معنی تسلط
لغت نامه دهخدا
تسلط. [ت َ س َل ْ ل ُ] (ع مص) گماشته شدن. (تاج المصادر بیهقی). برگماشته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دست یافتن. (زوزنی). بر کسی دست یافتن و غلبه کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). غالب گشتن و چیره شدن. (ناظم الاطباء). غالب شدن و دست یافتن بر کسی باقوت و قدرت. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مسلطشدن بر کسی. (از المنجد): سلطه اﷲ علیهم فتسلط؛ چیره کرد و غالب نمود خدای او را بر ایشان پس چیره شد. غلبه و چیرگی و دست یافتگی. (ناظم الاطباء): تسلط و اقدام شیر مقرر است. (کلیله و دمنه). || استقلال و تصرف با قدرت و حکومت مستقل. (ناظم الاطباء).
فارسی به انگلیسی
Command, Control, Dominance, Domination, Government, Grasp, Hegemony, Hold, Predominance, Reign, Whip Hand
فرهنگ عمید
مسلط شدن، چیره شدن، دست یافتن بر کسی یا چیزی،
فرهنگ واژههای فارسی سره
چیرگی، چیره دستی، چیره شدن
فرهنگ فارسی هوشیار
دست یافتن
تسلط داشتن
(مصدر) چیرگی داشتن غلبه داشتن، نفوذ داشتن.
تسلط یافتن
(مصدر) غلبه کردن بر چیره شدن بر.
فرهنگ فارسی آزاد
تَسَلُّط، چیره شدن، غالب گشتن، حاکم شدن،
فرهنگ معین
(تَ سَ لُّ) [ع.] (مص ل.) چیره شدن، غلبه یافتن.
حل جدول
چیره گی، سلطه، استیلا
مترادف و متضاد زبان فارسی
توانایی، قدرت، قوت، استیلا، تسخیر، تصرف، تفوق، چیرگی، سلطه، سیطره، غلبه، امیری، پادشاهی، پیشوایی، فرمانروایی، کیایی، احاطه، تبحر، خبرگی، مهارت،
(متضاد) متهور شدن، شکست خوردن، چیرهشدن، غلبه یافتن، مسلط شدن
کلمات بیگانه به فارسی
چیرگی
فارسی به عربی
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
499