معنی کبیر
لغت نامه دهخدا
کبیر. [ک َ] (اِخ) لقب داریوش اوّل، پادشاه هخامنشی است. رجوع به داریوش اوّل شود.
کبیر. [ک َ] (اِ) شوره زار. کویر. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به کویر شود.
کبیر. [ک َ] (ع ص) بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی ص 81). بزرگ و کلان. (ناظم الاطباء). کبیره مؤنث آن است. ج، کِبار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و کُبَراء. (اقرب الموارد). و مَکبوراء. (منتهی الارب) (آنندراج):
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
به هر صغیر عذابی کبیر را اهلم
اگر نه عفو کند خالق کبیر مرا.
سوزنی.
- انسان کبیر، عالم کبیر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عالم کبیر شود.
- عالم کبیر، جهان وجود با نظام کلی و جملی خود و آن را انسان کبیر هم گفته اند چنانکه انسان (بمعنی حیوان ناطق) را عالم صغیر هم نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین).
- فساد کبیر، جرم و خطای بزرگ و گناه عظیم. (ناظم الاطباء).
- گناه کبیر، گناه بزرگ. جرم و خطای بزرگ. اثم کبیر. مقابل گناه صغیر و خرد:
بسی گناه کبیر و صغیر کردم کسب
که نز کبیر خطر بود و نز صغیر مرا.
سوزنی.
|| تنومند و عظیم. بزرگ و کلان. (ناظم الاطباء). || بزرگ در توانایی و در دولت و ثروت و زور و قوت. (از ناظم الاطباء):
ای پسر همچو میر میری تو
او کبیر است و تو امیر صغیر.
ناصرخسرو.
داور اسلام خاقان کبیر
عدل را نوشیروان مملکت.
خاقانی.
بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت
بل کان شه اقلیم گیر اقلیم توران بخشدت.
خاقانی.
کسری اسلام خاقان کبیر
خسرو سلطان نشان در شرق و غرب.
خاقانی.
خاقان کبیر ابوالمظفر
سر جمله شده مظفران را.
خاقانی.
شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر.
سعدی (بوستان).
امیر کبیر عالم عادل مؤید منصور. (گلستان). || بزاد برآمده. (السامی فی الاسامی). سال دار و آنکه دارای سال بسیار باشد. || به بلوغ رسیده. (ناظم الاطباء). به مردی رسیده. (یادداشت مؤلف). کامل شده و بزرگ شده. (ناظم الاطباء). مقابل صغیر. || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). کامل در ذات. (یادداشت مؤلف).
- خالق کبیر، خداوند بزرگ. خالق اکبر.
|| (ع ص) (در اصطلاح صوفیه و در علم فتوت) آنکه شرب این از نهر او بوده باشد بی واسطه ای، یعنی قدحی ازو خورده باشد و لازم نیست که خود مباشر آن شده باشد، بلکه شاید بنفس خود داده باشد و شاید که وکیل او داده باشد، و او بمنزله ٔ پدر است در نسبت ولادت و از این جهت اورا پدر خوانند و شارب را پسر و اسم کبیر بر زعیم قوم اطلاق کنند، و او را شیخ و مقدم و قاید و عتیدو اب و رأس الحزب نیز گویند و عجم او را پیشقدم خوانند. (نفائس الفنون ص 196 و 197). || نزد اهل عربیت قسمی از اشتقاق و ادغام است. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به اشتقاق و ادغام شود. || نزد اهل جفر قسمی از باب و قسمی از مخرج است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (در اصطلاح عروض) نام یکی از بحور مستحدث.
کبیر. [] (اِ) اسم هندی توتیاست. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
کبیر. [ک َ] (اِ) کهور. غاف. (یادداشت مؤلف). رجوع به غاف وکهور شود. || (در برازجان) نام نوعی درخت است. (یادداشت مؤلف).
کبیر. [ک َ] (اِخ) لقب اسکندر مقدونی است. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
کبیر. [ک َ] (اِخ) لقب کورش هخامنشی است. رجوع به کوروش کبیر شود.
کبیر. [ک َ] (اِخ) لقب شاه عباس اول، پادشاه صفوی است. رجوع به شاه عباس اول شود.
کبیر. [ک َ] (اِخ) (قاضی شیخ...) معاصر شاه اسماعیل صفوی و سلطان سلیم عثمانی، و مدت پنجاه سال قاضی ماضی الحکم اردبیل بود و طبیب حاذق آن ملک و افتاء و تدریس آن دیار نیز به او متعلق بود. در جنگ شاه اسماعیل با سلطان سلیم اسیر سلطان سلیم گشت و با آنکه پادشاه عثمانی حکم به کشتن همه داد او را بخشید و پس از چندی عهده دار ضبط حلب و شام و مصر گردید. وی تاریخ دوران سلطان سلیم را نوشته و تاریخ ابن خلکان را ترجمه نموده است. (از مجالس النفائس ص 396 و 397) و رجوع به مجالس النفائس شود.
کبیر. [ک ُ ب َ] (اِخ) (در اصطلاح نجوم هند) از اصحاب پرب و آن صاحب الشمال است و در حکمش خصب و گشادگی است و فساد اموال اغنیا. (تحقیق ماللهند ص 258).
کبیر. [ک َ] (اِخ) لقب پطر، پادشاه روسیه است. رجوع به پطر کبیر شود.
کبیر. [ک َ] (اِخ) لقبی بود که مجلس شورای ملی در جلسه ٔ سه شنبه 31 خرداد 1338 برای رضا شاه پهلوی تصویب کرد.
کبیر. [ک َ] (اِخ) لقب فردریک ویلهم، امپراتور پروس و معاصر لوئی چهاردهم است. رجوع به فردریک ویلهم شود.
فرهنگ معین
(کَ) [ع.] (ص.) بزرگ. ج. کبراء.
فرهنگ عمید
[جمع: کبار و کبراء] بزرگ،
(اسم) (ادبی) در عروض، از بحور شعر بر وزن «مفعولات مفعولات مستفعلن»،
حل جدول
بزرگ
فرهنگ واژههای فارسی سره
بزرگ
کلمات بیگانه به فارسی
بزرگ
مترادف و متضاد زبان فارسی
بزرگ، عظیم، کلان، معظم، قاید، نبیل، بالغ، رشید، شورهزار، کویر
فارسی به انگلیسی
Adult, Great
فارسی به عربی
بالغ، عظیم
عربی به فارسی
بزرگ , با عظمت , سترک , ستبر , ادم برجسته , ابستن , دارای شکم برامده , خپله وچاق , شایان , قابل توجه , مهم , هزار دلا ر , بسیار عالی با شکوه , مجلل , والا , مشهور , معروف , با وقار , جدی , وسیع , جادار , پهن , درشت , لبریز , جامع , کامل , سترگ , بسیط , حجیم , هنگفت , قابل ملا حظه , ذاتی , جسمی , اساسی , محکم , شگرف , ترسناک , مهیب , فاحش , عجیب , عظیم
فرهنگ فارسی هوشیار
بزرگ، کلان
فرهنگ فارسی آزاد
کَبِیر، بزرگ، مسنّ، عالیمقام، معلم و رئیس، از اسماءالله است (جمع: کِبار، کُبَراء)،
فارسی به آلمانی
Erwachsene, Gross, Groß
معادل ابجد
232