معنی کله

لغت نامه دهخدا

کله

کله. [] (اِخ) دهی از دهستان نیاسر است که در بخش قمصر شهرستان کاشان واقع است و 550 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

کله. [ک ُ ل َ / ل ِ] (اِ) خوره. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کُلی (بیماری) شود.

کله. [ک َ ل َ] (اِخ) جزیره ای است در اقیانوس هند. (نخبه الدهر ص 152): و آنگه جزیره های زنگیستان، وز جزیره های بزرگوار و نامدار که اندر اوست، سراندیب... و جزیره ٔکله، و از وی ارزیز و قلعی خیزد. (التفهیم ص 168).

کله. [ک َ ل َ] (اِخ) نام شهری و مدینه ای در میان جزیره ای. (از برهان). بندرگاهی است در هند و در نیمه راه عمان و چین واقع است. (از معجم البلدان). کله از شهرهای هند است در شرق دریا. (از اخبار الصین و الهند ص 10). بندری است در اقیانوس هند. (نخبهالدهر ص 152):
نهانیهای اسکندر به ایران آری از یونان
خزینه ٔ شاه زنگستان به غزنین آری از کله.
فرخی.
چنین هر یکی همچو شیر یله
گزین کرد و شد تا به شهر کله.
اسدی.
پادشاه قنوج را هر کسی باشد رای خوانند... پس اندر شهرها به سراندیب... و زمین کله تا هندوستان اندرونی سولاهط. (مجمل التواریخ و القصص ص 422). خلق را از راه وعظ، کن و مکن می فرماید و گاه به زبان اهل حله ثنا می سراید گاهی به لغت اهل کله. (مقامات حمیدی از آنندراج).

کله. [ک ِل ْ ل َ / ل ِ] (ع اِ) مأخوذ از کله عربی. خیمه ای که از پارچه ٔ تنک و رقیق مثال کتان و امثال آن به جهت دفع و منع مگس و پشه بسازند. و به پشه خانه معروف است. (آنندراج). خیمه ای از پارچه ٔ تنک و لطیف که همچون خانه دوزند.پشه بند. پشه خانه. (فرهنگ فارسی معین). || به عربی پرده ٔ تنک. (آنندراج). در عربی به معنی پرده باشد. (برهان). پرده. (ناظم الاطباء). || سقف خانه و هر چیز که به منزله ٔ سقف باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). || هر پرده ای که همچون خانه دوزند. (رشیدی). پرده ای را نیز گویند که همچو خانه دوخته باشند و عروس را در میان آن آرایش کنند. (برهان) (ناظم الاطباء). حجله ٔ عروس. (فرهنگ فارسی معین).سرشکوان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همه باغ کله است اندرکشیده
به هر کله ای پرنیانی معصفر.
فرخی.
برابر سربت کله ای فرو هشتند
نگارکار به یاقوت و بافته به درر.
فرخی.
تا گل در کله چون عروس نهان شد
ابر مشاطه شده ست و باد دلاله.
ناصرخسرو.
درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کله ٔ قیصری را.
ناصرخسرو.
به در و گوهر آراسته پدید آید
چو نوعروسی در کله از میان حجاب.
مسعودسعد.
زیور آسمان چو بگشایند
کله های هوا بیارایند.
مسعودسعد.
گردبرگرد خرگاه طواف کردن و با سرپوشیدگان درگاه در کله مصاف دادن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است. (مقامات حمیدی).
نثار باغ را گردون به دامن در همی پیچد
گل اندر کله ٔ زُمْرُد ز حجله رخ همی پوشد.
خاقانی.
- کله ٔ خضرا، کنایه از آسمان. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). آسمان. (ناظم الاطباء). کله ٔ کبود. و رجوع به همین مدخل شود.
- کله ٔ دخانی، بمعنی کله ٔ خضراست که آسمان باشد. (برهان). کنایه از آسمان. (فرهنگ فارسی معین). آسمان. (ناظم الاطباء).
- || ابر سیاه. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ابر سیاه. (فرهنگ فارسی معین).
- || شب تاریک را هم می گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از شب تاریک است. (فرهنگ فارسی معین).
- کله ٔ زده، تخت و اورنگ با متکا و سایبان را گویند. (برهان) (آنندراج). کنایه از اورنگ با متکا و سایبان. (فرهنگ فارسی معین).
- کله ٔ ظلمانی، پشه بند تاریک و تیره. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه از آسمان در شب تار. (فرهنگ فارسی معین): چون صبح جهان افروز مشاطه وارکله ٔ ظلمانی را از پیش برداشت و جمال روز روشن را بر اهل عالم جلوه کرد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 78).
- کله ٔ غبرا، کنایه از کره ٔ زمین. کره ٔ خاکی. (فرهنگ فارسی معین):
که برافراخت قبه ٔ خضرا؟
که در او ساخت کله ٔ غبرا؟
(از راحهالصدور ص 5).
- کله ٔ کبود، کنایه از آسمان است. کله ٔ خضرا:
شعاع خورشید از کله ٔ کبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت.
مسعودسعد.
و رجوع به ترکیب کله ٔ خضرا شود.
- کله ٔ نیلوفری، کنایه از آسمان است. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). آسمان. (ناظم الاطباء).
|| اطاقکی چوبین که آن را تزئین کنند و در ایام جشن یا سوگواری (مانند عاشورا) بکار برند. (فرهنگ فارسی معین).

