معنی گماردن
لغت نامه دهخدا
گماردن. [گ ُ دَ] (مص) پهلوی گومارتن. (از گمار + دن =تن، پسوند مصدری) پازند گوماردن، افغانی گومارال (واگذاردن، تسلیم کردن)، ارمنی گومارل. (جمع کردن) فرستادن، تسلیم کردن. رجوع به فرستادن شود. اجازه و رخصت دادن. سفارش کردن. نصب کردن. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
ای جهانداری کاین چرخ ز توحاجت خواست
که تو بر لشکر بدخواهانْش بگمار مرا.
منطقی.
جود هلاک خزانه باشد و هر روز
تازه هلاکی تو بر خزانه گماری.
فرخی.
هر جاکه مهوسی چو فرهاد
شیرین صفتی بر او گمارد.
سعدی (ترجیعات).
- جان و دل گماردن به چیزی، علاقه بدان بستن. شیفته ٔ آن شدن:
هرکه چیزی دوست دارد جان و دل به روی گمارد
هرکه محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد.
سعدی (طیبات).
- دیده به چیزی گماردن، دیده دوختن. بدان توجه کردن:
اگر دیده به گردون بر گمارد
ز بیمش پاره پاره گردد آور.
ابوشعیب.
فرهنگ معین
(گُ دَ) (مص م.) نک گماشتن.
فرهنگ عمید
گماشتن
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Commission, Have, Instate, Make, Task
فارسی به ترکی
görevlendirmek
فارسی به عربی
مکان
فرهنگ فارسی هوشیار
(مصدر) کسی را بکاری و شغلی منصوب کردن، نشان دادن چیزی: غنچه بهار دهان از زفان (زفان از دهان) بگمارید. یعنی زبان از دهان بیرون آورد کنایه از اینکه بشکفت، تبسم کردن: گفت مختصر ملکی بود. . . این میگفت و می گمارید، (مصدر) شکفتن: اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین روان شد، خودنمایی کردن. یا گماریدن یاسه. بر آوردن آرزوی کسی.
فارسی به آلمانی
Der ort [noun]
معادل ابجد
315