معنی کف

لغت نامه دهخدا

کف

کف. [ک َ] (اِ) چیزی غلیظ که بر روی آب می نشیند و از جوش و غلیان دیگ بهم می رسد و آن را به عربی رغوه می گویند. (برهان). آنچه از جوشش دیگ بر روی آب یا گوشت و امثال آن نشیند یا بر دهان شتر و روی آب جمع شود و آن را کفک به اضافه ٔ کاف دیگر نیز گفته اند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). چیزی سفید و غلیظ که بر روی آب می نشیند و از جوش و غلیان آب بهم می رسد و از استعمال صابون و جز آن نیز پدید می آید. (ناظم الاطباء).یکی از اشکال انحلال هوا در مایعاتی که گرم یا تکان داده می شوند ایجاد می گرددمانند کف حاصل از حل صابون در آب که به نام کف صابون خوانده می شود و سرجوش و کف حاصل از جوشاندن برخی مواد که در سطح مایع جمع می شوند. (فرهنگ فارسی معین).کفک. زبد. طفاحه. قسمتی پر هواتر و سفیدرنگ از مایعی که بر روی آن ایستد. (یادداشت مؤلف):
می زرد کف بر سرش تاخته
چو روی از بر زر بگداخته.
اسدی.
کف و تیرگی هرچه زان آب خاست
ز می گشت اینک که در زیر ماست.
اسدی.
اگر گوید کف چیست ؟ گوییم آب است با هوا آمیخته. (جامع الحکمتین ص 95).
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سربحر آید پیدا نه به پایاب.
خاقانی.
کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل
دل خارکنان از رخ گلزار نمود اینک.
خاقانی.
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
اینک جیحون گواست شرح دهد با بحار.
خاقانی.
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا درنگر
آنک کف را دید سرگویان بود
و آنکه دریا دید او حیران بود.
مولوی.
- کف آبگینه، آبی باشد که مانند کف بر روی آبگینه پیدا شود بهنگام گداختن و بعضی گویند ریم آبگینه است. سفیدی چشم را زایل کند و آن را به عربی زبدالقواریر و ماءالزجاج خوانند و به یونانی مسحوقونیا گویند. (برهان) (از آنندراج). و رجوع به زبدالقواریر شود.
- کف افگن، کف کن. (از یادداشت مؤلف). کف انداز. کف بر دهان آورنده. کف از دهان بیرون ریزنده. و آن نشانه ٔ مستی و نشاط و نیرومندی است و غالباً وصف هیون یا مردان دلیر آید و گاه دریا:
هیونان کف افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جای.
فردوسی.
شتر خواست از ساربان سه هزار
هیونان کف افگن و پایدار.
فردوسی.
تن بی سران و سر بی تنان
سواران چو پیلان کف افگنان.
فردوسی.
- کف انداختن، کف آوردن. کف بدهان آوردن. کف بر لب آوردن. کنایه از خشمگین شدن:
همان سام نیرم برآرد خروش
کف اندازد و بر من آید بجوش.
فردوسی.
و رجوع به کف بر لب آوردن در همین ترکیبات و کف افکندن شود.
- کف برآوردن، کف انداختن: ازباد؛ کف برآوردن. (تاج المصادر بیهقی).
- کف بر لب، که کف بر لب دارد. کنایه از دیوانه و خشمگین:
دجله راامسال رفتاری عجب مستانه است
پای در زنجیر و کف بر لب مگر دیوانه است.
- کف بر لب (به لب) آوردن، چون مصروعان و مستان رطوبتی چون کف شیر به پیرامون دهان آوردن. (یادداشت مؤلف). و آن کنایه از خشم و غضب باشد:
تهمتن به لبها برآورد کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف.
فردوسی.
به یک سو گرای از میان دوصف
چه داری چنین بر لب آورده کف.
فردوسی.
همی گشت بر لب برآورده کف
همی تاخت از قلب تا پیش صف.
فردوسی.
چو برق تیز هر یک تیغ در دست
کف آورده به لب چون اشتر مست.
نظامی.
- کف به دهان آوردن، کف انداختن و آن کنایه از خشم باشد:
بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد
گویی ز تف آهش لب آبله زد چندان.
خاقانی.
- کف زن، کف زنه. مرغات. کفگیر. (یادداشت مؤلف).
- کف زنه، کف زن. (یادداشت مؤلف).
- کف شیشه، زبدالقواریر. مسحوقونیا. (ازفهرست مخزن الادویه). رجوع به کف آبگینه در همین ترکیبات شود.
- کف کردن، کف برآوردن: دهانش کف کرده است. (از یادداشت مؤلف).
- کف کردن دهان، کف انداختن.
- || آب حسرت آمدن به دهان. (آنندراج).
- کف کردن شاش کسی، در تداول، به حد بلوغ رسیدن او. (از یادداشت مؤلف).
- کف گرفتن، کفک یا کف مطبوخی را هنگام جوشیدن گرفتن. (از یادداشت مؤلف).
- امثال:
کف بر سر بحر آید و دردانه به پایاب.
(جاهل نرسد در سخن ژرف تو، آری...)
خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
|| قسمتی از چربی غیرمتراکم گوسفند و دیگر حیوانات که در طبخ غذا به کار نیاید و معمولاً آن را دور اندازند، و بعلت سبکی و شباهت با کف صابون این نام را بدو دهند و در تداول افراد درشت اندام و ناتوان را نیز به کف موصوف سازند چنانکه گویند فلانی کف است، یعنی عضلاتی ستبر و نیرویی در بدن ندارد و چون درمورد چهارپایان بکار برند بدین معنی است که در حیوان آماس گونه ای است و گوشتی در بدن ندارد و اگر داردمطلوب نیست و بیشتر اندام آن از چربیهای غیرمتراکم تشکیل یافته و ارزشی ندارد.