کله. [ک َل ْ ل َ / ل ِ] (ص) بمعنی بی وفاو بی حقیقت و هرجایی هم آمده است. (برهان). بی وفا و بی حقیقت و ناراست و مکار و هرجایی. (ناظم الاطباء).
- بی کله، راست و باحقیقت و باوفا. (ناظم الاطباء).
|| مستبد. || آنکه هرجایی نباشد. (ناظم الاطباء).

کله.[ک َل ْ ل َ / ل ِ] (اِ) بمعنی سر باشد مطلقاً اعم ازسر انسان و حیوان دیگر. (برهان). رأس و سر. سر انسان و دیگر حیوانات. (ناظم الاطباء). سر. رأس. (اعم از انسان یا حیوان). (فرهنگ فارسی معین):
عصیان کنی و جای مطیعان طلب کنی
بسیار کله رفت به سودای این کلاه.
سوزنی.
ز بس کله ٔ سر که برکنده بود
یکی کوه از آن کله آکنده بود.
نظامی.
- به سر و کله ٔ هم زدن، نزاعی سخت با یکدیگر کردن. با یکدیگر کتک کاری کردن.
- به کله ٔ کسی زدن، در تداول عامه، ابله شدن. دیوانه گشتن. (فرهنگ فارسی معین).
- بی کله، بی خرد. زود خشم. آنکه زود خشمگین شودو مقاومت با غضب خود نتواند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کله بادنجان، قسمت درشت بادنجان که به دم پیوسته باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کله بر کله زدن، جنگیدن. مبارزه کردن. کلنجار رفتن. مقابله کردن. دست و پنجه نرم کردن: امیر ارسلان ده سال است که کله به کله ٔ نره دیوان قاف می زند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- کله بر کله ٔ کسی زدن، کنایه از دعوی برابری داشتن. (غیاث) (آنندراج).
- کله به کله ٔ کسی گذاشتن، با او برابری یا دعوی برابری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کله زدن با کسی، با او کوشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرو کله زدن با او:
همی چینم همی کوشم به دندان با زنخدانش
همی پیچد غلام از رنج و من با او زنم کله.
عسجدی (یادداشت ایضاً).
- کله شدن با کسی، سخت از او خشمگین شدن و به جدال برخاستن با او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کله کاهو، قسمت درشت و گنده ٔ کاهو که به ریشه پیوندد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- گرم بودن کله ٔ کسی، در تداول عامه، مست بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- یک کله آب انداختن یا آب باز کردن به جایی، عمده یا تمام آب را به مدتی کوتاه بدان جا روان داشتن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- یک کله افتادن بیمار، بی افاقه ای در میان مدتی در تب و بیهوش بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
کله ٔ گنجشک خورده است، پر می گوید. (امثال و حکم ص 1232).
یک کله و یک گله، نظیر: یک مویز و چهل قلندر. یک انگور و صد زنبور. یک انار و ده (یا) صد (یا) هزار بیمار. (امثال و حکم ج 4 ص 2049).
|| جمجمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا از نصاب):
مرغی دیدم نشسته بر باره ٔ طوس
در پیش نهاده کله ٔ کیکاوس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله ٔ کوس ؟
(منسوب به خیام).
خیز و در این گورها درنگر و پندگیر
ریخته بین زیر خاک ساعد و ساق و کله.
سنائی.
آنکه گستاخ آمدند اندر زمین
استخوان و کله هاشان را ببین.
مولوی.
شنیدم که یک بار در حله ای
سخن گفت با عابدی کله ای.
(بوستان).
- کله ٔ پوسیده، جمجمه ای که در گور و زیر خاک پوسیده شده باشد:
اگر دو کله ٔ پوسیده برکشی ز دو گور
سر امیر که داند ز کله ٔگرای.
(از لباب الالباب).
- کله ٔ خشک، جمجمه ٔ پوسیده و خشکیده در دل و درون گور:
نهادندی آن کله ٔ خشک پیش
وزو باز جستندی احوال خویش.
نظامی.
|| دماغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از کله ٔ عدوی تو سودای مهتری
بیرون شود چو نخوت گیسو ز فرق کل.
سوزنی.
که سودای لبش در کله افکند
که مغز او نشد در استخوان لعل.
حکیم جنتی (از لباب الالباب ج 2).
|| هر چیز گرد و گندله. (فرهنگ فارسی معین). || یک عدد قند مخروط و صنوبری شکل که به اوزان مختلف ریزند. یک قند تمام ریخته به شکل مخروطی. یک دانه قند تمام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سر هر چیزی. (ناظم الاطباء): کله ٔ درخت، بالای آن. سر آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || فرق سر را هم گفته اند. (برهان). فرق و تارک سر. (ناظم الاطباء).
- کله ٔ سر، فرق سر. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده):
کله پوست نهم کله ٔ سر مشدی وار
پیش مشدیها خود را پر و پادار کنم.
ایرج میرزا (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
|| فوق و بالا. (ناظم الاطباء). || اول هر وقت: کله ٔ صبح، اول صبح. کله ٔ سحر، اول سحر. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).

کله. [ک ِ ل َ / ل ِ] (اِ) بخیه زدن جامه را گفته اند. (برهان). بخیه و بخیه زدگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به کله [ک َ ل َ / ل ِ] (معانی پنجم و ششم و هفتم) شود.

کله. [ک َل ْ ل َ] (اِخ) شعبه ای از طایفه ٔ بابادی هفت لنگ بختیاری است.

کله. [ک ُ ل َه ْ] (اِ) به معنی حرکات در جماع مشهور است. (برهان).جنبش و حرکت در حین جماع. (ناظم الاطباء). و رجوع به کله [ک َ ل َ / ل ِ] (معنی نهم) شود. || نره و ذکر. (ناظم الاطباء). آلت تناسل. (غیاث). از اشعار هجویه ٔ عصر صفوی معلوم می شود «کله » (بضم اول) بمعنی ذَکَر هم استعمال می شد. (حاشیه ٔ برهان چ معین).

کله. [ک ُل ْ ل َ / ک ُ ل َ] (اِ) موی سر و موی کاکل را گویند که یک جا جمع کرده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). موی کالک. گله. (فرهنگ فارسی معین). موی گیسو. (از فهرست ولف):
همان گیل مردم چو شیر یله
ابا طوق زرین ومشکین کله.
فردوسی.
هر چکاوک را رسته ز بر سر کله ای
ماغ با زاغ گرفته به یکی کنج پناه.
منوچهری.
دویده به خوبان مشکین کله
به بلبل دو گوش و به کف بلبله.
اسدی.
نوش کن باده ٔ تلخ از کف زیبا صنمی
از بناگوش چو گل از کله ٔ مرزنگوش.
سوزنی.
مشکین کله برگل نهی ای ماه دل افروز
تا در مه دی باز نمایی گل نوروز.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشکین کله را بر گل نوروز مینداز
رنگ گل نوروز به رخسار میندوز.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
|| بند پا را نیز گویند و به عربی کعب خوانند. (برهان). کعب و بند پا. (ناظم الاطباء). || پابند. بند پا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
جنبش آسمان به نفس خود است
پای بند طویله و کله نیست.
انوری (یادداشت ایضاً).

کله.[] (اِخ) دهی از بخش شهریار شهرستان تهران است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).

