معنی معیوب
فارسی به انگلیسی
Bad, Bum, Defective, Deficient, Deformed, Hurt, Imperfect, Misshapen, Unsound, Vicious, Wrong
فارسی به ترکی
sakat
عربی به فارسی
ناقص , ناتمام , دارای کمبود , معیوب
فارسی به عربی
خاطی، معطوب، معیوب، ناقص
لغت نامه دهخدا
معیوب. [م َع ْ](ع ص) عیب ناک.(آنندراج). دارای عیب. مَعیب.(از اقرب الموارد). عیب ناک و عیب دار.(ناظم الاطباء). آهومند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
معیوب نیستی تو ولیکن ما
بر تو نهیم عیب ز رعنایی.
ناصرخسرو.
که بی اشباع سخن در تقریر آن معیوب نماید.(کلیله و دمنه). این قطعه ای که تو برخواندی بس غث ورث و معیوب... بود.(مقامات حمیدی).
ور خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس.
مولوی.
|| داغ دار و بدصورت و زشت. || ننگ دار و بی آبرو و رسوا و بدنام و کیاده.(ناظم الاطباء).
معیوب کردن
معیوب کردن. [م َع ْ ک َ دَ](مص مرکب) عیب ناک کردن. دارای عیب و نقص کردن. تباه کردن. خراب کردن: وصم، معیوب کردن.(تاج المصادر بیهقی).
می تنی تاری که جاروبش کنند
می کشی طرحی که معیوبش کنند.
پروین اعتصامی.
معیوب گردانیدن
معیوب گردانیدن. [م َع ْ گ َدَ](مص مرکب) عیب ناک کردن. معیوب کردن: فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند.(گلستان).
معیوب شدن
معیوب شدن. [م َع ْ ش ُ دَ](مص مرکب)عیب ناک شدن. عیب پیدا کردن. دارای عیب و نقص شدن.
حل جدول
فرهنگ معین
(مَ) [ع.] (اِمف.) عیب دار، ناقص.
فرهنگ عمید
عیبدار، ناقص، نادرست،
فرهنگ واژههای فارسی سره
آکمند
مترادف و متضاد زبان فارسی
آهمند، خراب، عیبناک، فاسد، ناقص،
(متضاد) سالم
فرهنگ فارسی هوشیار
عیبناک، عیب دار
معیوب گرداندن
زشت گرداندن زشتنام کردن (مصدر) معیوب کردن: } و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند. { (گلستان)
معادل ابجد
128