معنی کشش
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
=کوشش
کشتن، قتل، کشتار: صواب است پیش از کشش بند کرد / که نتوان سر کشته پیوند کرد (سعدی۱: ۵۱)،
[مجاز] جذابیت،
کشیدن، حمل کردن،
(اسم) (فیزیک) نیرویی که بهوسیلۀ جسم در حال کشیده شدن بر تکیهگاه خود وارد میشود،
[مجاز] تمایل عاطفی، گرایش،
[مجاز] ظرفیت پذیرش، تحمل،
امتداد دادن: کشش صدا،
[قدیمی، مجاز] تلاش،
حل جدول
جاذبه
مترادف و متضاد زبان فارسی
امتداد، جاذبه، جذب، ربایش، مد
فارسی به انگلیسی
Affinity, Allure, Appeal, Attraction, Draft, Draw, Fascination, Gravitation, Haul, Interest, Kill, Pull, Strain, Stress, Tension, Traction, Tug
فارسی به ترکی
çekiş
فارسی به عربی
اجهاد، توتر، جاذبیه، حافز، سحب، شده، عتله، مغناطیسیه، هزه، وصول
گویش مازندرانی
توزین، وزن کردن
فرهنگ فارسی هوشیار
عمل بردن، تحمل، جذب، جاذبه، جلب
فارسی به ایتالیایی
tensione
فارسی به آلمانی
Anspannen, Anspannung (f), Belastung (f), Dehnen, Dehnung (f), Die attraktion -en [noun], Beziehung (f), Raufen, Reichen, Ruck (m), Ruckweise (f), Schnellen, Zerren, Ziehen, Zucken, Zug (m), Zugkraft (f), Zupfen, Magnetismus [adjective]
معادل ابجد
620