کله. [ک ُ ل َه ْ] (اِ) مخفف کلاه است. (برهان). مخفف کلاه و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). کلاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
قبا جوشن و اسب تخت من است
کله، خود و نیزه درخت من است.
فردوسی.
زره بود بر تنش پیراهنش
کله، ترگ بود و قبا جوشنش.
فردوسی.
کله، خود و شمشیر جام من است
به بازو خم خام دام من است.
فردوسی.
چو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سرو
قبا نپوشد سرو و کله ندارد ماه.
فرخی.
آن سر که به زیر کله آز به رنج است
در مرتبه دور است از آن سر که به دار است.
ناصرخسرو.
چون کله گم کرد نادان، مر ترا
کی تواند دید هرگز با کله.
ناصرخسرو.
خود کلاه و سرت حجاب تواند
تو میفزای بر کله دستار.
سنائی.
کله آنگه نهی که برفتدت
سنگ در کفش و کیک در شلوار.
سنایی.
از پی غیب مرده ره جوید
از پی عیب کل کله جوید.
سنایی.
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر بازمگیر.
خاقانی.
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوخته اند.
خاقانی.
تو ترک سیه چشمی، هندوی سپیدت من
خواهی کلهم سازی خواهی کمرم بخشی.
خاقانی.
کله چون نارون پیشش نهادم
به استغفار چون سرو ایستادم.
نظامی.
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل.
نظامی.
هر کلهی جای سرافکندگی ست
هر کمر آلوده ٔ صد بندگی ست.
نظامی.
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود آن کز کله سازد پناه.
مولوی.
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندرو بست دستار خویش.
سعدی (بوستان).
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند.
حافظ.
و رجوع به کلاه شود.
- در کله کسی پشم نبودن، کلاهش پشم نداشتن. کاری از دستش ساخته نبودن. (فرهنگ فارسی معین ذیل کلاه). درخور بیم و هراس نبودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
تو مرا یافته ای بی همه شغل
نیست اندر کلهت پشم مگر.
فرخی.
و رجوع به پشم و کلاه شود.
- طرف کله کج نهادن. رجوع به کلاه شکستن شود.
- کله را بر زمین زدن، بر زمین زدن کلاه را از شدت غم و اندوه. از شدت خشم و غیظ کلاه خود را از سر برداشتن و بر زمین زدن:
خواجه دیدش چون فتاده همچنین
برجهید و زد کله را بر زمین.
مولوی.
- گوشه ٔ کله اندرشکستن. رجوع به کلاه شکستن شود.
- امثال:
کله بر فرق زیبد کفش بر پای (امیرخسرو بنقل امثال و حکم ص 1231). نظیر: کفش زان پا کلاه آن سر است. مولوی (بنقل امثال و حکم ص 1231).
|| تاج شاهی. (فرهنگ فارسی معین ذیل کلاه). تاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
به ایران ترا زندگانی بس است
که مهر و کله بهر دیگر کس است.
فردوسی.
این سر و تاج غزان و آن کت مهراج هند
این کله خان چین و آن کمر قیصری.
عمعق.
نیاید از کمر میری که موری هم کمر دارد
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد.
(از تاریخ گزیده).
نه میر و شه بود هر کو کله دارد قبا بندد
که میر و شه کسی باشد که عالم را نگه دارد.
(از تاریخ گزیده).
شاه بیداربخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم.
حافظ.
و رجوع به کلاه شود.

کله. [ک ُ ل َ / ل ِ] (ص) هر چیز کوتاه و ناقص را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). کوتاه و ناقص و کوچک. (آنندراج). کوتاه و ناقص. (فرهنگ فارسی معین). || آدم کوتاه. (از برهان). مردم کوتاه. (ناظم الاطباء). کوتاه. (از برهان). مردم کوتاه. (ناظم الاطباء). کوتاه. قصیر. (فرهنگ فارسی معین).کوتاه قد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || از نوک شکسته. کوتاه به علت شکستگی قسمتی از آن، کارد کله. جاروب کله:
آقا آرحیم ستین دینه
با کاردی کله سری برینه.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| بیدم و بیدسته. (فرهنگ فارسی معین). کُل. ابتر. دم بریده. کوتاه دم. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). || (اِ) شرم مرد. نره. ذکر. (فرهنگ فارسی معین). || قسمی ماهی خرد وسیاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ملخ در لهجه ٔ کردی و لری و بختیاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کله. [ک َ ل َ / ل ِ] (اِ) محل. جای. زار. سار؛ کنوس کله، ازگیل زار (در دیلمان). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کله. [ک َ ل َ / ل ِ] (اِ) رخساره و روی را گویند. (برهان). رخساره و روی. (ناظم الاطباء). رخساره. روی. چهره. (فرهنگ فارسی معین):
چون خنده در آن لعبت دلخواه افتد
چَه در کله افتد و مرا آه افتد.
امیرخسرو دهلوی.
|| گوی را نیز گفته اند که در وقت خندیدن بر دو طرف روی پیدا شود. (برهان). گوی را گویند که گاه خنده بر چهره و رخسار جوانان خوبروی افتد. (آنندراج). گوی که در وقت خندیدن بر دو طرف رخسار پدید آید. (ناظم الاطباء):
خنده که بتم در نظر بنده نمود
صد دل به دو چاه کله افکنده نمود.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| اطراف دهان را نیز گویند از جانب درون. (برهان). گرداگرد دهان از سوی درون. (ناظم الاطباء). || کمان را نیز گفته اند که به عربی قوس خوانند. (برهان). کمان و قوس. (ناظم الاطباء). || هر مرتبه ای که سوزن را بر جامه فروبرند و برآرند کله گویند. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). || عمل بخیه کردن. (ناظم الاطباء). بخیه کردن خیاطان جامه را. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). || بخیه و دوخت خیاطی. (ناظم الاطباء). || در قالی بافی، یک جزو از «رگ ». (فرهنگ فارسی معین). || فروبردن و برآوردن در جماع را هم می گویند. (برهان). جنبش در هنگام جماع و فروبردن و درآوردن در جماع. (ناظم الاطباء). || به معنی دیگدان هم آمده است. (برهان). دیگدان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || کلک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اجاق. (فرهنگ فارسی معین). || گرز آهنین را نیز گفته اند. (برهان). گرز آهنین. (ناظم الاطباء).

