معنی گزش

لغت نامه دهخدا

گزش

گزش. [گ َ زِ] (اِمص) گزیدن. گز کردن چنانکه پارچه را. || (اِ) گز:... ایدون گویند که عصای موسی ده گزش بالا بود و ده گز بالای موسی بود و موسی بیست گزش از زمین برجست و عصا بزد بر کعب پای عوج بن عنق برآمد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و به اخبار مغازی اندر ایدون است که بدان هنگام که طوفان نوح علیه السلام بود همه ٔ جهان آب گرفت و زبر هر کوهی کز آن بلندتر نبود بجهان اندر چهل گزش آب از سر آن کوه بررفته بود... (ترجمه ٔ طبری بلعمی).

گزش. [گ َ زِ] (اِمص) گزیدن. لَسع. لَدغ. (منتهی الارب):
من بفریاد از عنای سبش
نیش از الماس دارد او به گزش.
طیان.
|| با زخمه زدن ذوات الاوتار، مقابل کشش.

فرهنگ معین

گزش

(گَ زِ) (اِمص.) گزیدن.

فرهنگ عمید

گزش

عمل گزیدن،

حل جدول

گزش

عمل گزیدن

فارسی به انگلیسی

گزش‌

Bite, Sting

فارسی به عربی

گزش

عضه

معادل ابجد

گزش

327

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری