خلاصه داستان قسمت ۱۸۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۸۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۱۸۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
مژگان برای دیدن بهیجه به خانه تکین می رود. او به بهیجه میگوید که دنبالش آمده تا او را به خانه خودشان ببرد، زیرا بودن او در خانه تکین به تنهایی خوبیت ندارد. بهیجه میگوید که او حاضر نیست به جایی بیاید که مرد آن خانه اسلحه با خود حمل میکند زیرا احساس امنیت ندارد. مژگان توضیح میدهد که هیچ مشکلی آنجا وجود ندارد و آنها خانه و زندگی خودشان را تشکیل داده و در آرامش هستند. بهیجه به مژگان یادآوری میکند که زلیخا آنجا زندگی میکند و عشق قدیمی هرگز فراموش نمی شود و بودن آنها در آن خانه موجب دردسر خواهد بود. مژگان از حرفهای بهیجه ناراحت شده و از آنجا می رود. بهیجه از اینکه به هدفش رسیده خوشحال است. مژگان به کلوپ شهر می رود و مشغول نوشتن درد دل برای بچه به دنیا نیامده خود است. تکین به آنجا می آید و مژگان را میبیند. مژگان تکین را بغل کرده و ابراز دلتنگی میکند و از او بابت اینکه همراه ایلماز رفته و او را تنها گذاشته است معذرت خواهی میکند. تکین میگوید که او کار درستی کرده و جای زن پیش شوهر اوست و نباید ایلماز را تنها بگذارد. سپس به مژگان می سپارد که مراقب ایلماز باشد.
شب در خانه، مژگان غذایی را که زلیخا آورده بود در سطل زباله می ریزد و چیزی به ایلماز نمیگوید. سپس در بشقاب، غذای دیگری که پخته را برای خانه دمیر می فرستد.
وقتی غذا سر میز شام می آید،زلیخا با دیدن آن می فهمد که غذای محبوب ایلماز است. دمیر در مورد غذا کنجکاو شده و زلیخا میگوید که امروز برای مژگان غذا برده بود. دمیر به زلیخا تذکر میدهد که زیاد به مژگان نزدیک نشود. زلیخا دلخور شده و میگوید که او به رسم همسایگی این کار را کرده و آنها نمیگذارند او با هیچکس صمیمی بشود.
در خانه تکین، بهیجه چمدانهای خود را حاضر کرده و هنگامی که تکین می آید، با مظلوم نمایی به او میگوید که میخواهد از آنجا برود. تکین تصور میکند که بهیجه میخواهد به خانه ایلماز برود، اما او میگوید که میخواهد به استانبول برگردد، زیرا امروز با مژگان بحث کرده و نمیخواهد به آنجا برود. سپس خودش را ناراحت و درمانده نشان میدهد. تکین به بهیجه میگوید که میتواند همانجا بماند و او نمیگذارد که بهیجه بلاتکلیف باشد. بهیجه قبول کرده و از اینکه نقشه اش عملی شده خوشحال می شود.
صبح وقتی دمیر میخواهد به شرکت برود، زلیخا او را در حیاط بدرقه کرده و از او میخواهد شب به سینما بروند. دمیر میگوید که امشب با شرکای آلمانی جلسه دارد و به بعد موکول میکند. وانت آمده و وسایل جدید خانه ایلماز را می آورند. بعد از رفتن دمیر، زلیخا با حسرت به خالی کردن وسایل خانه ایلماز نگاه میکند.
خطیب در خانه شرمین است. او با شرمین خداحافظی کرده و میگوید که شب پیشش می آید. سپس به شرمین پول میدهد تا برای خودش خرید کند. دم در، ثانیه که آنها را زیر نظر داشته، در ماشین نشسته است.
ثانیه به خانه برمیگردد و به هولیا میگوید که آدرس خانه شرمین را پیدا کرده و او و خطیب با تو رابطه دارند.
ژولیده برای چکاپ خود به بیمارستان پیش مژگان می رود. او در مورد سختی زندگی در شهر جدید و تنهایی با مژگان صحبت میکند. مژگان از ژولیده دعوت میکند که شب به خانه آنها بیاید، زیرا به خاطر رفتن به خانه جدید دوستان خود را دعوت کرده اند و از او نیز میخواهد که باشد. ژولیده دعوت او را قبول میکند.