معنی یکه تاز
لغت نامه دهخدا
یکه تاز. [ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ] (نف مرکب) مبارزی که تنها بر حریف خود بتازد و منتظر معد و معاون نباشد. || کسی که در تاخت، دوم خود نداشته باشد. (آنندراج). کسی که در تاخت وتاز منفرد و بی نظیر باشد. (ناظم الاطباء):
آن سوار یکه تازم در بیابان جنون
کآفتاب ومه کنندم آرزوی شاطری.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
یکه تازان است پر بر جان زده
یک سواره بر صف مردان زده.
؟ (از آنندراج).
|| لقبی بوده است که به روزگار صفویه به بعض سپاهیان داده می شد. (از یادداشت مؤلف).
فرهنگ معین
(~.) (ص فا.) بی نظیر، بی مانند، سوارِ بی همتا.
فرهنگ عمید
ویژگی سوار بیهمتا،
[مجاز] دلیر و بیباک،
ویژگی سواری که تنها بر حریف خود بتازد،
آنکه در تاختوتاز بینظیر باشد،
حل جدول
سوار بی نظیر
فارسی به انگلیسی
Totalitarian
فارسی به عربی
مستبد
فرهنگ فارسی هوشیار
مبارزی که تنها بر حریف خود بتازد و منتظر معد و معاون نباشد، بی همتا و بی باک و دلیر
معادل ابجد
443