کله. [] (اِخ) نام شهری و مدینه ای باشد. (برهان). نام شهری. (ناظم الاطباء). و رجوع به کَلَه (اِخ) شود.

فرهنگ معین

کله

(کُ لَ هْ) (اِ.) مخفف کلاه.

اجاق، دیگدان. [خوانش: (کَ لِ) (اِ.)]

بخیه کردن خیاط جامه را، هر مرتبه ای که سوزن را بر جامه فرو برند و برآرند. [خوانش: (کَ یا کِ لِ) (اِ.)]

رخساره، روی، چهره، گوی که در وقت خندیدن بر دو طرف روی پیدا شود. [خوانش: (کَ لَ یا لِ) (اِ.)]

(کِ لَّ) [ع. کله] (اِ.) روپوش، پشه بند، سایبان، ج. کِلَل.

کوتاه، ناقص، بی دم، بی دسته، (اِ.) شرم مرد، ذکر. [خوانش: (کُ لَ یا لِ) (ص.)]

سر، رأس (اعم از انسان یا حیوان)، هر چیز گرد، هوش، عقل، جمجمه (جانوری)، ویژگی آجری که از عرض چیده شده باشد، ~ی کسی بوی قرمه سبزی دادن کنایه از: توقعات و انتظارات فزون تر از حد خود در سر پروراندن، داخل سیاس [خوانش: (کَ لَّ یا لُِ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

کله

سر انسان یا حیوان، سر،
[مجاز] عقل، ذهن، ضمیر،
صفت [عامیانه، مجاز] باهوش، بااستعداد: عجب آدم کله‌ای بود!،
(اسم) نوک، سر،
(زیست‌شناسی) [عامیانه] قسمتی از سبزی که به ساقه یا ریشه متصل است: کلهٴ بادنجان،
(اسم) [عامیانه] واحد شمارش بعضی اشیا به ویژه اشیای خوراکی: دو کله سیر،
(زیست‌شناسی) استخوان سر، جمجمه،
* کله‌پا شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] به‌سر درآمدن، از پا درآمدن، سرنگون شدن،

پرده،
سراپرده،
روپوش،
پشه‌بند،
* کله بستن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پرده کشیدن،
خیمه بستن، خیمه زدن: درون خرگه از بوی خجسته / بخور عود و عنبر کله بسته (نظامی‌۲: ۱۵۶)، می‌دمد صبح و کله بست سحاب / الصبوح الصبوح یا اصحاب (حافظ: ۴۲)،
* کلهٴ خضرا: [قدیمی، مجاز] آسمان،
* کلهٴ نیلوفری: [قدیمی، مجاز] آسمان،

کلاه

بالای سر، کاکل،

حل جدول

کله

چیز بی دم و بی دسته.

چیز بی دم و بی دسته

سر

راس

مترادف و متضاد زبان فارسی

کله

راس، سر، مخ، قله، فکر، مغز

فارسی به انگلیسی

کله‌

Block, Brain, Head, Loaf, Skull

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

کله

دماغ، رییس، یافوخ

گویش مازندرانی

کله

کوچک، توله ی حیوان، در مقام تمسخر به بچه ی آدمی نیز گویند...

اجاق، آتش دان، اجاقی که در کنار تنور باشد، اجاق گلی با سوخت...

زمینی که درختان آن را تراشیده و برای زراعت آماده کرده اند...

جوی آب

بلندی، از توابع راستوپی شهرستان قائم شهر

یکان شمارش، نفری، هر نفر

جای کشت بوته های خیار و خربزه و هندوانه

فرهنگ فارسی هوشیار

کله

رخسار و روی را گویند، چهره، سرانسان، یا حیوان

فرهنگ عوامانه

کله

چیز بی دم و بی دسته را گویند.

فارسی به آلمانی

کله

Chef (m), Gehirn (n), Haupt (m), Hirn (n), Kopf (m), Leiter (m), Verstand (m)

معادل ابجد

کله

55

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری