معنی کوچ
لغت نامه دهخدا
کوچ. [ک ُ] (اِ) نام درختی است در جنگلهای مازندران گیلان. لرک. (جنگل شناسی کریم ساعی). رجوع به لرک شود.
کوچ. (ص) به معنی لوچ و احول باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). بر وزن و معنی لوچ، یعنی احول است که بجهت کجی چشم یکی را دو بیند و آن را کاج نیز گویند. (آنندراج). کاج. احول. (فرهنگ فارسی معین):
شاها ز انتظار زبانی که دادیم
چشمان راست بین دعاگوی گشت کوچ.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
|| (اِ) جغد بود، کوف نیز گویند، به ترکی بیغوش گویند. (لغت فرس اسدی). جغد. چغور. کنگر. (از حاشیه ٔ لغت فرس اسدی). جغد را هم گفته اند و آن پرنده ای باشد به نحوست مشهور و پیوسته در ویرانه ها آشیان کند. (برهان). به معنی جغد و بوم که کوف و بوف گویند. (آنندراج). به معنی جغد و بوم. (ناظم الاطباء):
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزد گه داشتند کوچ و بلوچ.
عنصری (لغت فرس چ اقبال ص 63).
گفت مادر سالی هزار کوچ را خدمت کنیم تا بازی درافتد. (اسرارالتوحید ص 138). || (ترکی -مغولی، اِ) از منزل و مقامی به منزل و مقام دیگر نقل و تحویل کردن و روانه شدن را نیز گویند. (برهان). از منزل به منزل نقل کردن با ایل و اهل و عیال و اسباب خانه و کوچیدن مصدر آن است. (آنندراج). انتقال. جلای وطن. تبدیل جای و مقام و ارتحال و رحلت و روانگی. (ناظم الاطباء). رحلت. مهاجرت و انتقال ایل یا لشکر از جایی به جایی. (فرهنگ فارسی معین). رحیل. ترحل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این لفظ ترکی است. (از حاشیه برهان چ معین):
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز.
کمال الدین اسماعیل.
- بر سر کوچ، به هنگام رحلت. در سر راه رحلت و مهاجرت:
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است.
خاقانی.
- بر سر کوچ بودن، آماده ٔکوچ بودن:
جوانی بر سر کوچ است دریاب این جوانی را
که شهری باز کی بیند غریب کاروانی را.
نظامی (گنجینه ٔ گنجوی ص 210).
- امثال:
قلندران را چه کوچ چه مقام. (جامع التمثیل).
قلندر را گفتند کوچ ! پوست تخت بر دوش افکند. (جامعالتمثیل).
|| به معنی خانه کوچ هم هست که زن و فرزندان و اهل و عیال باشد. (برهان). اهل و عیال و زن و فرزند. (ناظم الاطباء). به طریقه ٔ کنایه به معنی زن شخص نیز آمده. (آنندراج). زن. مقابل شوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
|| گروه صحرانشین بیابان گرد. (ناظم الاطباء). ایل. طایفه ٔ صحرانشین. قبیله ای در حال مهاجرت.دسته ای که رحلت کرده اند. همه ٔ افراد ایل و طایفه ٔ چادرنشین با همه ٔ حشم و اثقال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل کوچ کولی، جمعیتی نابسامان و متفرق و بی نظم.
|| دسته ای با جامه های شوخ و پاره. || با انبوهی و جمعیت به جایی رفتن. || همه با هم با آواز بلند سخن گفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیاده و راهزن و دزد و اوباش را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). به مناسبت دزدی و راهزنی طایفه ٔ کوچ. (حاشیه ٔ برهان چ معین). راهزن. دزد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوچ (قُفص) شود.
- دزد کوچ،دزدی که از طایفه ٔ کوچ (قفص) باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوچ (قفص) شود.
کوچ. [ک ُ وُ] (اِ) نام زالزالک وحشی. سیاه میوه. ولیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ولیک شود.
کوچ. (اِخ) نام طایفه ای ازصحرانشینان. (برهان). طایفه ای هستند دزد و راهزن و خونریز و آنها را کوچ و بلوچ خوانند و این طایفه در نزدیکی کرمان و بم و نرماشیر و سیستان تا ولایت سند سکنی ̍ دارند. (آنندراج). کوفج. کفج. کوفچ، کوفچ در پارسی به معنی کوه نورد است، کوف در پهلوی کوه است. به احتمال قوی، کوفچ از اصل براهویی بوده اند و ایشان طایفه ای صحرانشین بودند مجاور قوم بلوچ، و کوچ و بلوچ (معرب آن، قفص و بلوص) غالباً با هم آیند. مؤلف حدود العالم در سخن اندر ناحیت کرمان و شهرهای وی گوید: «کوفچ، مردمانی اند بر کوه کوفج و کوهیانند، و ایشان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است و این کوفجان نیز مردمانی اند دزدپیشه وشبان و برزیگر...» و معرب آن قفص است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). قُفص. قُفس. قفج. قبج. طایفه ای از صحرانشینان در حوالی کرمان و مکران که به دزدی و راهزنی مشهورند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
جهان تا جهان بود کوچی نبود
مگر شهر از ایشان پر از داغ و دود.
فردوسی.
گروگان که از کوچ آورده بود
ز گیلان و از هرکه آزرده بود.
فردوسی.
ز کوه بلوچ و زدشت سروچ
برفتند خنجرگذاران کوچ.
فردوسی.
هستند اهل فارس هراسان ز کار من
زآن سان که اهل کرمان ترسان ز دزد کوچ.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به قُفس، قُفص، کوچ و بلوچ و کوفج شود.
کوچ. (اِخ) دهی از دهستان القورات که در بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند واقع است و 276 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوچ. (اِخ) نام ولایتی است مابین بنگاله و ختا. (برهان) (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
حرکت عدهای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر،
(بن مضارعِ کوچیدن) = کوچیدن
(اسم) [قدیمی] طایفه، دودمان، خانواده،
جغد
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
جابجایی، رحلت، رحیل، سفر، کوج، مهاجرت، نقلمکان، هجرت
فارسی به انگلیسی
Immigration, Migration, Passage, Transplant, Trek
فارسی به ترکی
göç
فارسی به عربی
استعمار، حجره، مغادره
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
حرکت عده ای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر
فارسی به آلمانی
Abfahrt (f), Abmarsch (m), Abreise (f), Völkerwanderung [noun]
معادل ابجد
29