کف. [ک َ] (اِ) سیاهی بود که مشاطگان بر ابروی زنان کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 248). چیزی باشد که مشاطگان بر ابروی عروس مالند. (برهان). سیاهی که مشاطگان بر ابروی زنان مالند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ اوبهی). کحل. (از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 263):
کف بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه زند آنجا که درشتی خار است.
مجیر غیاثی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 248).
همان اژدها کان ز کوه کشف
برون آمد و کرد گیتی چو کف.
اسدی (از فرهنگ رشیدی).

کف. [ک َف ف / ک َ] (ع اِ) پنجه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء) (زمخشری) (غیاث). دست، یا دست تابند دست، گویند «مد الیه کفَّه ُ لیسأله » یا راحت باانگشتان.گویند از آن بابت کف گفته اند که تن را از آزار نگه می دارد. (از اقرب الموارد). دست را می گویند یا کف تا بند دست است که پنجه بی انگشت که راحت باشد. (از شرح قاموس). آن جزء از دست که چیزی را می گیرند و رها می کنند. (ناظم الاطباء). پنجه ٔ آدمی که انگشتان بدان پیوسته اند و فارسیان بتخفیف استعمال کنند و بمعنی دست مجاز است. (آنندراج). سطح داخلی دست یا پا که مقعرگونه و قرینه ٔ پشت دست و پاست. (فرهنگ فارسی معین). سطح انسی دست از زیر انگشتان تا زیر مچ پیوندگاه ساعد با دست. طرف زیرین پنجه ٔ دست و پا. قسمتی ازدست و پای از زیر مچ تا نوک انگشتان. دست. چنگ. هبک. (یادداشت مؤلف). ج، اَکُف ّ، کُفوف، کُف ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد):
شکفت لاله، تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال.
رودکی.
چنانکه چشمه پدید آورد کمانه زسنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.
دقیقی.
آنکوز سنگ خارا آهن برون کشد
نسکی ز کف او نتواند برون کشید.
منجیک.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت و برد و گریز.
خجسته (از فرهنگ اسدی ص 104).
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر کجا توتکیش باران است.
عماره.
به تن زنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.
فردوسی.
که آمد سواری میان دو صف
خروشان و جوشان و تیغی
به کف.
فردوسی.
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا.
فردوسی.
خاری که به من در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثرماند
تا تیغ به کف داری تا خود به سر داری.
فرخی.
ماهی به کش درکش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چون زرین لگن.
فرخی.
کف یوز پر مغز آهو بره
همه چنگ شاهین دل گودره.
عنصری.
یکی چون دیده ٔ یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگرچون دل فرعون، چهارم چون کف موسی.
منوچهری
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن در کف دلبران.
منوچهری.
یا در خم من بادی یا در قدح من
یا درکف من بادی یا در دهن من.
منوچهری.
دوستدار تو ندارد به کف از وصل تو هیچ
مرد با همت را فقر عذابی است الیم.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
ز شادی همی در کف رودزن
شکافه شکافنده گشت از شکن.
اسدی.
برآنچه داری در دست شادمانه مباش
و زانچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
ناصرخسرو.
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف او شاید بودن که جهان را جگر است.
ناصرخسرو.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همی بجویم در خاک همچو زر.
مسعودسعد.
نباشد جدا از کف او سخاوت
عرض را جدایی نباشد ز جوهر.
ادیب صابر.
از کف ترک دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
جود گویدتا که معن و حاتم و افشین شدند
کف او بوده ست معن و حاتم و افشین مرا.
سوزنی.
از معرکه ٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیر است.
انوری.
به عمری در کفم یاری نیاید
ورآیدجز جگرخواری نیاید.
انوری.
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه فایده.
خاقانی.
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت.
خاقانی.
شروان که زنده کرده ٔشمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریا شعار تست.
خاقانی.
درم از کف او به نزع اندر است
شهادت از آنستش اندر دهان.
(از سندبادنامه ص 7).
خوش نبود با نظر مهتران
بر دف او جز کف خنیاگران.
نظامی.
بر کف این پیر که برناوش است
دسته ٔ گل می نگری و آتش است.
نظامی.
کی بود کآواز بردارم تمام
کز کف خضر آب حیوان میخورم.
عطار.
در کف شیر نر خونخواره ای
غیرتسلیم و رضا کو چاره ای.
مولوی.
مه همه کف است معطی نور پاش
ماه را گر کف نباشد گو مباش.
مولوی.
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال.
سعدی.
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف معصم.
سعدی.
بدارید چندی کف از دامنش
و گر می گریزد، ضمان برمنش.
سعدی (بوستان).
با وجود کفش از ابر عطا می طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم ز کرام.
سلمان ساوجی.
لیک اگر دست به جیبش نهی
چون کف مفلس بود از زر تهی.
جامی.
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم.
صائب.
- از کف دست موبرآمدن، کنایه از وجود گرفتن امر ممتنع الوقوع در تعلیق محال بالمحال.
- خاک کف پای کسی نبودن، در نزد او بچیزی نیرزیدن. با وجود او قدر و قیمتی نداشتن. (از یادداشت مؤلف).
- کف از دامن کسی کوتاه کردن، دست از دامن او برداشتن. (فرهنگ فارسی معین):
از دانه ٔ تسبیح فتد عقده به کارت
کوتاه کف از دامن این بی سر و پا کن !
درویش واله هروی (از فرهنگ فارسی معین).
- کف افسوس، از عالم لب افسوس. (آنندراج).
دست تأسف:
توان زد بی تأمل صد زمین و آسمان بر هم
کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را.
عبدالقادر بیدل (آنندراج).
- کف باز، اصطلاحی است در صفت طراران، کف باز به بهانه ٔ تعویض اسکناس بزرگ به اسکناسهای کوچک و جز آن، پول طرف را گیرد ودر مقابل چشمهایش شمرد و سپس بدو دهد و خود رود در حالی که مقداری از پول طرف را پنهان ساخته و برده است. کف رو. کف زن. کف کش.
- کف برزدن، دست زدن:
سجده کردند هر یک از طرفی
بیت گفتند و برزدند کفی.
سعدی (هزلیات).
- کف به کف سودن، اسف خوردن. (یادداشت مؤلف). دست بر دست زدن پشیمانی را.
- کف بیضا، ید بیضاست که معجزه ٔ موسی علیه السلام بود. گویند هر گاه می خواست ظاهر سازد دستها را از بغل برمی آورد. نوری از دستهای او پیدا می شد که تا به آسمان می رفت. (برهان) (آنندراج):
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین کف بیضا گرفته.
انوری (از آنندراج).
و رجوع به کف موسی و کف موسوی شود.
- کف بین، آنکه از خطوط کف دست از گذشته و آینده ٔ صاحب کف دعوی اخبار کند. آنکه با دیدن خطوط کف دست، طالع و فال گوید. حازی. (از یادداشتهای مؤلف).
