خلاصه داستان قسمت ۲۲۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۲۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۲۲۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
بعد از رفتن دمیر و هولیا از خانه ایلماز، مژگان دوباره شروع به بحث و طعنه زدن میکند و از اینکه ایلماز این شراکت را قبول کرده است عصبانی است. ایلماز و تکین میگویند که این را برای آینده چکوراوا انجام میدهند. مژگان با طعنه میگوید که این کار نیز در جهت بهبود رابطه ایلماز و زلیخا است تا آنها بیشتر یکدیگر را ببیند. سپس با عصبانیت به اتاق می رود. ایلماز به شدت از کارهای مژگان کلافه است. تکین نیز نمیداند باید چه بگوید.
ثانیه و گولتن به انبار رفته و ثانیه ماجرای اصلی بدهکاری غفور را به گولتن میگوید. گولتن ناراحت شده و میخواهد زمین خودش را برای پرداخت بدهی به خطیب بدهد. ثانیه به او اجازه چنین کاری نمیدهد و میگوید که هرگز نباید به خاطر کسی جز بچه هایش، به آن زمین دست بزند. او از گولتن قول میگیرد. غفور از پشت در حرفهای آنها را می شنود و ناراحت می شود. تکین و بهیجه به خانه می روند. تکین با بهیجه در مورد مشکل ایلماز و مژگان صحبت میکند و از بهیجه میخواهد که با مژگان صحبت کند، زیرا او اصلا زیر بار نمی رود و رفتارهایش را ترک نمیکند. بهیجه قبول میکند.
در خانه ایلماز، مژگان دوباره با ایلماز بر سر زلیخا بحث میکند. ایلماز بالش خود را برداشته و به سالن می رود تا روی مبل بخوابد.
در خانه دمیر، دمیر زلیخا را بغل کرده و از عشقش به او و وفاداری زلیخا به خودش حرف می زند و از او تعریف میکند.
صبح روز بعد، دمیر و ایلماز با هم به کارخانه روغن می روند. صاحب کارخانه میگوید که دو جوان به آنجا رفته و پیشنهاد ده درصد مبلغ بالاتر از پول دمیر را به او داده اند و او نیز به خاطر مشکل مالی ناچار است به آنها بفروشد. ایلماز پیشنهاد بیست درصد مبلغ بالاتر را به او میدهد و میگوید که همین حالا باید تصمیم بگیرد، وگرنه دیگر کارخانه را نمیخواهند. صاحب کارخانه بعد از کمی تردید، قبول میکند و کارخانه را به دمیر و ایلماز می فروشد.
ثانیه به شرکت خطیب می رود. او با پرخاش به خطیب میگوید که از بدهی غفور به او خبر دارد و از او میخواهد که دیگر غفور را اذیت نکند و از او کار نکشد، زیرا خودش میخواهد بدهی را پرداخت کند. سپس او را تهدید میکند که باعث اذیت و دردسر آنها نشود و از غفور دور بماند. سپس بیرون می رود.
آن دو جوان با خطیب تماس گرفته و قرار میگذارند. آنها از خطیب عصبانی هستند و میگویند که کارخانه روغن را نتوانستند بخرند و قرار بر این بود که خطیب برای آنها زمین و کارخانه پیدا کند و آنها به او پورسانت فروش بدهند. خطیب میگوید که او میتواند زمین های دیگری پیدا بکند. آنها اصرار دارند که کارخانه روغن را میخواهند. سپس تهدید آمیز با او صحبت کرده و می روند.
تکین به آرایشگاه می رود. آرایشگر به او میگوید که شنیده است دو جوان به چکوراوا آمده و قصد خرید زمین های زیادی را دارند و به چند نفر دیگر نیز پیشنهاد خرید داده اند. تکین تازه می فهمد که ماجرا با کارخانه روغن تمام نمی شود و آنها قصد دارند تمام چکوراوا را بگیرند. او با دمیر و ایلماز در کلوپ شهر قرار میگذارد و ماجرا را میگوید. ایلماز میگوید که آنها دیگر پول ندارند که بخواهند همه زمین و کارخانه های دیگر را بخرند. تکین میگوید که این راهکار نیست، و باید با اهالی صحبت کند تا کسی به آنها چیزی نفروشد.
در جلسه اتاق صنایع، تکین شروع به صحبت با اعضا میکند و برای آنها تعریف میکند که آن دو نفر که پیشنهاد مبالغ بالا برای خرید زمین ها را داده اند، برای نابودی چکوراوا آمده اند.او از افراد میخواهند که همه با هم متحد شوند و به آنها چیزی نفروشند. اعضا قبول میکنند و قول میدهند. خطیب سعی دارد خلاف حرف تکین صحبت کند تا دیگران راضی به فروش بشوند، اما کسی به حرف او اهمیت نمیدهد.
خطیب پیش آن دو نفر می رود و ماجرای اتاق صنایع را تعریف میکند و میگوید که تکین چنین دستوری داده و همه اطاعت کرده اند. آن دو نفر از مشخصات تکین می فهمند که او همان مردی بوده که در رستوران بوده است و خودش را به کم شنوایی زده بوده است. آنها تصمیم میگیرند که تکین را بترسانند تا سر جای خودش بنشیند. خطیب میگوید که تکین از هیچ چیز نمیترسد و همه را حریف است.