معنی کانکس

لغت نامه دهخدا

مزوره

مزوره. [م ُ زَوْ وَ رَ](از ع، اِ) مزوره. آنچه از قسم غذا برای تسلی بیمار پزند و طعام نرم که مریض را دهند.(آنندراج). غذای بی گوشت و مراد بازی دادن مریض است.(از مجمع الجوامع). مزور.(آنندراج). آش پرهیز. پرهیزانه. شوربائی که برای مریض پزند بی گوشت. طعام که بیمار را راست کنند بی گوشت. طعامی که صورت طعام معلوم دارد لکن در حقیقت آن نیست و بیمار را بدان بفریبند. بهانه شکن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
شمشیر گوشت خواره ٔ او آن مزوره است
کانکس که خورد رست ز دست مزوری.
خاقانی.
و رجوع به ماده ٔ قبل شود.


بخ

بخ. [ب َ] (اِ صوت) اسم فعل است و هنگام مدح و خشنودی از چیزی بکار رود و برای مبالغه تکرار شود. (از اقرب الموارد). خه. زه. فارسی است و مکرر نیز استعمال شود در مقام تحسین. آفرین. کلمه ای است اظهار خشنودی را به معنی چه نیک است، چه خوش گفتی، و برای مبالغه بخ بخ گویند. به به. نیکا. تحسین. (فرهنگ شعوری):
هرکه را توفیق یار است او بدین خدمت رسد
بخ مر آنکس باد کانکس را بود توفیق یار.
فرخی.
آبم ببرد بخت، بخ ای خفته بخت، بخ
نانم نداد چرخ، زه ای سفله چرخ زه.
خاقانی.
|| (اِ) چرکی در چشم باشد. آن را چیق گویند (فرهنگ شعوری). اما در این معنی ظاهراً مصحف پیخ است. رجوع به پیخ و ژفک شود. || شطرنج. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بخ بخ شود.


بحل

بحل. [ب ِ ح ِ] (ص مرکب) (از: ب + حل) [ح ِل ل و در تداول فارسی ح ِل] کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). بخشیدن جرم. عفو کردن گناه. (آنندراج). معاف. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید: چون در فارسی حای حطی نیامده ظاهراً بحل لفظ عربی باشد و حال آنکه در لغات معتبره ٔ عربی مثل صراح و قاموس و منتخب و غیره ماده ٔ بحل بهیچ معنی نیامده، از این معلوم شد که در اصل بهل بوده باشد به فتح اول و کسر های هوز، صیغه ٔ صفت مشبهه بمعنی ترک کرده شده و بمراد گذاشته شده و مجازاً بمعنی معاف مستعمل مأخوذ از بهل بالفتح که مصدراست بمعنی ترک کردن و گذاشتن بمراد کما فی صراح و القاموس. پس از غلط کاتبان قدیم و از عدم التفات اهل تعلم و تعلیم به حای حطی شهرت گرفته، یا اینکه در اصل بهل به کسرتین باشد صیغه ٔ امر از هلیدن بمعنی گذاشتن که در بعضی محل بمعنی اسم مفعول مستعمل میگردد. پس بهر تقدیر به های هوز درست می باشد مگر آنکه بودن حای حطی به ابدال باشد چنانکه در حیز و حال که در اصل هیز و هال بوده ولکن این قسم دعوی ابدال خالی از ضعف نمی نماید. و می تواند که بحل بفتحتین و تشدید لام باشد بمعنی بحلال شدن، چه بای موحده ٔ مفتوحه برای ظرفیت یا معیت باشد به قاعده ٔ فارسی و حل بالفتح و تشدید لام مصدر بمعنی حلال شدن، چنانکه در منتخب است، سروری که شارح گلستان است به عربی همین توجیه آخر را اختیار نموده، بهر تقدیر با لفظ کردن مستعمل است. (غیاث اللغات): یوسف ایشان را گفته بود لاتثریب علیکم الیوم یغفراﷲ لکم، گفت، خدای شما را بیامرزد و بدانکه با من کردید از من بحل آید. (ترجمه ٔ طبری).
چه کنم دل که همه درد و غم من ز دل است
دل که خواهد ببرد گو ببر از من بحل است.
فرخی.
خواجه [احمدحسن] آب در چشم آوردو گفت از من بحلی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
هرکه او خیره سار و مستحل است
گر بدزدد ز شعر من بحل است.
سنائی.
کس را به قصاص من مگیرید
کز من بحل است قاتل من.
سعدی.
اقرار کنم برابر دشمن و دوست
کانکس که مرا بکشت از من بحل است.
سعدی.
ملک از گفته ٔ دلبر خجل شد
اجل گردیده تقصیرش بحل شد.
؟
و رجوع به بحل کردن شود.


کاتب

کاتب. [ت ِ] (اِخ) فریدالدین. مؤلف لباب الالباب آرد: الاجل فخرالکتاب فریدالدین الکاتب از افاضل کتاب و اماثل جهان و آثار فضل او در عالم پدید و ذات او در فنون هنر چون لقب فرید، نظمی رایق و نثری رایع، طبایع سلیم را نظم معجز او چون روح درخورآمده و مجروحان سلیم را مفرح نثر او تریاق اکبر، و این ترجیع بند که در هر بیتی و از آن صنعتی لازم دارد و در هر خانه یک چیز را رعایت کند از نتایج طبع اوست، میگوید ترجیع؛
از پای درفتادم وز دست رفت کارم
اندوه بست پایم نگرفت دست یارم
تا دست برد عشقش کرده ست پای بندم
او دست می فشاند من پای میفشارم
دستم نداد دولت تاپای او ببوسم
گر زیر پایم آرد هم دست ازو ندارم
دست اجل که با او کس پایدار ناید
گر پای من نگیردآخر بدستش آرم
چون دستگیر دارم از پای درنیایم
در دست و پایش افتم نالم ز روزگارم
از خسرو معظم مسعودبن محمد
انصاف خود بجویم یکره زیادت از حد
ای برده شب قرارم روزی برم نیائی
کارم به یک شب آمد آخر چه روزآئی
روزم چو شب شد از غم تدبیر من نسازی
یک شب دلم نجوئی روزی برم نیائی
روزم به آخر آمد نامد شب وصالت
روزی مگرندارد شبهای بی نوائی
نی شب بروز دارم امید زندگانی
نی روز دانم از شب از محنت جدائی
کارم بروز و شب شد از بهر شاه دایم
در روز مدح خوانی در شب غزلسرائی
سلطان دادگستر شاهنشه مظفر
کو ملک راست وارث هم از پدر هم از جد
ای جان و دل ببرده در دست غم نهاده
آزرم جان نجسته انصاف دل نداده
جان را عنا فزوده دل را جفا نموده
بر جان کمان کشیده در دل کمین نهاده
نگزاردند حقت جان و دلم بخدمت
جان پیش تو نشسته دل بر سر ایستاده
چون جان و دل عزیزی هرچند در غم تو
جانم همی بکاهد چون رنج دل ز باده
تا در دلم سپردی جان از غمم ببردی
دل شد سوار محنت جان شد ز پا پیاده
خدمت برش جهانی نی نی جهان ستانی
شاهی که هست قدرش برتر ز فرق فرقد
آن آفتاب بخشش و آن سایه ٔ کرامت
چون آفتاب و سایه پایسته تا قیامت
جاه چو آفتابش بر هر که سایه بان شد
چون آفتاب تابد در سایه ٔ سلامت
با سایه ٔ جمالش با آفتاب قدرش
درآفتاب و سایه صدبار شد غرامت
با آفتاب و سایه بذل و امان او کرد
در آفتاب تابش در سایه استقامت
دشمن ز هول سایه ٔ تیغ چو آفتابش
چون آفتاب و سایه آفاق شد علامت.
(لباب الالباب ج 1 صص 152- 153).
در سنه ٔ خمس و ثلثین و خمسمائه (535 هَ. ق.) به جنگ سپاه خطای رفت [منظور سلطان سنجر است] لشکرش مخالفت کردند. سلطان منهزم شد و ماوراءالنهر از تصرف او بیرون رفت و در قبضه ٔ کفار آمد و از لشکر سلطان خلقی بیشمار کشته شد. فریدالدین کاتب در این حال گفت:
بیت:
شاها ز سنان تو جهان شدراست (کذا)
تیغ تو چهل سال ز اعدا کین خواست
ور چشم بدی رسید آن هم ز قضاست
کانکس که به یک حال بمانده ست خداست.
(تاریخ گزیده ص 459 چ براون).


پریدن

پریدن. [پ َ دَ] (مص) با پر سوی هوا اوج گرفتن و مسافت پیمودن. حرکت کردن صاحبان بال در هوا با بالهای خویش. برپریدن. پرواز کردن. طیران کردن. طیرورت. طیر. استطاره. خفوق. تَمرﱡص. و رجوع به پریدن شود:
آن زاغ را نگه کن چون پرد
مانند یکی قیرگون چلیپا.
عماره.
اگر بازی اندر چکک کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر.
ابوشکور.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی (از لغت نامه ٔ اسدی).
ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جائی که باز باشد پرید ماغ را.
دقیقی.
بدو گفت از ایدر برو تا بمرو
بدانسان که در باغ پرد تذرو.
فردوسی.
چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ
که بر سر نیارست پرید زاغ.
فردوسی.
تو گفتی که گردون بپرد همی
زمین از گرانی بدرد همی.
فردوسی.
نیاردپریدن بسر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب.
فردوسی.
نپرد ببالای آن که عقاب
نجنبد ز بیمش نهنگ اندر آب.
فردوسی.
بجائی کز او دور باشد گذر
نپرد بر او کرکس تیزپر.
فردوسی.
چنان برپریدند ازآن جایگاه
که از سایه شان دیده گم کرد راه.
فردوسی.
عقاب دلاور بر آن راه شیر
نپرد اگر چند باشد دلیر.
فردوسی.
وز آنجایگه خیره شد ناپدید
هش و رای او همچو مرغان پرید.
فردوسی.
جغد که با باز و با کلنگان پرد
بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت.
عسجدی.
ور مرغ بپرداز برش گوید
پرّی برکن به پیش من بفکن.
ناصرخسرو.
پرت از پرهیز و طاعت کرد باید کز حجاز
جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید.
ناصرخسرو.
روزی بپر طاعت از این گنبد بلند
بیرون پریده گیر چو مرغ بپر مرا.
ناصرخسرو.
|| بدر رفتن. بیرون رفتن. خارج شدن:
بدو گفت کانکس که مارش گزید
همی از تنش جان بخواهد پرید.
فردوسی.
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک.
فردوسی.
- برپریدن، بیرون رفتن:
چو سهراب رستم بدانسان بدید
بیفتاد و هوش از سرش برپرید.
فردوسی.
چو آواز رستم بگوشش رسید
تو گفتی که هوش از سرش برپرید.
فردوسی.
چو افراسیاب این سخنها شنید
تو گوئی که هوش از سرش برپرید.
فردوسی.
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روانش نهانی ز تن برپرید.
فردوسی.
بزد دست رامشگر و برکشید
نوائی کزو دل ز بر برپرید.
فردوسی.
- پریدن جان، مردن.درگذشتن:
جوانی که جانش بخواهد پرید
کجا می تواند به پیری رسید؟.
فردوسی.
|| یک جزء از ظرفی چینی و امثال آن به صدمتی شکسته و افتادن: کاسه لبش پرید. شمشیر لبش پرید. زانوی اسب پرید. || متصاعد شدن، تبخیر شدن: الکل و بنزین می پرد. || از جائی بجائی جستن. فروجستن. برجستن: سوار و پیادگان قلعت بر اسبان پریدند و به یک ساعت جماعتی از ایشان برگرفتند. (تاریخ بیهقی). || برجستن. حمله کردن. وَثب. وَثبان. وِثاب. وثوب. وثیب: غلامان حصیری در این مرد پریدند. (تاریخ بیهقی). || (در اندامها) جنبیدن و حرکت کردن بی اراده ٔ عضوی چون چشم و لب و جز آن. تشنج خفیف. پرش. اختلاج. خلجان. مختلج شدن. خلوج: چشمم می پرد. || پریدن (از خواب)، بیدار شدن فجائی در اثر آوازی سخت یا خوابی آشفته و امثال آن.
- پریدن رنگ، زائل شدن، نابود شدن آن. رفتن رنگ. پریدن رنگ روی، کاهی شدن آن. سفید شدن رنگ از بیماری یا ترس و جز آن:
از پریدنهای رنگ و از طپیدنهای دل
عاشق بیچاره هرجا هست رسوا میشود.
؟
- خواب از سر کسی پریدن، میل بخواب در صورتی که گاه خواب نیزهست زائل شدن. دور شدن خواب.
|| تفاخر کردن. تکبر نمودن.
(غیاث اللغات). فعل پریدن یک مصدر بیش ندارد.


اقرار

اقرار. [اِ] (ع مص) ثابت کردن کسی را در کاری. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بگفت بر خود ثابت کردن چیزی را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بگفت خود ثابت شدن و با لفظ گرفتن و آوردن و کردن و داشتن و دادن مستعمل. (آنندراج). || اقرار کردن. (تاج المصادر) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). اعتراف کردن. (تاج العروس). خستو شدن. (تاریخ بیهقی). اذعان. (تاج العروس). خلاف انکار:
یک یک بر وی بشمردم همه
عیب تن خویش باقرار خویش.
ناصرخسرو.
خلیفه مجمعی ساخت... و شرطی را بفرمود تا بنام هر خادم ضیاعی بنویسد: بعضی باقرار، بعضی بملک و بعضی بوقف. (تذکرهالاولیاء عطار). چندانکه مرا در حق درویشان ارادت است و اقرار این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان سعدی). یکی از حکما را شنیدم که میگفت هرگز کسی بجهل خویش اقرار نکرده است مگر... (گلستان سعدی).
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم کرد
که قاضی از پس اقرار نشنود انکار.
سعدی.
- اقرار آوردن، بر گناه و تقصیر خود اعتراف کردن. (ناظم الاطباء):
گر خون من و جمله ٔ عالم تو بریزی
اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست.
سعدی.
بدر تمام روزی در آفتاب رویت
گر بنگرد بیارد اقرار ناتمامی.
سعدی.
- اقرار دادن، اعتراف کردن. اذعان کردن. مقر شدن:
ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند باصل و شرف و گوهرت اقرار.
منوچهری.
ای داده باقبال تو اقرار همه خلق
در حکم، یک اقرار ز هفتاد گوا به.
قطران.
مده بر عیب کس نادیده اقرار
وگر دیدی بپوشی بهتر ای یار.
ناصرخسرو.
شنود گوش و دل اقرار کرد صانع را
بداد عقل بر اقرار صنع او اقرار.
ناصرخسرو.
ایا ز دولت تو دیده هر کسی معجز
ایا بمعجز تو داده هر کسی اقرار
اگر ملوک و سلاطین رفته زنده شوند
به معجزات و کرامات تو دهند اقرار.
میر معزی (از آنندراج).
نفسی دارم که از جهالت
اقرار نه می دهد نه انکار.
عطار.
زبان را چو بینی که اقرار داد
ببین تا زبان را که گفتار داد.
سعدی.
- اقرار داشتن، استوار بودن و استواری داشتن. (ناظم الاطباء).
- || اعتراف کردن:
مرا ز ابتدای جهان بازگوی
که اقرار داریم کش ابتداست.
ناصرخسرو.
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است
دل ندارد که ندارد بخداوند اقرار.
سعدی.
اگر عشق کفر است از منکرانم
وگر کفر دین است اقرار دارم.
طالب آملی (از آنندراج).
- اقرار کردن، اعتراف کردن. (ناظم الاطباء). اذعان کردن:
چیست که بیهوش همی بینمت
از چه همی نالی اقرار کن.
ناصرخسرو.
اقرار تو باشد سخنش گرچه روا نیست
در دین که کسی از کس دیگر کند اقرار.
ناصرخسرو.
آخر این اقرار خواهی کرد هین
هم ز اول روز آخر را ببین.
مولوی.
اقرار کنم برابر دشمن و دوست
کانکس که مرا بکشت از من بحل است.
سعدی.
خردمندان نظر بسیارکردند
ز درمانش بعجز اقرار کردند.
سعدی.
بنادانی کند اقرار هر کس هست داناتر
ز حیرت پرده ٔ خواب است هر چشمی که بیناتر.
صائب (از آنندراج).
- اقرار گرفتن، اعتراف گرفتن:
دل بدرد امروز نبود آشنا بگرفته اند
حسن پیش از عشق و عشق ازپیش حسن اقرار ازاو.
واله هروی (آنندراج).
|| بر پای داشتن. || بقرار آوردن کار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ثابت شدن حمل ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ثابت شدن آبستنی شترماده. || خنک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): اقراﷲ عینه و بعینه، خنک گرداند خدای چشم او را یعنی اشک او را. چه، اشک خنک دلیل شادی و اشک گرم دلیل غم و غصه و هم است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || سردی رسانیدن و خنک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرد گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || بسرما درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آرام و قرار دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قرار دادن. (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر). || (اِ) تقریر و آن یکی از سه قسم سنت است و عبارتست از اعمالی که قوم مرتکب شده اند و رسول صلوات اﷲ علیه بر آنان نگرفته و انکار نفرموده است. (مفاتیح العلوم). آن سه قسم از سنت که هر یک علیحده حجت است: قول معصوم. فعل معصوم و تقریر یا اقرار معصوم است. || (اصطلاح شرع) اعتراف و اخبار شخص بحقی است از خود برای دیگری و این بوسیله ٔ گفتن تحقق مییابد و بوسیله ٔ اشاره و مانند آن صحیح نیست و اقرار نامیده نمیشود و نوشتن در حکم گفتن است. (کشاف اصطلاحات الفنون از جامعالرموز). خبر دادن بحقی است بر نفع کسی بر ذمه ٔ خبر دهنده. (تعریفات سیدجرجانی). || (اِمص) درتداول فارسی، پایداری و برقراری در جایی و استواری. || عهد و پیمان و قول و شرط. || کفالت و ضمانت. || قبول و رضامندی و پسند. || گواهی و شهادت و بیان و اذعان و اعتراف. (ناظم الاطباء).

معادل ابجد

کانکس

151

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری