خلاصه داستان قسمت ۱۹۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۹۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۱۹۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
غفور گوسفندان را به چرا برده و خودش زیر درخت خوابیده است. خطیب پیش او آمده و او را بیدار میکند و با طعنه میگوید که اگر کار نکند پول در نمی آورد و نمیتواند بدهی او را بدهد. او دوباره غفور را تهدید میکند که پیش دمیر می رود و چک ها را به او میدهد. غفور به هوای پول شیربها، به خطیب میگوید که یک هفته به او فرصت بدهد تا نصف پول را تهیه کند و برایش ببرد. تکین به خانه پیش هولیا می رود و هولیا شناسنامه را به او میدهد. او همچنان فکرش پیش هامینه است. تکین میگوید که بعد از ازدواج حتما دمیر هامینه را پیش هولیا می آورد، زیرا الان به خاطر تهدید قبل ازدواج او را پنهان کرده است. شب در خانه ایلماز سر میز شام، بهیجه مدام در مورد کار اشتباه تکین صحبت میکند تا ایلماز را تحریک کند. چتین دم در می آید تا با ایلماز صحبت کند. او ایلماز را بیرون آورده و در مورد گولتن و مسأله او با ارجمند صحبت میکند و میگوید که گویا یک نفر ارجمند را کشته است. ایلماز میگوید که کار او بوده است و ماجرا را برایش تعریف میکند. چتین بغض کرده و از ایلماز تشکر میکند.او میگوید که این قضیه برایش اهمیت ندارد و همچنان گولتن را میخواهد. داخل خانه، مژگان از بهیجه میخواهد که در مورد تکین پیش ایلماز حرف نزند و کاری با مشکل آنها نداشته باشد. چتین پیش گولتن می رود و به او میگوید که همه چیز را فهمیده است و برایش اهمیت ندارد و میخواهد به خواستگاری او بیاید. گولتن قبول نمیکند و میگوید که آنها نمیتوانند با هم باشند و سریع می رود.
در آشپزخانه، غفور پیش ثانیه آمده و مدام در مورد دارایی های رستم صحبت میکند و او را برای گولتن مناسب میداند. ثانیه عصبی شده و میگوید که هرگز گولتن را به چنین مردی نمیدهد.گولتن داخل آمده و میگوید که با غفور موافق است و میخواهد با رستم آشنا بشود. غفور خوشحال شده و ثانیه شوکه می شود. او گولتن را بیرون آورده و از او میخواهد به خودش بیاید. او میگوید که به چتین بگوید به خواستگاری بیاید. گولتن قبول نمیکند و اصرار دارد به با رستم آشنا بشود. صبح ، آرایشگر به خانه تکین آمده و او را برای مراسم عقد آماده میکند. تکین خوشحال است و خدمتکاران نیز خانه را برای تازه عروس آماده و تمیز میکنند.
در خانه ایلماز، بهیجه از اینکه مژگان خدمتکار ندارد ایراد میگیرد و مدام به ایلماز گلایه میکند. مژگان دلخور شده و نمیتواند جلوی زبان بهیجه را بگیرد. ایلماز میگوید که بهیجه حق دارد و به زودی خدمتکار برای خانه میگیرد تا مژگان اذیت نشود. ثانیه آماده شده تا پیش هولیا برود. غفور میخواهد جلوی او را بگیرد تا دردسر نشود، اما ثانیه میگوید که نمیتواند در چنین روز مهمی هولیا را تنها بگذارد. او سپس سریع بیرون می رود.
زلیخا به آشپزخانه آمده و سراغ ثانیه را میگیرد. گولتن میگوید که او به بازار رفته است. زلیخا حدس می زند که ثانیه کجا باشد.
سر میز صبحانه، زلیخا با حرص به دمیر میگوید که امروز هولیا و تکین عقد میکنند. دمیر از مطرح کردن این قضیه عصبی شده و از سر میز بلند می شود و بیرون می رود.
زلیخا از اینکه هولیا در حال رسیدن به عشق خود است عصبی است و نمیتواند این قضیه را به خاطر همه بلاهایی که هولیا بر سر او آورده است هضم کند.
ثانیه پیش هولیا است .هولیا حاضر شده و منتظر آمدن تکین است تا به محضر بروند. ثانیه با خوشحالی برای هولیا آرزوی خوشبختی میکند. کمی بعد تکین به آنجا می آید و با دیدن هولیا خوشحال شده و از زیبایی او تعریف میکند.
آنها دست به دست به سمت ماشین می روند. همان لحظه زلیخا به آنجا می رسد. او به تکین میگوید که چگونه میتواند با کسی که چنین بدی هایی در حق او و ایلماز کرده است ازدواج کند؟ تکین میگوید که این بد شانسی بزرگی بوده و هولیا زمان ازدواج او و دمیر نمیدانست که زلیخا و ایلماز زن و شوهر بوده اند و تصور میکرد که خواهر و برادر هستند. زلیخا میگوید که هولیا دروغ گفته و از اول میدانست که آنها زن و شوهر بوده اند. تکین با تعجب از هولیا در این مورد سوال میکند و منتظر جواب است. هولیا سرش را پایین انداخته و سکوت میکند.