- کف پا، سطح داخلی پا که متصل به انگشتان است. (فرهنگ فارسی معین). سطح وحشی اسفل قدم. (یادداشت مؤلف): آن قسمت از سطح زیرین پا متصل به انگشتان که بر زمین قرار گیرد هنگام راه رفتن:
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی گوش او خایی برغست.
کسایی.
دست و کف پای پیران پرکلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج.
طیان.
عالم را خاک کف پای تو کرده ست
عز و جل ایزد مهیمن متعال.
منوچهری.
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه.
منوچهری.
گر چو چراغ در دهان زر عیار دارمی
خود نشدی لبم محک از کف پای چون تویی.
خاقانی.
بار دل مجنون و خم طره ٔ لیلی
رخساره ٔ محمود و کف پای ایاز است.
حافظ.
- کف پایی، نوعی از تعذیر که گناهکاران را و اطفال را کنند و با لفظ زدن و خوردن مستعمل است. (از آنندراج). مقابل کف دستی، چوب که معلم، کودکان مکتب را بر کف پای زند. ضرب چوب که بر کف پای زنند. (یادداشت مؤلف):
قوت روح از کف پا یافته مانند نهال
خورده طفل از کف استاد چو کف پایی را.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- کف چنار، برگ چنار. (فرهنگ فارسی معین):
ز خاک با درم آید کف چنار برون
گر از مهب کف او وزد نسیم شمال.
انوری (از فرهنگ فارسی معین).
- کف دست، سطح داخلی دست که متصل به انگشتان است. (فرهنگ فارسی معین). بَلَد. (یادداشت مؤلف):
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فرو خفته چو پشت شمن.
کسائی.
برنه به کف دستم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگرنه.
منوچهری.
بر کف دست نهم یکدل و یک رایت
وانگه اندر شکم خویش دهم جایت.
منوچهری.
به خنجر زبانش زبن پست کرد
ز مویش زنخ چون کف دست کرد.
اسدی (گرشاسب نامه).
صدر احرار شهاب الدین ای گاه سخا
کان و دریا شده از دست کفت چون کف دست.
کمال اسماعیل (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1472).
دستم به کف دست نبی داد به بیعت
زیر شجر عالی پرسایه و مثمر.
ناصرخسرو.
زبانت اسب کنی چونت راه باید رفت
بگاه تشنه کف دست جام باید کرد.
ناصرخسرو.
بنام شأن بی قدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش.
خاقانی.
کف دست و سرپنجه ٔ زورمند
جدا کرده ایام بندش زبند.
سعدی (بوستان).
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید.
سعدی (گلستان).
- کف دست بر هم سودن، در حالت تأسف و پشیمانی مالش دادن سطح درونی دستها و هبکها را به یکدیگر. (ناظم الاطباء). کف بر کف سودن.
- کف دست کسی گذاشتن، در تداول جزای عمل کسی را بدو دادن: حقش را کف دستش گذاشت. (از فرهنگ فارسی معین).
- کف دستی، چوب که به کف دست زنند. ضرب چوب به کف دست مقصر یا سبق خوان در مکتبها. زدن با ترکه به کف دست. مقابل کف پایی. (از یادداشتهای مؤلف). و رجوع به کف پایی در همین ترکیبات شود.
- کف دعا گرفتن، دست به دعا برداشتن. (غیاث) (آنندراج):
در راه انتظار مداخل فقیه شهر
دایم کف دعا چو ترازو گرفته است.
شفیع اثر (از آنندراج).
- کف رفتن، در قمار، ورقی را دزدیدن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به کف کشیدن در همین ترکیبات شود.
- کَف رَو، کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف زدن. رجوع به همین ماده شود.
- کف زن، کف زننده. دست زننده. چپه زن:
شاخها رقصان شده چون ماهیان
برگها کف زن مثال مطربان.
مولوی.
- || کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف زنان، در حال دست زدن:
تو نبینی برگها با شاخها
کف زنان، رقصان، ز تحریک صبا.
مولوی.
- کف شستن، شستن دست، وضو یا جز آن را:
که بسم اﷲ اول ز نیت بگوی
دوم نیت آور سیم کف بشوی.
سعدی (بوستان).
- کف غنچه کردن، کنایه از پنجه گرد ساختن و مشت گره کردن باشد. (برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
کف غنچه کنی پر از گل نغمه شود
از بس به هوا نغمه برآمیخته است.
ظهوری (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
نقد ما چون زر گل در طبق اخلاص است
کف ما غنچه نگردد چو شود صاحب مال.
شفیع اثر (ازآنندراج).
- کف کردن، چیزی را سوده بکف خوردن. (آنندراج). خوردن. (غیاث). کفلمه کردن. با کف دست سودن:
سفوف آسا اگر یک مشت نان را
کس آوردی به کف کف کردی آن را.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
خلق از بی قوتی آرد صبح را کف می کردند. عبداللطیف خان تنها (از آنندراج).
- کف کش، کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف کشیدن، در اصطلاح قماربازان، درآوردن ورقی مطلوب از میان دسته ٔ ورق بی مراعات قواعد بازی و ترتیب تقسیم ورقها میان بازی گران که نوعی تزویر و تقلب است.
- کف مال، کاغذی: گردوی کف مال، گردوی کاغذی. بادام کف مال، بادام کاغذی. (یادداشت مؤلف).
- کف مال کردن، در کف دست مالیدن تا نرم و ریزه شود. بقصد ریزه کردن یا گرفتن پوست در میان دو کف دست فشردن. اصفاغ. (یادداشت مؤلف).
- کف مرجان، شاخهای مرجان که به شکل پنجه آدمی باشد. (آنندراج).
- کف موسی، دست موسی. ید بیضا. کف بیضا:
سوسن یکروزه ٔ عیسی زبان
داده به صبح از کف موسی نشان.
نظامی.
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دمی از باد خلق او دم عیسی بن مریم.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
- || درخشان:
طبع سخن سنج کف موسوی است
خوان سخن مائده ٔ عیسویست.
خواجو (امثال و حکم ج 3 ص 1473).
- کف موسوی، کف موسی. کف بیضا:
بازم نفس فرورود ازهول اهل فضل
با کف موسوی چه زند سحر سامری.
سعدی.
طبع سخن سنج کف موسوی است
خوان سخن مائده ٔ عیسوی است.
خواجو.
و رجوع به ترکیب فوق شود.
- کف نیاز برآوردن، دست بلند کردن برای دعا و طلب حاجت:
کف نیاز به درگاه بی نیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست.
سعدی.
- کف نیاز برداشتن،بمعنی دست بدعا برداشتن و با لفظ گرفتن و برداشتن مستعمل است. (آنندراج):
تا چون صدف کنند ترا مخزن گهر
بردار سوی عالم بالا کف نیاز.
صائب (از آنندراج).
- کف نیاز برگشادن، دست گشادن برای دعا:
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای.
سعدی (غیاث).
- به کف آوردن، به دست آوردن. حاصل کردن.
- || ربودن و اخذ کردن. (ناظم الاطباء).
- || گرفتن و به دست گرفتن و در مشت گرفتن. (ناظم الاطباء).
- امثال:
چه دلاور است دزدی که به کف چراغ آرد. (امثال حکم دهخدا ج 2 ص 678).
قلم در کف دشمن است، یعنی آنچه می گوید یا می کند مبتنی بر عداوت است. (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1165).
کف دست که مو ندارد از کجاش می کنند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
کف دستم را بو نکرده بودم، یعنی غیب نمی دانستم. (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
کف پاش می خارد، نظیر تنش می خارد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220). عملی زشت می کند که بجزای آن بکف پای او چوب زنند. (یادداشت مؤلف).
مثل کف دست، هموار. به تمامت غارت شده. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1472). بی هیچ چیز چون سطح داخلی دست که مو ندارد.
|| مشت. به اندازه ٔ یک مشت. (از دزی ج 2 ص 475). کفی از چیزی، یک مشت از آن. قبضه ای ازآن. که در یک کف دست جا گیرد مانند آب و غیره. (یادداشت مؤلف). کفی. یک کف، به اندازه ٔ یک کف. (فرهنگ فارسی معین): بگیرند انجیر پنج عدد سبوس گندم یک کف برگ خطمی یک کف... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پاره ٔ دنبه و یک کف نخود و یک کف گندم و تخم جرجیر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || وزنی معادل ده حبه که در اصفهان و خوزستان برای سنجش اشیاء خشک به کارمی رود. (از دزی ج 2 ص 475). وزنی معادل شش درخمی. (ازمفاتیح العلوم خوارزمی). واحد وزن، وآن در اهواز معادل 13 «صاع » و «صاع » معادل 12 «مختوم » بود. (فرهنگ فارسی معین). || کنایه از قدر قلیل چون کف آب و کف آبله و کف خاک و کف خون و کف گرد و مانند آن. (آنندراج). مقداری قلیل. اندکی. (فرهنگ فارسی معین): و هر روز دو قرص جو و یک کف نمک و سبوی آب او را وظیفه کردند. (تاریخ بیهقی ص 340). از کف خاک خلیفه ای ظاهر کردم. (قصص الانبیاء ص 11)
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را.
نظامی.
یک کف گندم ز انباری ببین.
فهم کن کانجمله باشد همچنین.
مولوی.
زاهد از سبحه ٔ صد دانه ٔ خویش
یک کف آبله آورده بدست.
ابوالبرکات منیر (از آنندراج).
می شود ابر گهربار و گهر می بارد
کف آبی که ز بازی به هوا می ریزی.
ملا تشبیهی (از آنندراج).
یک کف خون ظهوری خرج کن
ساز خود را واصل قربانیان.
ظهوری (از آنندراج).
گرم بشکنی ورنهی در نورد
کف خاک خواهی زمن خواه گرد.
نظامی (از آنندراج).
یک کف آب از محیط عفو می خواهیم و بس
تا برون آید ز گرد غم جبین خاکیان.
ظهوری (از آنندراج).
گه کنم آرزوی قتل و گهی میل وصال
یک کف خون و صد اندیشه ٔ باطل دارم.
الهی قمی (از آنندراج).
- کف ورق، یک دسته ٔ کاغذ که عبارت از 25 برگ باشد. (از دزی ج 2 ص 475).
|| کفه ٔ ترازو. (آنندراج):
در حساب طالع تو کف میزان باد شد
کارتفاع آن رصد بالای اختر یافتند.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
|| سطح. رویه. (از فرهنگ فارسی معین). سطح زمین. کف اطاق، زمین اطاق، سطح اطاق.
|| ته. قعر: کف کاسه. کف حوض. کف کفش. (از یادداشتهای مؤلف) (فرهنگ فارسی معین).
- کف بُر کردن، بریدن گیاه یا درختی از محاذات زمین اطراف آن. برابر سطح زمین بریدن درختی یا کِشتی را؛ انجیر سرما زده را چون کف بر کنند از نو روید. (از یادداشتهای مؤلف).
- کف خواب، الوار کف خواب، در اصطلاح بنایان الواری که زیر شمع گذارند استواری بنیان شمع را. (یادداشت مؤلف).
- || استوانه ٔ چدنی یا فلزی با دریچه ٔ مشبک که در کف آشپزخانه و حمام و جز آن تعبیه کنند تا آب کف حمام یا آشپزخانه از آنجا خارج شود.
- کف کشی، در اصطلاح بنایان، کف اطاق و مانند آن را باگل و گچ یا سیمان مسطح کردن. (یادداشت مؤلف).
- هم کف، هم تراز. هم طراز. (یادداشت مؤلف). هم سطح. دو سطح که در یک طراز باشد چون اطاقی هم کف حیاط خانه.
|| خرفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجله. بقلهالحمقاء. (از اقرب الموارد). || دستگاه و نعمت. (منتهی الارب) (آنندراج). نعمت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

کف. [ک ُ] (اِ) درخت زیزفون، در اصطلاح زبان دیلمان و لاهیجان. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 179). و رجوع به همین کتاب و زیزفون شود.

کف. [ک َف ف] (ع مص) بازایستادن و برگردیدن. (منتهی الارب). بازایستادن. (ترجمان القران) (تاج المصادر بیهقی). واایستادن. (مصادر زوزنی). بازداشته شدن. منصرف گشتن. (از ناظم الاطباء). اندفاع. انصراف. امتناع. (از اقرب الموارد). || بازایستانیدن. راندن. (منتهی الارب). بازداشتن. (ترجمان القرآن). واداشتن. (مصادر زوزنی). منع کردن کسی را از چیزی و دفع کردن. برگرداندن و بازداشتن و منصرف کردن. (از ناظم الاطباء). باز ایستاده کردن کسی را. (غیاث اللغات). دفعکردن. برگرداندن. منع کردن. (از اقرب الموارد). لازم و متعدی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- کف نفس، خودداری. خویشتنداری. پرهیزکاری. عفاف. تعفف. (یادداشت مؤلف).
|| پیر شدن (ناقه) پس سوده و کوتاه گردیدن تمام دندانش از پیری. (از منتهی الارب) (از معجم متن اللغه). || دوباره دوختن جامه را بر یکدیگر. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). دوختن خیاط حاشیه ٔ جامه را یعنی دوباره دوختن آن را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نورد کردن جامه. (تاج المصادر بیهقی). || کور گردیدن: کف بصره (معلوماً و مجهولاً) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نابینا کردن. (غیاث اللغات). || بسیار پرکردن آوند را. (ازمنتهی الارب). پر کردن خنور را. (ناظم الاطباء). پر و لبریز کردن ظرف را. (از اقرب الموارد). || به لته عصابه بستن پای را. (از منتهی الارب). لته بستن بر پای. (از ناظم الاطباء). پارچه ٔ کهنه را برپای بستن. (از اقرب الموارد). لته بستن. پارچه ای را بر زخم وجز آن بستن و استوار کردن. (از معجم متن اللغه). || ترک کردن چیزی را. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح عروض، انداختن حرف هفتم باشد از جزوی که رکن آخرین آن سببی خفیف باشد و چون از مفاعیلن نون بیندازی مفاعیل بماند بضم لام و مفاعیل ُ چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا مکفوف خوانند. (از المعجم شمس قیس چ کتابفروشی زوار ص 151-50).

فرهنگ معین

کف

(کَ) [ع.] (اِ.) سطح داخلی دست یا پا که تقریباً گود است. ج. کفوف.، ~ دست خود را بو کردن کنایه از: علم غیب دانستن (بیشتر به صورت استفهام انکاری به کار رود).

(~.) [ع.] (مص م.) بازداشتن، منع کردن.

انبوهی از حباب - های ریز که به هنگام جوشیدن آب در آن به وجود می آید، حباب های ریز سفید رنگی که در اثر ترکیب مواد شوینده و آب پدید می آید، به دهان آوردن کنایه از: سخت خشمگین شدن. [خوانش: (~.) [په.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

کف

(ادبی) در عروض، انداختن حرف هفتم ساکن از فاعلاتن یا مفاعیلن که فاعلاتُ یا مفاعیلُ بماند،
[قدیمی] بازداشتن،

مادۀ سفید‌رنگی که از حل شدن مواد شوینده در آب پدید می‌آید،
مادۀ سفیدرنگی که هنگام عصبانیت، غش، صحبت کردن، و مانند آن از دهان خارج می‌شود،
کفِ دریا:
(زیست‌شناسی) صدف نسبتاً پَهن، ضخیم، سفیدرنگ، و سبُک ماهی مرکب،
(زمین‌شناسی) مادۀ معدنی نرم شبیه خاک رس سفید که بیشتر برای ساختن چپق به کار می‌رود و پیش از خشک شدن به‌آسانی می‌توان بر روی آن حکاکی کرد،

مادۀ سیاه‌رنگی که زنان به ابروی خود می‌مالیدند،

(زیست‌شناسی) سطح بیرونی دست یا پا،
[جمع: کُفوف] دست،
[جمع: کُفوف] سطح چیزی: کف اتاق،
[قدیمی] کفۀ ترازو،
کف رفتن: (مصدر متعدی) [مجاز] ربودن و دزدیدن، به‌تردستی چیزی از دست کسی یا از جایی ربودن،
کف زدن: (مصدر لازم) دست زدن، دستک زدن، دست بر دست زدن، دو کف دست را به هم زدن،

حل جدول

کف

سطح، محصول آب و صابون

سطح، محصول آب وصابون

سطح

محصول آب و صابون

فارسی به انگلیسی

کف‌

Cave, Froth, Spume, Suds, Yeast

فارسی به عربی

کف

ارضیه، اقشط، رغوه، زبد، سریر، سمن، طابق، میزر

گویش مازندرانی

کف

پسوندی فاعلیمانند اوکف oo kaf که به معنی آب تنی کننده و شناگر...

لذت، کیف

فرهنگ فارسی هوشیار

کف

قطع کردن پنجه، دست باز ایستادن و بر گردیدن، باداشته شدن ماده سفیدی که از شستن پارچه یا بدن با آب و صابون پیدا می شود، و هنگام جوشش آب بر روی آن ظاهر می گردد

فرهنگ فارسی آزاد

کفّ

کَفّ، دست- کف دست- نعمت (جمع:اَکُف-کُفُوْف- کُفّ)،

کَفّ، (کَفَّ- یَکُفُّ) بازداشتن- منع کردن- منصرف کردن، منصرف شدن، امتناع ورزیدن، خودداری کردن، جمع کردن و منضم نمودن- پر کردن- نابینا شدن،

فارسی به ایتالیایی

کف

schiuma

فارسی به آلمانی

کف

Boden (m), Etage (f), Fußboden (m), Stockwerk (n), Bett (n), Lager (n), Unterlage (n)

واژه پیشنهادی

کف

حباب

معادل ابجد

کف

100

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری