معنی کابیله

لغت نامه دهخدا

کابیله

کابیله. [ل َ / ل ِ] (اِ) هاون باشد. (صحاح الفرس). هاون بود. (سه نسخه از لغت فرس) (اوبهی). هاون چوبین بود. (فرهنگ اسدی چ پاول هرن):
خایگان تو چو کابیله شده ست
رنگ او چون کون پاتیله شده ست.
طیان.
ولی اگر کابیله هم بمعنی هاون آمده باشد، در این بیت طیان (که شاهد منحصر آن است و اول دفعه هم در فرهنگ مشهور بفرهنگ اسدی آن را مثال قرار داده اند) کابیله بمعنی هاون آمدن غریب است چه تشبیه خایه به هاون در جوانی و پیری، صحت و مرض، گرماو سرما تصور شدنی نیست و من گمان میکنم در شعر طیان کلمه ای شبیه به «گانیله » مخفف «گاونیله » مانند «گاواره » و امثال آن بوده و مؤلف فرهنگ اسدی چنانکه در جاهای متعدد دیگر کتاب خود - بغلط حدس زده، کابیله خوانده و معنی هاون بدان داده است و اﷲ اعلم و «گاونیله » پوزه ٔ بزرگ دارد و همان است که فرانسویان آن را نیلگو گویند. ولی طبق حاشیه ٔ لغت فرس نسخه ٔ نخجوانی
جایگاه تو چو کابیله شده است. کابیله بمعنی هاون درست است. و جایگاه بمعنی اِست و نشیمن است. || هرچیز که درآن غله بکوبند عموماً و داروکوب عطاران را گویند که هاون سنگی باشد خصوصاً و به عربی مهراس خوانند. (برهان) (آنندراج). داروکوب را گویند. (جهانگیری). و رجوع به داروکوب شود.


کاپیله

کاپیله. [ل َ / ل ِ] (اِ) کابیله. رجوع به کابیله شود.


پاتیله

پاتیله. [ل َ/ ل ِ] (اِ) طنجیره. (فرهنگ اسدی). لوید. پاتیل خرد. پاتیلچه. فاثور. (منتهی الارب). طنجره. (اوبهی). طنجیر. تیان. پاتله. هیطله. دیگ حلواپزان:
خایگان تو چو کابیله شده ست
رنگ او چون کون پاتیله شده ست.
طیان مرغزی.


کون

کون. (اِ) سرین و جفته و نشستنگاه باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرین. نشستنگاه. مقعد. در پزشکی، نشیمنگاه و در حقیقت ناحیه ٔ سرینی است ومخرج در فرورفتگی منطقه ٔ عضلات سرینی چپ و راست قراردارد. (فرهنگ فارسی معین). وجعاء. وَرب. وَربه. مِنثَجه. وَبّاعه. وَبّاغه. عَفّاقه. عُضارِ طِی ّ. عَزلاءه. عِزمه. ام عزمه. ام العزم. عَوَّه. عَوّاء. عَوّا. عَذانه. نَخب. وَرانِیه. زَمّاعه. سَنباء. سَنبات. (منتهی الارب). دُبُر است. مقعد. ته. زیر. ام سوید. انجیره. پشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
من غند شدم ز بیم غنده
چون خرس به کون فتاده در دام.
ابوطاهر خسروانی (از یادداشت ایضاً).
کونی دارد چون کون خواجه اش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به پت.
عماره (از یادداشت ایضاً).
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش موی لنج ترا.
عماره (از یادداشت ایضاً).
فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبه ٔ گوسفند در شب غازه.
عماره (از یادداشت ایضاً).
خایگان توچو کابیله شده ست
رنگ او چون کون پاتیله شده ست.
طیان (از یادداشت ایضاً).
دشمن شاه ار به مغرب است ز بیمش
بازنداند به هیچگونه سر از کون.
فرخی.
تا پای نهند بر سر حران
با کون فراخ و گنده و ژند.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پس به بی بی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد.
سنایی (از امثال و حکم ص 1248).
باد اگر کونت را به فرمان نیست
غم مخور هیچ کون سلیمان نیست.
سنائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر می زنی بستان بزن.
مولوی.
خواجه از فرط بزرگی همچو کون شد از دماغ
لاجرم بهر بزرگان کون بجنباند ز جای.
خواجه سلمان (از آنندراج ذیل کون جنبانیدن).
- سرخی کونش به رو آمدن، سرخ شدن از خشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- سوراخ کون، سوراخ مقعد. (ناظم الاطباء).
- کون ترازو زمین زدن، برای گران فروختن یا عزیز کردن چیزی در بیع یا انتقال تعلل و تسامح کردن. (امثال و حکم ص 1248).
- کون خر، معروف است. (برهان). نشستنگاه الاغ. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه از مردم درشت ناهموار بی تمیز و نادان و بی عقل و احمق باشد. (برهان). کنایه از احمق بی تمیز. (آنندراج). بی تمیز. احمق. ابله. (فرهنگ فارسی معین). ستیزنده در جهل. احمق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
در کون خر اگر به ستیزه مثل زنند
ایشان خر ستیزه کش و من ستیزه گر.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
اما خود حاشی السامعین کون خری تمام بود. (جهانگشای جوینی).
ور کشی مهمان همان کون خری
گاو تن را خواجه تا کی پروری.
مولوی.
گر بی هنر به مال کند کبر بر حکیم
کون خرش شمار اگر گاو عنبر است.
سعدی (گلستان).
- کون خری، نادانی. گولی. حماقت. (ناظم الاطباء). بلاهت. حماقت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بود اقامت ارباب عقل کون خری
در آن دیار که شاعر بود کم از بیطار.
ملا ماتمی مازندرانی (از آنندراج).
لوزینه به گاو دادن از کون خری است.
؟ (از امثال و حکم ص 1372).
- || بدی. (ناظم الاطباء).
- || زبونی. (ناظم الاطباء).
- || بدعملی. (ناظم الاطباء).
- کون و پیزی. رجوع به پیزی شود.
- کون و کچول، قر و غربیله. غربیله. رقص و کچول. لور و سمول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کچول و کاچول شود.
- کون و کچول کردن، جفته و سرین جنبانیدن رقص را. رقصیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): شربتی از این به خونی دادند، چون بخورد، اندکی روی ترش کرد. گفتند: دیگر خواهی ؟ گفت: بلی. شربتی دیگر بدو دادند، در طرب کردن و سرود گفتن و کون و کچول کردن آمد. (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
کون خر درخور است بر سر خر.
؟ (آنندراج).
کون خر را به مصلحت بوسند. (از آنندراج).
کون خود را به خایه پاک کند. (از آنندراج).
کون نداری هلیله چرا خوری، یعنی ایفا نتوانی کرد وعده چرا کنی. (امثال و حکم ص 1248).
|| سوراخ. چشمه.سوفار: کون سوزن، سم الخیاط. سوفار سوزن. چشمه ٔ سوزن. چشم سوزن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بیخ. بن. نوک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کون آرنج یا کونارنج، تیزی بن آرنج. تیزی استخوان ساعد از جانب وحشی. تیزی آرنج از جانب وحشی آن. تیزنای آرنج. تیزه ٔ مرفَق. تیزه ٔ آرنج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (ص) کونی. امرد. مخنث. (فرهنگ فارسی معین). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه: سارکون، زیکون، آبسکون، دیراسکون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

کابیله

(اسم) هاون: } خایگان (جایگاه) تو چو کابیله شدست رنگ او چون کون پاتیله شدست. { (طیان)، هر چیز که در آن غله کوبند (عموما)، هاون سنگی که عطاران در آن دار و کوبند دارکوب.


کاپیله

(اسم) هاون: } خایگان (جایگاه) تو چو کابیله شدست رنگ او چون کون پاتیله شدست. { (طیان)، هر چیز که در آن غله کوبند (عموما)، هاون سنگی که عطاران در آن دار و کوبند دارکوب.


مهراس

‎ جوازه کابیله هاون، شتر پر توان ‎ (اسم) هاونی است که با آن گندم و مانند آن میکوبند، سنگی که درون آنرا خالی کرده باشند و در آن چیز گذارند یا آب ریزند و بدان وضو گیرند، شتر پر زور و بارکش سخت خور.

حل جدول

کابیله

هاون سنگی


هاون سنگی

کابیله


هاون

کابیله

فرهنگ معین

کابیله

(لِ) (اِ.) هاون، هاون چوبین.

فرهنگ عمید

کابیله

هاون سنگی یا فلزی، هاون،


هاون

ظرف فلزی استوانه‌ای از جنس چوب، سنگ که در آن چیزی می‌کوبند یا می‌سایند، کابیله،

ترکی به فارسی

کابیله

قبیله

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

کابیله

68

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری