که بدانستم از یسار یمین را.
سعدی.
- یمین از یسار نشناختن، دست راست خود از دست چپ تمیز ندادن. چپ از راست بازنشناختن. سخت نادان و نابخرد بودن:
آن راست یمن و یسرکه با قوت و تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار.
سنایی.
- یمین الملک، دست راست پادشاهی. قدرت و نیروی سلطنت و حکومت: افتخار اهل فارس یمین الملک... (گلستان).
- یمین دول، دست راست دولتها. مایه ٔ قدرت و نیروی دولتها و حکومتها. مراد یمین الدوله محمود غزنوی است:
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم.
منوچهری.
و رجوع به یمین الدوله و محمود شود.
- یمین دولت، دست راست دولت. کارگزار امور دولت. که چون دست راست، کارهای دولت را بیشتر اوانجام دهد. مراد محمود غزنوی است که لقب یمین الدوله و امین المله داشت:
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین.
فرخی.
- یمین کسی بودن، دست راست کسی بودن. یار و کمک وی بودن همچون دست راست که در بدن مهمترین دستیار آدمی است:
تو ای حجت مؤمنان خراسان
امام زمان را یمین و امینی.
ناصرخسرو.
|| افزایش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || داد. ج، ایمان. (مهذب الاسماء). || برکت. || توانایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قوت. (مهذب الاسماء). قوت و قدرت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || اول روز. (ناظم الاطباء). || منزلت حسنه. (منتهی الارب). فلان عندنا بالیمین، فلانی در نزد ما منزلتی نیک دارد. (ناظم الاطباء). منزلهالحسنه. (مهذب الاسماء). || شهوت. (یادداشت مؤلف). || ارادت. (یادداشت مؤلف). || (ص) مبارک. (منتهی الارب). با یمن و برکت. (ناظم الاطباء). || (اِ) سوگند و به این معنی مؤنث آید. ج، ایمن، ایمان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).سوگند. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ص 108) (مهذب الاسماء). قسم. حلفه. حلف. محلوف. محلوفه. (یادداشت مؤلف):
ز روزگار برنجم چنانکه نتوان گفت
به خاک پای خداوند روزگار یمین.
سعدی.
عَمیسه، عَمیسیه، عُمَیسیه؛ یمین ناحق. (منتهی الارب).
- یمین باﷲ کردن،به خدا سوگند خوردن. (ناظم الاطباء).
- یمین داشتن، سوگند داشتن. قسم خورده بودن:
دارد یمین تو به سخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با غنیت و یسار.
سوزنی.
- یمین کردن، سوگند خوردن. (ناظم الاطباء).
- یمین مغلظ، سوگند گران و مؤکد: طمأنینت خاطر و آرام نفس و سکون عقل را جز به عهدی مستحکم و عقدی مؤکد و یمینی مغلظ تسکین نپندار. (تاریخ غازانی ص 53).
|| (اصطلاح فقه) به وسیله ٔ قسم به خداوند، به انجام عملی یا ترک آن ملتزم شدن. یمین مانند عهد و نذر وسیله ای است برای الزام، و موضوع آن لازم است لااقل امر مباحی باشد. از این لحاظ، یمین به انجام عمل مکروه یا ترک عمل مستحب منعقدنمی شود. (یادداشت مؤلف). اصطلاح فقهی است و قسم به خدا را گویند و صیغه ٔ آن «و مقلب القلوب و الابصار و الذی نفسی بیده و الذی فلق الحبه و بَرَاءَ النسمه، واﷲ، تاﷲ، باﷲ» و جز آن. و بالجمله یمین در لغت سه معنی دارد: الجارحه، القوه، القدوه. و قسم مطلق را گویند و قسم را بدان جهت یمین گویند که در جاهلیت هر آن کس که قسم می خورد دست راست صاحب خود را می گرفت، یااز آن جهت است که قسم یادکننده به واسطه ٔ قسم گفتار خود را تقویت می کند و شرعاً تأکید محلوف علیه باشد به ذکر خدا یا صفتی از صفات او. حکم قسم به اختلاف احوال، مختلف است: گاه واجب است اگر واجب بر آن متوقف باشد و گاه حرام است اگر ارتکاب حرامی بر آن متوقف باشد و گاه مستحب است و گاه مکروه. قسم به ذکر نام خدا یا صفتی از اوصاف جلاله ٔ او مشروع است و حکم مشروعیت آن حث بر وفاء به عقدی است: «لایؤاخذکم اﷲ باللغو فی أیمانکم ولکن یؤاخذکم بما عقدتم الایمان » (قرآن 89/5). و صیغ یمین واﷲ، باﷲ، تاﷲ. اگر در یمین حلالی حرام شود یا بالعکس کفاره لازم است مثل آن که قسم یاد کند که با زوجه ٔ خود مقاربت نکند که ایلاء باشد. در عقود و معاملات گویند: «البینه علی المدعی و الیمین علی من انکر». (از فرهنگ علوم تألیف سجادی):
قول او بر جهل او هم حجت است و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین.
منوچهری.
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیو فضول.
مولوی.
که آزردن دوستان جهل است و کفارت یمین سهل. (گلستان).
- ملک یمین، (اصطلاح فقه) مأخوذ است از آیه ٔ شریفه ٔ «... أو ما ملکت أیمانکم...» (قرآن 3/4). رابطه ٔ میان کنیزان و صاحبان آنان را ملک یمین گویند. این رابطه نوعی نکاح خاص است که به موجب آن رابطه ٔ زناشویی مباح می باشد و از حیث احکام با نکاح دایم و منقطع اختلافهایی دارد. (از فرهنگ فارسی معین):
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری.
سعدی.
گر کند چشم به ما ور نکند حکم وراست
پادشاهی ست که بر ملک یمین می گذرد.
سعدی.
- یمین الصبر، سوگندی را گویند که صاحب آن عملاً و به دروغ برای بردن مال مسلمان یاد کند.وجه تسمیه ٔ آن این است که صاحب آن با وجود ناراحتی خاطر در اقدام بدان شکیبایی ورزیده است. (از تعریفات جرجانی).
- یمین الغموس، سوگندی است که به کاری یا ترک گذشته به دروغ یاد کنند. (از تعریفات جرجانی).
- یمین اللغو، سوگندی که به گمان آنکه چنین است یاد کنند در حالی که خلاف آن باشد. شافعی گفته است سوگندی است که مرد بدان دل نمی بندد تا بگوید نه به خدا و آری به خدا. (از تعریفات جرجانی).
- یمین اﷲ، لفظی است موضوع برای قسم. (یادداشت مؤلف).
- یمین المنعقده، سوگند بر کاری یا ترک چیزی در آینده. (از تعریفات جرجانی).
- یمین غیرمکفر، سوگند کفاره ناپذیر. سوگندی قطعی که با کفاره نیز نمی توان آن راشکست:
به خاک پای تو گفتم یمین غیرمکفر
از آن زمان که بدانستم از یسار یمین را.
سعدی.


ارپای کاون

ارپای کاون. [] (اِخ) ابن سفیان بن ملک تیموربن ازیق (اربق ؟) بوکای بن تولی خان بن چنگیزخان.سلطان سعید مغفور ابوسعید روزی بدین تلفظ نمود که چون از فرزندان هولاکو کسی نیست که شایسته ٔ خانیت باشدبعد از من ارپا را سلطنت میرسد و او در خیل خانه ٔ خویش بود، چون واقعه ٔ سلطان بتنگ رسید، امیر غیاث الدین محمد وزیر او را طلب فرمود و با او قراری داشت و شب سلطان درگذشت. روز دیگر چنانچه رسم و آئین مغول است، خواتین و دختران و دامادان به اتفاق آقایان او را بر تخت نشاندند کلاه مرصع که تاج ابوسعیدی بود بر سرش نهادند، امرا و ملوک جوزاوار کمر خدمت بسته و او خورشیدوار بر سریر خسروی نشسته. آن روز تا شب به سرور و کار جشن و سور بسر بردند، روز دیگر بهنگام آنکه:
ابروی چپش بچین درآمد
کآئینه ٔ چین ز چین برآمد
پادشاه روی به ارکان دولت آورد و گفت مرا چون دیگر پادشاهان تجمل و تنعم درخور نیست و از کمر زرین و کلاه مرصع مراطسمه ٔ میان بند و از نمد روسی کلاهی کافیست، و بعد ازین بر من خواب و خورد حرام است. از لشکر متابعت و مطاوعت و از من موافقت و مظاهرت، و حقیقت شیوه ٔ جهانداری و سلطنت قبائی بود بر قد شهامت و جلالت او راست آمده در روز جمعه در مسجد جامع دررفت و آن روز دگر سلطنت به القاب او معزالدنیا والدین خواندند، بعد از آن صندوق سلطان سعید رحمهاﷲ علیه را بمرقد و مشهدی که در حوالی سلطانیه که آن را شهرویاز خوانند با خواص حضرت روان گردانید و مراسم تعزیت اقامت نمود، روان اورا صدقات فرستاد، و آش معهود بداد. مناصب چنانچه بود برقرار و مسلم داشت و هیچ تغییر نکرد، فاما اندیشید که با وجود کسانی که در زمان فلاکت او صاحب دولت بوده اند او را در سلطنت وجودی نباشد و تا وجود ایشان بعدم نرساند کار دولتش مشیت نپذیرد، خاتون سعیده بغداد خاتون بنت امیرچوبان که بزرگترین خواتین پادشاه بود و مدار مملکت و خان را بنظر استخفاف می دید و سلطنت او را وقعی نمی نهاد و جمعی از قاصدان و صواحب اغراض نیز غمز کردند بدان که او را با اوزبک خان مکاتبات است و می خواهد که پیش او رود، بنابرین مقدمات ببهانه ٔآنکه در لشکر بر نشستن کسالت نمود در اواخر ربیعالآخر سنه ٔ ست و ثلثین و سبعمائه (736 هَ. ق.) بقتل اوحکم فرمود، تا آن خاتون را با ارسال خواجه لؤلؤ بدرجه ٔ شهادت رسانیدند و در آن زمستان لشکر به دربند کشید که اوزبک خان طمع در مملکت ابوسعیدی کرده بود، با لشکر بسیار و ساز و برگ بی شمار چون بکنار آب کُر رسید از آنطرف نیز لشکر اوزبک خان بکنار آب رسیده بودند، شواطی رود را هرجا که امکان گذر داشت فروگرفتند واز جوانب لشکرهای نامور با امرای معتبر روان فرمودند تا از پس پشت اوزبکیان درآیند و مردمی بر ایشان کمین گشایند تدبیر با تقدیر موافق آمد، بعد از آنکه این اخبار بر ایشان رسیده بود و سبب این اتفاق از آن طمع مأیوس گشته و در کار خود مضطرب مانده از خوارزم خبر وفات قتلغ تیمور که مدار مملکت اوزبک بر او بود رسید ایشان را مجال توقف نماند، جمعی از ایشان بجهت اظهار ناموس بر سر جسر ظاهر شدند، چون از مبارزان این طرف دست بردی دیدند روی بهزیمت نهادند و معنی الفرار... خوانده بتعجیل تمام ترک نام و کام گرفته گریزان شدند.
شعر:
درنگی نکرد او براه اندکی
دو منزل یکی کرد هر کس یکی.
بدان صورت که توانستند خود را بدان طرف.انداختند و تملک خود ساخته می گفتند نحن کما کنا والفناء زیاده. چون آن تهور و شجاعت و شوکت و سلطنت ارپاخان مشاهده افتاد وقع و مهابت او در نفوس جاگیر آمد، پادشاه و لشکر مظفر و منصور با تختگاه آمدند، و ارپاکاون شهزاده ساطی بیک بنت اولجایتو سلطان را در عقد نکاح خود درآورد و بسبب این مواصلت کار دولتش تقویت تمام یافت، بر حسب اندیشه ای که داشت فتح کار دیگران می پنداشت در روز استفتاح مذکور ملک سعید شرف الدین محمودشاه اینجو، که قارون زمان و بزرگترین ملوک جهان بود، ببهانه ٔ آنکه پسری را از تخم قیقرمای بن هلاکو نگاه داشته بود، نارسیده بیاسا رسانید، و آن پسر را با دو شهزاده ٔ دیگر هم از نسل هولاکوخان که خامل الذکر بودند، خفه کرد و از ماوراءالنهر شهزاده توکل قتلغ از نسل اوکتای قاآن بن چنگیزخان با دو پسر که بدر از رشک ایشان مه هلالی شدی و خور از غیرت طلعت ایشان بحضیض و کسوف بدحالی (؟) گشتی، از بیم خصمان گریخته پناه به این ملک آورده بودند او را با پسران به اردو آوردند، و ارپای کاون در پادشاهی ایشان را از خود سزاوارتر دید، بر جانشان نبخشید، و این خونها برو مبارک نیامد.
شعر:
بخون ای برادر میالای دست
که بالای دست تو هم دست هست.
امرا که در اطراف بلاد محبوس و موقوف بودند، چنانکه ذکر آن گذشت درین ولا پیش ارپاخان آمدند و سر بر خط فرمان نهادند، اما از ارپاخان متوهم بودند و همان فضول در دل و دماغ ایشان برقرار بود و با امیرعلی پادشاه که در طرف دیاربکر بود مواضعتی بادید کردند و ارپاخان صورت غدر ایشان تفرس می نمود و می خواست که بدفع ایشان قیام نماید، غیاث الدین محمد ایشان را و علی پادشاه را وقعی نمی نهاد و دشمن را خوار می پنداشت و ارپاخان را به دفع مضرت ایشان نگذاشت، و امیرعلی پادشاه در زمان وفات سلطان و اجلاس ارپاخان در مملکت دیاربکر بود و او پدر امیراویرات است از اولاد تنکر و این تنکر و اولاد او را با ازیق (اربق ؟) بوکا و اولاد نسلاً بعد نسل عداوت موروثی بود، و سبب آنکه در زمانی که منکوقاآن بن تولوی خان ممالک را ببرادران میداد و ایران زمین را به هلاکو داد و بلاد شرقی و ختای و چین که نزدیک بدو بود ببرادر دیگر قوبیلااغول که بعد از منکوقاآن او را بر جای او نشاندند و ازیق بوکا که برادر کوچک بود و هنوز در صغر سن او را با برادرش قوبیلااغول همراه کرد و بدو سپرد، چون او بسن تمیز رسید، سر به برادران فرود نمی آورد و تمرد و عصیان پیش گرفت و قتل و نهب به اطراف ممالک میکرد، قاآن تنکر را با او بفرستاد تا با او محاربت نمود و آخرالامر ازیق (اربق ؟) بوکا را گرفته پیش برادرش قاآن آورد تا او را حبس فرمود و تنکر را تربیت کرد و دختر هولاکو بدو داد، ازیق بوکا را از این جهت با تنکر عداوت بود و بر مقتضای الود یتوارث والبغض یتوارث، آن عداوه بین الاولاد و الاسباط، بازآمد، والسلم.
ذکر موسی خان: بعد از واقعه ٔ سلطان ابوسعید و موافقت وزیر بر سلطنت ارپاخان دلشاد خاتون از اردو بیرون رفت بعزیمت جانب بغداد و حامله بود و اکثر ارکان دولت انتظار آن داشتند که اگر پسری باشد سلطنت بدو میرسد، چون پیش امیرعلی پادشاه که خال سلطان ابوسعید بود رسید علی پادشاه حق ولی النعم گزاردن از لوازم دید، او را در پناه خود آورد، و امیرعلی پادشاه بر قضیه ٔ سلطنت ارپاخان راضی نبود، میان ایشان مکاوحت قدیمی چنانچه ذکر رفته [برجا] بود او را حیلت و تزویری در مزاج بودی و ظاهراً بطاعت و عبادت و احیای دین و امربر معروف و نهی از منکرات قیام نمودی امرای اویرات را که توابع او بودند جمع کرد و بمشاورت ایشان با دگر امرا که در ملک عرب بودند موافقت نموده مخالفت ارپاخان اظهار کردند و شهزاده موسی خان بن علی بن بایدوخان بن تاراکائی بن هولاکوخان را اسم پادشاهی نهاد و با امرای اردو پیغام و عهدنامه ها فرستاد و دعوت نمود و بعضی که از ارپاخان منهزم و خوفناک بودند با او بنهانی زبانی دادند، چون این خبر به ارپاخان رسید، حکم فرمود تا امرای بزرگ امیر اکرنج و حاجی طغان بن حاجی سوتای و ارتوقاه بن آلغووتروت و چوبان قتلغبن مبارک و تورخان اختاچی و غیرهم با لشکرهای بسیار از چپ و راست و پیش و پس ایشان روان شدند و از جوانب دایره آسا حلقه کرده ایشان را چون نقطه در میان آوردند، اما جنگ نمی جستند مگر بصلح انجامد و لشکر بخیره تلف نشود هرچند پیغام ایشان بوزیر سعید در کار صلح مکرر میشد که امیرعلی پادشاه را امارت دهند تا به اردو آید و در عداوت نیفزاید رضا نمیداد و میگفت:
نشوم خاضع عدو هرگز
گرچه بر آسمان کند مسکن
باز گنجشک را برد فرمان
شیر روباه را نهد گردن !
ارپاخان میخواست تا جمعی که بهواداری امیرعلی پادشاه متهم بودند از میان بردارد، امیر غیاث الدین محمد ایشان را و لشکر اویرات را وجود نمی نهاد و به ارپاخان گفت: مصرع:
چه جای قصد که اندیشه هم کری نکند.
القصه وزیر از غرور دولت ارپاخان را بر آن داشت که امیرسورغان پسر امیرچوبان و دگر امرا و لشکرهای فراوان از قراباغ اران بر عزم رزم ایشان روانه کند و بتعجیل تمام بولایت مراغه بدیشان رسید و دشمن بزرگ را خرد شمرد و از گرد راه در روز چهارشنبه سبعوعشرین رمضان سنه ٔ ست و ثلثین و سبعمائه (736 هَ. ق.) در حالت احتراق مشتری که صاحب طالع وزیر بود حرب درپیوستند و وزیر و ارپاخان بخلافت سهوات سهوی دگر کردند که لشکر را بدو بخش کردند در صف جنگ ارپاخان در قلب و وزیر در میسره بایستاد، اگر طرف ارپاخان و وزیر لشکر بسیار و ساز و برگ بی شمار بود اما تأیید یزدانی و نصرت آسمانی بر آن جانب بود، آیت «کم من فئه قلیله غلبت فئهکثیره» را دولت بزبان حال بر امیرعلی پادشاه خواند تا با معدودی چند از حواشی خود گفت:
چو مرد برهنر خویش قادری دارد
شود پذیره ٔ دشمن بجستن پیکار.
این بگفت و بر ارپای کاون حمله کرد:
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد بودن تذرو همره باز.
بدان حمله ازین طرف مخوف شدند و امیرزاده محمود ایسن قتلغ و سلطان شاه بن نیک روز، بحکم خلافی که با وزیر سعید و با آن جماعت داشتند بمدد اعدا سر برافراشتند و طوق ارپاخان را بینداختند و با پیش اعدای او تاختند، ارپاخان را مجال توقف نماند، با وجود این حال مردانه بایستاد و در جنگ دادمردی بداد، و درین حالت وزیر با لشکر دور افتاده بود، امیرعلی پادشاه حیلتی ساخت و دو مرد را از غداران هر یک بطرفی تاخت تا آوازه درانداختند و با وزیر گفتند که ارپاخان را منهزم گردانیدند، و با ارپاخان گفتند وزیر را گردانیدند، تا دلهای ایشان شکسته شد و انهزام و خوف را بخود راه دادند، امرا نیز چون از گریز ایشان وقوف یافتند عنان از جنگ برتافتند و در گریزبشتافتند، سورغان بگرجستان رفت و دگر امرا هر یک بگوشه ای افتادند وزیر سعید و برادرش بیرسلطان در جنگ پای بیفشردند:
بهر سو که بازو برانگیختند
همی خاک با خون برآمیختند.
بعد از آن که مردی بسیار نمودند و چندی را از دشمن بیفکندند، چون تنها با لشکری بسنده نبودند هزیمت نمودند. بفیروزی لشکر موسی خان و علی پادشاه در پی گریزندگان روان شدند، وزیر سعید و برادرش بیرسلطان را در سه گنبدان مراغه در روز پنجشنبه بگرفتند و پیش امیرعلی پادشاه بردند، امیرعلی پادشاه او را اکرام تمام نمود و اگرچه از او آزارهای فراوان در دل داشت، آن بدی را به نیکی خواست انگاشت، اما چون دیگر امرا با او درین معنی مخالفتی عظیم مینمودند او را موافقت ایشان کردن از لوازم بود، بغیر اختیار، بقتل آن وزیر نیکوسیرت خوش صورت فرشته صفت رضا داد:
و ان حیاهالمرء بعد عدوه
و ان کان یوماً واحداً لکثیر.
یکی شربه آب از پی بدسگال
بود خوشتر از عمر هفتاد سال.
از ابیاتی که در مرثیه ٔ آن وزیر بی نظیر مبارک الرأی و التدبیر گفته اند سه بیت ایراد می رود:
جای آنست کاختران امروز
بر سر ازدست چرخ خاک کنند
الغیاث الغیاث درگیرند
ناله و آه دردناک کنند
که وزیری بدان عزیزی را
بچنین خواریی هلاک کنند.
و برادرش بیرسلطان را با دوسه امیر در روز یکشنبه شهید کردند، و امیر سلطانشاه را با دو امیر دیگر بتحصیل اموال وزیر طاب ثراه و اقربا و اتباع او به تبریز فرستادند. رند و اوباش چنین حالتی از خدا میخواستند ببهانه ٔ ایشان بتاراج برخاستند و زیادت از هزار خانه که بدیشان منسوب بودند نیز غارت کردند و از ربع رشیدی و خانه های وزیریان چندان مرصعات و نقود و اقمشه و امتعه و کتب نفیس بیرون آوردند که شرح آنرا مدتی مدید باید، با وجود آنکه به ارزانی بعشر معشار کمتر می فروختند، بسیاری از مردم بی نوا از آن مایه های فراوان اندوختند و صاحب ثروت گشتند، چون هرچه ظاهر بود بنهب و غارت تاراج شد، جهت اظهار نهانیها به اقربا و اتباع وزیر سعید تشددها نمودند، و ارپاخان رادر ولایت سجاس گرفتند و به اوجان بردند و در روز چهارشنبه ثالث شوال سنه مذکور، بدست کسان ملک شرف الدین محمودشاه اینجو دادند تا بقصاص بکشتند و سِرّ آیت «من قتل مظلوماً فقد جعلنا لولیه سلطاناً» (قرآن 33/17) به اظهار رسانیدند، و گفتند: هم از آن شربت که دادی هم از آن شربت بخور. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو صص 145- 151). و رجوع به ارپا شود.

فارسی به ترکی

ترکی به فارسی

چوبان

چوبان، شبان

فرهنگ فارسی هوشیار

چوبان

شبان، گله بان، محافظ و حارس گوسپندان و اسبان

حل جدول

چوبان

شبان

بانک سریال

گودال

سریال ترکی گودال محصول کشور ترکیه است که اولین قسمت از این سریال سال ۱۳۹۶ روی آنتن شبکه شو تی وی ترکیه رفت.
سریال ترکی گودال (چوکور) در مورد محله ای به همین اسم است  و داستان زندگی یکی از مشهورترین خانواده های ترکیه را روایت می کند.
قصه عشق یاماچ (اراس بولوت اینملی) و ثنا نیز از موضوعاتی اصلی سریال است و عشق این دو باعث بروز مشکلاتی در این میان می شود …
در راس یکی از محله های پرخطر ترکیه به نام گودال (چوکور) خانواده ای به نام کوچوآ قرار دارد که کنترل این محله را بر عهده دارند. و پدر خانواده که ادریس نام دارد به همراه فرزندان خود ، آنجا را اداره می کند.
قانون این محله این است که هیچکس اجازه پخش و مصرف مواد مخدر را ندارد اما گروهی سعی دارند این قانون را نقض کنند .
به همین دلیل نظم محله بهم خورده و به دنبال اون جنگ و مبارزه به راه می افتد. در این میان خیلی ها کشته می شوند.
کل داستان بر سر این محله هست و حوادث های گوناگونی اتفاق می افتد و قسمتی از فیلم این محله چوکور از دست خانواده کوچوآ رها می شود و دست آدم های خلافکار می افتد…
معرفی شخصیت ها
آراس بولوت اینملی: یاماچ کوچوالی(رئیس کوچوالی ها و آخرین پسر ادریس کوچوالی)، پریهان ساواش: سلطان کوچوالی(همسر ادریس کوچوالی)، نور سورر: فدیک کورتولوش، نجات ایشلر: چاعاتای اردنت، ارکان کولچاک کوستندیل: صالح کوچوالی/وارتولو سعادت الدین،پسرگمشده ادریس کوچوالی(برادر ناتنی کوچوالی ها)، رضا کجااوغلو: علی چو (علی چوبان)، اونر ارکان: سلیم کوچوالی (سومین پسر ادریس کوچوالی)، نجیپ ممیلی: جومالی کوچوالی (اولین پسر ادریس کوچوالی) : حضور او در اولین قسمت فصل دوم است.
اسامی بازیگران
بوراک داداک: آکین کوچوالی (پسر سلیم کوچوالی) : حضور او در فصل دوم است. جهانگیر جیحان: آزر کورتولوش (پسر فدیک کورتولوش)، باریش آردوچ: آریک بوکه اردنت (برادر چاعاتای اردنت)، اجه یاشار: کاراجا کوچوالی (دختر سلیم کوچوالی)، دیلان چیچک دنیز: سنا کوچوالی (همسر یاماچ کوچوالی) در فصل دوم کشته می‌شود. ارجان کسال: ادریس کوچوالی (پدر یاماچ کوچوالی) در فصل دوم توسط یاماچ کشته می‌شود.، برکای آتش: ماهسون/فکرت، هازال سوباشی: نهیر (دوست دختر یاماچ در فصل سوم)، داملا سونمز: افسون (دختر بایکال)، مصطفی اوستونداگ: قهرمان کوچوالی (دومین پسر ادریس کوچوالی) : در قسمت اول توسط وارتولو سعادت الدین یعنی برادر ناتنی خودش کشته می شود.ایلایدا آلیشان: آکشین کوچوالی (دختر قهرمان کوچوالی) : در فصل اول کشته می شود.

معادل ابجد

چوبان

62

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری