در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال ترکی آقای اشتباه باشید، با ما همراه باشید. سریال ترکی آقای اشتباه یک سریال تلویزیونی موفق و پربینندهی کمدی – عاشقانه محصول سال ۲۰۲۰ کشور ترکیه است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ جان یامان در نقش اوزگور آتاسوی، اوزگه گورل در نقش ازگی اینال، گورگن اوز در نقش لونت یازمان، فاطما توپتاش در نقش جانسو آکمان، سوات سونگور در نقش اونال ییلماز، لاله بشار در نقش سویم آتاسوی، جمره گوملی در نقش دنیز کوپاران، سرکای توتونچو (اوزان دینچر)، سارپ جان کورواغلو در نقش سردار اوزتورک، تایگون سونگار در نقش سونر سچکین، فری بایجو گولر در نقش نوین ییلماز، اجه ایرتم در نقش گیزم سزر، امره ارن در نقش آنیل چلیک، کیمیا گوکچه آیتاچ در نقش ایرم دوآن.
خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال ترکی آقای اشتباه
در این آموزش، ایرم مدام خودش را به اوزان می چسباند که باعث ناراحتی دنیز می شود اما اوزان همه توجهش به دنیز است. از باشگاه به لونت زنگ می زنند و می گویند که کارت اعتباری او در باشگاه گم شده بود که پیدا شده. لونت هم می گوید که خودش را فورا می رساند. از طرفی جانسو هم برای کلاس شنایش در همان باشگاه است و مشغول یادگیری شنا از مربی جوان و جذابش است که لونت او را در آب نیمه برهنه و در آغوش مربی می بیند و عصبانی شده و حتی با کت و شلوار وارد استخر می شود و از جانسو می خواهد از استخر بیرون بیاید و سر مربی فریاد می زند. جانسو مدام می خواهد به او توضیح بدهد که دچار سوتفاهم شده اما لونت خیلی عصبی است. بعد از آموزش تاکو، امره برای دخترها کوکتل تازه ای اماده می کند که داخل آن فلفل است و ایرم وقتی می فهمد فلفل داخل نوشیدنی است با وحشت می گوید: «من بهش آلرژی دارم! » یشیم با بی میلی او را همراهی می کند تا به بیمارستان بروند. وقتی انها به بیمارستان می رسند با سردار روبرو می شوند و ایرم از انجایی که قبلا با سردار در رابطه بوده، فورا صورت خودش را که قرمز و متورم شده از سردار پنهان می کند اما سردار با لبخند به او خیره می شود و حتی تا اخر درمانش بالا سرش می ایستد تا اینکه یک مریض اورژانسی به پستش می خورد و با اعصاب خرد به ازگی هم زنگ می زند و قرار شبشان را کنسل می کند.
دوست دوران نوجوانی دنیز، اردم به انجا می آید و ازگی و دنیز پیش او می روند. اوزان وقتی این را می بیند کمی حسادت می کند و از اوزگور هم می خواهد تا پیش انها بروند. دنیز وقتی اردم را معرفی می کند می گوید که او دوست خیلی قدیمی اش است و اردم می گوید: «حتی تو یه گروه شنای مسخره به اسم صدف های آبی با هم بودیم… » اوزان با شنیدن این اسم فورا می گوید: «منم که اون سال تو اون گروه بودم و حتی تو مسابقه نفر هشتم شدم. » اردم می گوید: «امکان نداره، کسی که اون سال هشتم شد مهمت بود و حتی عشق بچگی دنیز بوده! » دنیز خجالت زده می شود و اوزان با لبخند به او خیره می شود و می گوید: «مهمت منم. اون موقع ها از اسم مهمت استفاده میکردم. » دنیز با هیجان به اوزان خیره می شود و اوزگور و ازگی از این تصادف سر ذوق می آیند و حتی اوزگور می گوید: «این میتونه ادامه ی عشق بچگیتون باشه! » گیزم به سونر زنگ می زند و به او می گوید که از وقتی با ازگی صحبت کرده او مدام از عشقش به سونر گفته و الان وقتش است تا خودش را برای جشن اخر شب برساند تا بتواند دوباره ازگی را برگرداند. شب، جشن اصلی لاگابیا شروع می شود و درون رستوران غلغله می شود. کمی بعد آهنگی که ازگی و اوزگور تمام مدت با آن تانگو تمرین کرده اند به گوش می رسد و اوزگور از ازگی می خواهد حالا که سردار هم نیامده زحماتشان به باد نرود و از او تقاضای رقص می کند.
آن دو با عشق تمام شروع به رقص می کنند و همان موقع هم سونر از راه می رسد و با دیدن رقص آن دو با عصبانیت گیزم را گوشه ای می برد و می گوید: «تو میخواستی بیام تا شاهد رقص اونا باشم؟ هر احمقی میتونه بفهمه که اونا عاشق همن! » اما گیزم می گوید: «نه! تو مطمئن باش بینشون چیزی نیست. بیرون منتظر باش تا ازگی رو صدا کنم بیاد. » و بعد ازگی را به بهانه این که کسی دم در منتظر اوست صدا می زند. ازگی وقتی دم در می رود با سونر روبرو می شود. سونر به او می گوید: «ازگی این چه وضعیه؟ تو منو یادت رفته؟ » ازگی به او می گوید که برای گفتن این چیزها خیلی دیر شده و قصد برگشت به رستوران را می کند که سونر بازوی او را محکم می چسبد و می گوید: «حرفام تموم نشده باید با من بیای. » همان موقغ اوزگور از راه می رسد و فورا مشت محکمی به صورت سونر می زند و ازگی را که ترسیده با خود می برد. کمی بعد یشیم و سردار با هم به رستوران می آیند و سراغ ازگی و اوزگور را می گیرند. اوزان به انها می گوید که انگار آن دو با هم آنجا را ترک کرده اند. اوزگور روی دستان ازگی که به خاطر فشاری که سونر به آن وارد کرده کمی درد می کند، یخ می گذارد و می گوید: «خوب شد که با همچین آدمی جدا شدی… » ازگی تایید می کند و می گوید: «اره… اگه جدا نمیشدم با تو هم آشنا نمیشدم. خوبه که تو زندگیم هستی… » آن دو به هم نزدیک میشوند که اوزگور می پرسد: «تو سر قرارت با سردار نرفتی درسته؟ چرا بهم دروغ گفتی؟ » ازگی کمی مکث می کند و تا می خواهد حرف دلش را بزند زنگ خانه به صدا در می آید. اوزگور در را باز می کند و با یشیم روبرو می شود. سردار هم جلو می آید و می گوید: «ازگی هم اینجاست؟ » ازگی با نگرانی به او خیره می شود.