معنی کارگردان سریال تنها ترین سردار

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

سردار

سردار. [س َ] (نف مرکب، اِ مرکب) در پهلوی «سردهار» (قائد، پیشوا، رئیس)، از: سر (رأس، ریاست) + دار (از داشتن). قیاس کنید با سالار، سروان، ساروان. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بمنزله ٔ سر است در پیکر و تن و سپاه به عربی مقدمه گویند و او پیشروهمه ٔ سپاه است و لشکر. رئیس. (زمخشری): سردار و امیر ایشان نورالدوله سالاربن بختیار بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). امروز بحمداﷲ و المنه به اقبال این دو سردار کامکار و دو پادشاه فرمان روا. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || پادشاه. || خداوند. (آنندراج) (شرفنامه). پیشوا. صاحب:
سردارتاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بی او نیل و فری ندارم.
خاقانی.
ای قبله ٔ انصار دین سردار حق سردار دین
آب از پی گلزار دین از روی دنیا ریخته.
خاقانی.
رزاق نه کآسمان ارزاق
سردار و سریردار آفاق.
نظامی.
سردار خاندان حسین و حسن که هست
روز عدوش تیره تر از دخمه ٔ یزید.
سیف اسفرنگ.
دیباچه ٔ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی.
|| آنکه در دنبال تمام سپاه برای حراست تمام مردم آید او را دمدار گویند. بعربی اول را مقدمه و آخر را ساقه گویند. (انجمن آرای ناصری).

سردار. [س ِ] (اِ مرکب) نام سرخدار است در فومن. (جنگل شناسی ص 256). رجوع به سرخدار شود.

سردار. [س َ] (اِخ) متخلص به یغما. مجموعه ٔ وی بنام سرداریه ساخته و معروف شده است. رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 1 ص 217 و 219 و یغمای جندقی شود.


تنها

تنها. [ت َ] (ص، ق) از مفرد بودن باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). فرد و تک و منفرد و یگانه و مجرد. (ناظم الاطباء). فرید. وحید. بی هیچکس. منفرد. یکه.واحد. احد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
با صدهزار مردم، تنهایی
بی صدهزار مردم، تنهایی.
رودکی.
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کُرد بماندستم، تنها من و این باهو.
رودکی.
بیزارم از پیاله، وز ارغنون و لاله
ما و خروش ناله، کنجی گرفته تنها.
کسائی.
چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود.
فردوسی.
مرا شصت وپنج و ورا سی وهفت
نپرسید ازین پیرو تنها برفت.
فردوسی.
مر او را به رامش همی داشتند
به زندانْش تنها بنگذاشتند.
فردوسی.
دگر آنکه گفتی ز خون ریختن
به تنها به رزم اندر آویختن.
فردوسی.
دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد
اوفتد بر گردن آن کاندیشه ٔ تنها کند.
منوچهری.
به راه از چه تنها بترسد دلیر
که تنها خرامد به نخجیر شیر.
اسدی.
تنها یکی سپاه بود دانا
نادانْت با سپاه بود تنها.
ناصرخسرو.
چون یار موافق نبود، تنها بهتر
تنها به، صد بار چو نادانت همتا.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیار خویش.
ناصرخسرو.
عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده، تنها به گور تنگ.
عمعق.
او به تنها صد جهانست از هنر
یک جهانش جان به تنهایی فرست.
خاقانی.
ز هرچه زیب جهان است و هرکه زَاهل جهان
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها.
خاقانی.
جویم که رصدگه زمین را
تنها رَوی آن زمان ببینم.
خاقانی.
از آنجا رفت جان و دل پرامّید
بماند آن ماه راتنها چو خورشید.
نظامی.
ساکن گوشه ٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهائی.
عطار.
حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود به شب ازتشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. (گلستان).
- به تنها تن، به تنی تنها، یک تنه. بی هیچکس:
به تنها تن خویش جنگ آورم
خدای جهان را به چنگ آورم.
فردوسی.
به تنی تنها صد لشکرجنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین.
فرخی.
- امثال:
تنها به داور (قاضی) رفته است، نظیر: هرکه تنها به قاضی شد راضی بازآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554). تنها به حاکم شده است:
زیرا که سرخ روی برون آید
هرکو به پیش حاکم تنها شد.
ناصرخسرو.
به فیروزی خود دلاور شده ست
همانا که تنها به داور شده ست.
نظامی (ازامثال و حکم دهخدا ایضاً).
تنها تو خیار نو به بازار نیاورده ای:
به ز تو بسیار هشته و بهلد نیز
نو نه تو آری همی خیار به بازار.
سوزنی (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554).
تنهاخوار برادر شیطانست، نظیر: تزاحم الایدی فی الطعام برکه. (امثال و حکم ایضاً).
تنها مانی چو یار بسیار کشی. (از امثال و حکم ایضاً).
|| (اِ) بمعنی اجسام نیز آمده است چه تن بمعنی جسم است. (برهان). و جمع [تن] تنها که اجسام باشد نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). ج ِ تن. (ناظم الاطباء):
این نشاطی است که از دلها بیرون نرود
وین جمالیست که از تنها تنها نشود.
منوچهری.
چه جانها در غمت فرسود و تنها
نه تنها من اسیر و مستمندم.
سعدی.
خوش می روی بتنها، تنها فدای جانت
مدهوش می گذاری یاران مهربانت.
سعدی.
مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند.
حافظ.
ای بلبل جان چونی، اندر قفس تنها
تا چند در این تنها مانی تو تن تنها؟
محمد شیرین مغربی (از انجمن آرا).
ز تنها گر کسی تنها نشیند
نشیند با خدا هر جا نشیند
ز خود تنها نشین نوری که سهل است
ز تنها گر تنی تنها نشیند.
ملا علی نوری (ایضاً).
|| (ص) بمعنی خالی نیز آمده. (غیاث اللغات) مجرد:
بِپْرَست خدای را و خود بشناس
او باصفت و ز بی صفت تنها.
ناصرخسرو.
|| جدا. دور. محروم:
ز هر چیز تنها چرا ماندی
ز دفتر چنین روز کی خواندی.
فردوسی.
|| (ق) فقط. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و غالباً با «نه » یا «نی » آید:
تو تنها بجای پدر بودیَم
همان از پدر بیشتر بودیَم.
فردوسی.
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت.
نظامی.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.
(بوستان).
خور و خواب تنها طریق دد است
بر آن بودن آیین نابخرد است.
(بوستان).
ولیکن خزانه نه تنها مراست.
(بوستان).
سعدی به عشقبازی خوبان علم نشد
تنها در این مدینه که در هر مدینه ای.
سعدی.
که نه تنها منم ربوده ٔ عشق
هر گلی بلبل غزلخوان داشت.
سعدی.
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ این سیاه ندارد؟
حافظ.
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک، شیوه ٔ او پرده دری بود.
حافظ.
جلوه گاه رخ او دیده ٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند.
حافظ.

تنها. [ت َ] (اِخ) محمدسعید قمی. خلف حکیم محمدباقر قمی است و در دربار شاه عباس دوم راه یافت و سپس مغضوب شد. این دو بیت از اوست:
در انتظارت ای ثمر دل شکوفه وار
چشمم سفید گشت و تو در دیده بوده ای.
#
عندلیبان چون طواف گلشن آن کو کنند
دست گلچین ترا چون دسته ٔ گل بو کنند.
(از تذکره ٔ نصرآبادی ج 1 صص 167-168).
رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


ترین

ترین. [ت َ] (مزید مؤخر = تر، تفضیلی +ین نسبت) علامت صفت عالی. پساوندی است که چون بر صفتی افزون گردد آنرا ممتاز سازد. چون بد+ترین = بدترین. به + ترین = بهترین. بزرگ + ترین = بزرگ ترین:
از عباد ملک العرش نکو کارترین
خوشخویی، خوش سخنی، خوش منشی، خوش حسبی.
منوچهری.
چنان دان که نادان ترین کس تویی
اگر پند دانندگان نشنوی.
(از سندبادنامه ص 234).
تازه ترین سنبل صحرای ناز
خاصه ترین گوهر دریای راز.
نظامی.
مبارکتر شب و خرمترین روز
که دوشم قدر بود، امروز نوروز.
سعدی.
و رجوع به صفت شود.

فرهنگ معین

سردار

(سَ) [په.] (ص فا.) فرمانده قشون، سالار.

فرهنگ عمید

سردار

(نظامی) سالار، فرماندهِ سپاه،
[مجاز] رئیس و بزرگ دسته یا طایفه،

نام های ایرانی

سردار

پسرانه، فرمانده یک گروه نظامی، پیشوا، رهبر

معادل ابجد

کارگردان سریال تنها ترین سردار

2378

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری