معنی کافی

حل جدول

کافی

وس

بس

مترادف و متضاد زبان فارسی

کافی

بسنده، بس، مشبع، مکفی، وافی، باکفایت

فارسی به انگلیسی

کافی‌

Adequate, All Right, Ample, Due, Comfortable, Competent, Enough, Satisfactory, Sufficient, Working

فارسی به ترکی

ترکی به فارسی

کافی

کافی

فرهنگ فارسی هوشیار

کافی

بسنده و بی نیاز کننده، وافی، شافی

فارسی به ایتالیایی

کافی

basta

sufficiente

فارسی به عربی

کافی

بما فیه الکفایه، کافی

فرهنگ فارسی آزاد

کافی

کافِی، مجموعه ای است از قریب 16 هزار حدیث که در سه قسمت «اصول کافی»- «فروع کافی» و «روضه کافی» بطبع رسید. این تألیف بزرگ از ابوجعفر محمدبن یعقوب کلینی است (به کلینی مراجعه شود) کافی ازْ کتب اَرْبَعَه معتبره شیعه می باشد (به کتب اربعه مراجعه گردد.)

کافِی، مستغنی- بی نیاز- در فارسی هم به معنای کفایت کننده- بس و باندازه مورد نیاز مصطلح است. ایضاً در آثار ادبی فارسی بمعنای کاردان- با کفایت- پیشکار- و کارگزار نیز آمده است،

لغت نامه دهخدا

کافی

کافی. (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.

کافی. (اِخ) لقب ابوالفرج رونی. رجوع به ابوالفرج بن مسعود رونی شود.

کافی. (ع ص) بسنده و بی نیاز کننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وافی. شافی. حسب: ترتیبی و نظامی نهاده که سخت کافی و شایسته. (تاریخ بیهقی ص 382).
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است.
مسعودسعد.
اهل تمیز را اندک از بسیار کافی بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 257).
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان وکافیان بس عدول.
مولوی.
کاف کافی آمد از بهر عباد
صدق وعده کهیعص.
مولوی.
گفت ای ملک نشان خرد کافی آن است که به چنین کارها تن درندهد. (گلستان).
|| کاردان. پسندیده کار: خواجه گفت مردی با دیدار نیکو و کافی است. (تاریخ بیهقی ص 342). ما تو را آزموده ایم و در همه کارها شهم و کافی و معتمد یافته. (تاریخ بیهقی ص 395). و او را برانگیخت پی کاری که وی برای آن کافی است. (تاریخ بیهقی ص 311). به حکم آنکه این وزیر مردی کافی بود و کارها تمام ضبط کرده امراء از وی پیش والی سعایت کردند. (جوامعالحکایات). ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را شاید. (گلستان). || پیشکار. کارگزار. (غیاث) (آنندراج). وزیر. دبیر. متصدی خراج و جزیت: و سیم کافی ناصح که خراج و جزیت بر وجه استقصاء بستاند. (کلیله و دمنه).
باده همه کافیان عالم
بر یاد کفایت تو خوردند.
مسعودسعد.
|| ضمان کننده. (غیاث) (آنندراج). ضامن. || مجازاً دانا. (غیاث) (آنندراج). || کارنده. (غیاث) (آنندراج).

کافی. (اِخ) لقب شیخ محمدبن یوسف. او راست «الحصن والجنه علی عقیده اهل السنه» شرحی است بر کتاب غزالی در پند و نصیحت و در 1324 در بولاق ضمیمه السیف الیمانی طبع شده است. (از معجم المطبوعات 1547).

کافی. (اِخ) یکی از کتابهای چهارگانه یا اصول اربعه ٔ مذهب شیعه که روایتهای شیعه در آن فراهم آمده. مؤلف این کتاب محمدبن یعقوب کلینی است و در 329 هَ.ق. درگذشته است. (فهرست کتابخانه ٔ دانشگاه ج 2).

عربی به فارسی

کافی

کافی , تکافو کننده , مناسب , لا یق , صلا حیت دار , بسنده , مساوی , رسا , متساوی بودن , مساوی ساختن , موثر بودن , شایسته بودن , فراخ , پهناور , وسیع , فراوان , مفصل , پر , بیش از اندازه , یاداش دادن به , ترقی کردن , تاوان دادن , بس , شایسته , قانع

فارسی به آلمانی

کافی

Ausreichend, Genug

فرهنگ معین

کافی

بس کننده، بی نیازکننده، دارای کمیت، کیفیت یا دامنه ای مناسب برای تأمین نیاز یا تقاضا. [خوانش: [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ عمید

کافی

آن‌که یا آنچه شخص را از کسی یا چیزی بی‌نیاز می‌سازد، بی‌نیاز‌کننده، بسنده،
[قدیمی] لایق، کارآمد،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

کافی

بسنده، بس

معادل ابجد

کافی

111

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری