معنی یالمند
لغت نامه دهخدا
یالمند. [م َ] (ص مرکب) عیالمند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). عیالمند و خداوند اهل و عیال و فرزند. (ناظم الاطباء):
ضعیفم یالمندم تنگدستم
چه خوانم داستان رامی و ویس.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
بودم حکیم سوزنی از چند سال باز
تا یالمند گشتم، گشتم تحکمی.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
فرهنگ معین
(مَ) (ص.) مخفّفِ عیالمند، شخصی که زن و فرزند دارد.
فرهنگ عمید
ویژگی مردی که زن و فرزند دارد: ضعیفم یالمندم تنگدستم / چه خوانم داستان رامی و ویس (سوزنی: لغتنامه: یالمند)،
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
عیالمند
معادل ابجد
135