معنی کنود

لغت نامه دهخدا

کنود

کنود. [ک ُ] (ع مص) ناسپاسی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِمص) ناسپاسی. (غیاث). ناسپاسی و حق ناسپاسی. (فرهنگ فارسی معین): جزاء جحود سزای کفر و کنود او تا ابدالاَّبدین بدو می رسانند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ شعار ص 277).

کنود. [ک َ] (ع ص) ناسپاس. (غیاث) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). ناسپاس. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (دهار). حق نشناس. آنکه کفران نعمت کند. نمک کور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناسپاس. حق نشناس. کافرنعمت. (فرهنگ فارسی معین): سلطان از آن فتح با فوات مقصود و افلات کافر کنود لذتی نیافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 418و چ قویم ص 246). ایزد تعالی مورد انعام خداوند خواجه ٔ جهان را از درود ناسپاسان کفور و حق ناشناسان کنود آسوده داراد. (مرزبان نامه از فرهنگ فارسی معین).
حمله آرند از عدم سوی وجود
در قیامت هم شکور و هم کنود.
مولوی.
هر که بر خود نشناسد کرم بار خدای
دولتش دیر نماند که کفور است و کنود.
سعدی.
|| کافر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || نکوهنده خدای را. (منتهی الارب) (آنندراج). نکوهنده ٔ پروردگار خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بخیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). || نافرمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عاصی. (از اقرب الموارد). عصیان کننده. عاصی. (فرهنگ فارسی معین). || تنهاخورنده و بازدارنده عطای خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زننده ٔ غلام را. (از منتهی الارب) (آنندراج). کسی که بنده ٔ خود را زند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زمینی که در او گیاه نروید. (غیاث).زمین که نرویاند چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). زمینی که در او نبات نبود. (مهذب الاسماء). || زن ناسپاس دوستی و مواصلت. (منتهی الارب) (آنندراج). زن ناسپاس مودت و مواصلت. (ناظم الاطباء). زن ناسپاس دوستی و مواصلت با زوج خود. و در تعریفات کسی که مصائب را برشمارد و مواهب را فراموش کند. (از اقرب الموارد). || در شریعت عبارتست از تارک فرائض و واجبات الهی و در طریقت از تارک فضائل، و در حقیقت کنایتست ازکسی که اراده کند چیزی را که اراده نکرده است آن راحق تعالی. و این هر سه معنی از این آیت متخذ است: ان الانسان لربه لکنود. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.


چاه آبی کنود

چاه آبی کنود. [ک َ] (اِخ) چاهی است در طرابلس که هر کس آب از آن چاه بخورد احمق گردد و این مثل است. (برهان) (آنندراج). || و آبی کبود هم بنظر آمده است که بجای نون بای ابجد باشد. (برهان) (آنندراج).


تنهاخوار

تنهاخوار. [ت َ خوا / خا] (نف مرکب) تنهاخور. کنود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بداند هرکه باتدبیر باشد
که تنهاخوار، تنهامیر باشد.
نظامی.


کفور

کفور. [ک َ] (ع ص) حق ناشناس و ناگرونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناسپاسی کننده از نعمت. (غیاث).ناسپاسی کننده ٔ نعمت. (آنندراج). ناسپاس. (دهار) (مهذب الاسماء). کافر. (از اقرب الموارد). کنود. سخت ناسپاس. (یادداشت مؤلف). ج، کُفُر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): انه لیؤس کفور. (قرآن 9/11)، مردم براستی نومید است ناسپاس. (کشف الاسرار ج 4 صص 349- 350).
جمله را حمال خود خواهد کفور
چون سوار مرده آرندش به گور.
مولوی (از مثنوی چ نیکلسون).
در زمره ٔ توانگران شاکرند و کفور.
(گلستان).
هرکه برخود نشناسد کرم بار خدای
دولتش دیرنماند که کفور است و کنود.
سعدی.
|| در اصطلاح تصوف، بمعنی کنود است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کنود شود.


فاختة

فاخته. [ت َ] (اِخ) دختر قرطهبن عبدعمروبن نوفل عبدمناف قرشی، همسر معاویهبن ابی سفیان. پدر او را در میان معاصران محمدبن عبداﷲ نام نبرده اند. زبیربن بکار گوید: معاویه ابتدا با کنود دختر قرطه و سپس با خواهرش فاخته ازدواج کرد. درباره ٔ پدر فاخته تنها همین خبر موجود است که در غزوه ٔ قبرس جنگیده است. (از الاصابه ج 8 ص 154).


حق ناشناس

حق ناشناس. [ح َ ش ِ] (نف مرکب) کافر. کفور. (منتهی الارب). کنود. ناسپاس. بی سپاس. کافرنعمت:
وگر دیده زمین سازم که تا بردیده بخرامی
هنوز اندر ره عشقت بوم حق ناشناس ای جان.
سوزنی.
و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان).
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما.
حافظ.


ناسپاسی کردن

ناسپاسی کردن. [س ِ ک َ دَ] (مص مرکب) کفر. کفران. کفور. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). کفر. (دهار). مکافره. کفران. کنود. (منتهی الارب). ناشکری کردن. ناحق گزاری. حق ناشناسی. شکر نعمت بجا نیاوردن:
ترا ملکی آسوده بی داغ و رنج
مکن ناسپاسی در آن مال و گنج.
نظامی.
گرت خواهیم کردن حق شناسی
نخواهی کرد آخر ناسپاسی.
نظامی.
از حد بندگی بیرون می رفتند و ناسپاسی می کردند. (قصص الانبیاء). گفت ای پسر شکر حق به جای آور و ناسپاسی مکن. (قصص الانبیاء). و چندان نعمت بود که صفت نتوان کرد. ناسپاسی کردند و ترک لشکر کردند. (قصص الانبیاء).

حل جدول

کنود

ناسپاس


ناسپاس

کنود

فرهنگ فارسی آزاد

کنود

کَنُوْد، ناسپاس- حق ناشناس- عاصی- بخیل- کسیکه از نقائص مینالد و از مواهب و نعم شاکر و مسرور نیست- زمین غیر قابل زرع،

فرهنگ معین

کنود

ناسپاس، حق ناشناس، بخیل،

فرهنگ عمید

کنود

ناسپاس،

ناسپاسی، ناشکری، کفران نعمت،

فرهنگ فارسی هوشیار

کنود

ناسپاسی، کفران نعمت

معادل ابجد

کنود

80

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری