معنی لمس

لغت نامه دهخدا

لمس

لمس. [ل َ] (ص) هر چیزی که نرم و سست باشد. (برهان). رِخو. سُست. نرم. قابل پیچیدن، مانند ترکه ٔ تر و مار. قابل ارتجاع. خم پذیر. قابل انعطاف. قابل خم و راست شدن. || فالج. فالج گونه. لس. مفلوج. بی حس ّ.
- لمس شدن عضوی یا تمام آن، فالج پدید آمدن در عضو یا همه ٔ اعضاء.

لمس. [ل ُ م ُ] (ع ص، اِ) ج ِ لَموس. (منتهی الارب).

لمس. [ل َ م ِ] (اِخ) دهی از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 1300گزی باختر الیگودرز، کنار راه مالرو چقاطرم به مکی آباد. جلگه، معتدل و دارای 466 تن سکنه. آب آن از قنات و چاه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

لمس. [ل َ] (ع مص) ببساوش. بسودن به دست چیزی را. (منتهی الارب). سودن چیزی را به دست یا عضوی. (غیاث). برمجیدن. ببسائیدن.سودن. سائیدن. ببسودن. بسودن دست. (تاج المصادر). ببساویدن. پرواسیدن. مس ّ. جَس ّ. اِجتساس. بساوش. دست سودن. پرواس. پرماس. مجش. ملامسه. مُماسَه. لامسه، المدرک به الکیفیات الاربع، الخشونه و النعومه و الخفه واللیونه و نظائرها. (تذکره ٔ ضریر انطاکی). و لمس یعرف به الحر و الصر و الرطب و الیابس و الصلب و اللدن و الخشن و اللین. و رجوع به الجماهر بیرونی ص 3 و 5 شود. هی قوّه مثبته فی جمیع البدن تدرک بها الحراره و البروده و الرطوبه و الیبوسه و نحو ذلک عند التماس و الاتصال به. (تعریفات). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لَمس بالفتح و سکون المیم فی اللغه المس بالید و فی عرف الحکماء و المتکلمین نوع من الحواس الظاهرهو هو قوّه منبثه فی العصب المخالط لاکثر البدن سیما الجلد اذ العصب یخالط کله لیدرک ان ّ به الهواء المجاور للبدن محرق او مجمد. فیحترز عنه لئلایفسد المزاج الذی به الحیوه و من الاعضاء ما فیه قوه لامسه کالکلیه و الکبد و الطحال و الریه و الاعظام و قیل ان ّ للعظم حساً الا ان ّ فی حسه کلالاً و لذا کان احساسه بالالم اذااحس ّ شدیداً. و اعلم انّه قال کثیر من المحققین من الحکماء و منهم الشیخ: ان ّ القوّه اللامسه اربع قوی متغایره بالذات حاکمه بین الحراره و البروده و الرّطب و الیابس و بین الصلب و اللین و بین الاملس و الخشن و منهم من اثبت خامسه تحکم بین الثقیل و الخفیف و الحق ّ انّها قوّه واحده و مدرکات هذه القوّه تسمی ملموسات و اوائل المحسوسات و وجه التسمیه بها سبق فی لفظالحس ّ و هی الحراره و البروده و الرّطوبه و الیبوسهالمسماه باوائل الملموسات و اللطافه و الکثافه و اللزوجه و الهشاشه و الجفاف و البله و الثقل و الخفه والملاسه و الخشونه و اللین و الصلابه هکذا فی شرح المواقف و شرح حکمهالعین و غیرهما - انتهی:
ز ذوق و لمس تن را هست بهره
چو از نرمی بیابد دست بهره.
ناصرخسرو.
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست
گفتا که لمس و ذوق و شم و سمع با بصر.
ناصرخسرو.
و حس ظاهر پنج است: حس دیدن... و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
هر یکی را به لمس هر عضوی
اطلاع اوفتاده بر جزوی.
سنائی.
سر بریدن چیست کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن لمس را.
مولوی.
قصه ٔ دور تبسمهای شمس
وآن عروسان چمن را لمس و طمس.
مولوی.
|| آرمیدن با زن. (منتهی الارب) (تاج المصادر):
به لمس پیرزن ماند حضور ناکسان ای دل
وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانی.
خاقانی.
|| (اِ) حاجت. (غیاث).


لمس شدن

لمس شدن. [ل َ ش ُ دَ] (مص مرکب) فالج گونه شدن. بی حس و بی حرکت ارادی گشتن اندامی. لَس شدن. بی حس و حرکت شدن عضوی: دستم لمس شده است، حرکت نمیکند.

فارسی به انگلیسی

لمس‌

Brush, Limp, Numb, Palpation, Paralytic

فرهنگ فارسی هوشیار

لمس

بسودن بدست چیزی را، سائیدن سست، بیحال، شل، خم پذیر، قابل انعطاف، بی حس، فلج پدید آمدن در عضو یا همه اعضاء

فارسی به آلمانی

لمس

Abwickeln, Antasten, Bearbeiten, Bedienen, Griff (m), Heft (n)

عربی به فارسی

لمس

دست زدن به , لمس کردن , پرماسیدن , زدن , رسیدن به , متاثر کردن , متاثر شدن , لمس دست زنی , پرماس , حس لا مسه

فرهنگ عمید

لمس

سست، بی‌حال، شل، ‌افتاده، لس،
* لمس شدن: (مصدر لازم) بی‌حس شدن، سست و بی‌حال شدن،

دست مالیدن به چیزی، سودن، بساویدن،
* لمس کردن: (مصدر متعدی) چیزی را با دست بسودن، دست مالیدن،

حل جدول

لمس

دست مالیدن

فارسی به عربی

لمس

مقبض

فارسی به ایتالیایی

لمس

tocco

فرهنگ معین

لمس

(لَ) [ع.] (مص م.) دست مالیدن به چیزی.

(~.) (ص.) (عا.) سُست، شُل، بی حس.

مترادف و متضاد زبان فارسی

لمس

تماس، سودن، بی‌حس، فلج، مفلوج، سست، نرم

گویش مازندرانی

لمس

کرخت، بی حس و حرکت

معادل ابجد

لمس

130

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری