خلاصه داستان قسمت ۲۳۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۳۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۲۳۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
زلیخا یاد تولد بچه هایش می افتد و از اینکه از آنها دور است و دمیر نمیگذارد آنها را ببیند، پشت میله های خانه گریه میکند. هولیا با خانه تکین تماس گرفته و خبر میدهد که بچه ها پیدا شده اند. تکین خیالش راحت شده و خدا را شکر میکند.او سراغ زلیخا را میگیرد. هولیا میگوید که او نیز برگشته است. تکین خوشحال شده و از اینکه دمیر با او کاری نکرده است خوشحال می شود. همان لحظه دمیر آمده و گوشی را از دست هولیا میگیرد و به تکین میگوید که صلح بین آنها تمام شده و ایلماز از این به بعد باید مراقب خودش باشد. سپس قطع میکند.
دمیر ای کارگران میخواهد که زلیخا را از خانه دور کنند. آنها زلیخا را گرفته و به زور از در جدا میکنند و به سمت جاده می برند. مژگان در استانبول در خانه یکی از دوستان خود است و در حال جمع کردن چمدان خود برای رفتن به آمریکا است.
ایلماز به استانبول رسیده و دنبال مژگان می گردد. او آدرس خانه دوست مژگان را پیدا میکند. مژگان همان لحظه دم در است و با دیدن ایلماز سریع سوار تاکسی شده و از ماشین میخواهد که سریع برود. ایلماز از اینکه نمیتواند جلوی مژگان را بگیرد عصبانی می شود.
زلیخا دم خانه شرمین می رود. شرمین با دیدن سر و وضع زلیخا شوکه شده و او را داخل راه می دهد. او سعی دارد زلیخا را آرام کند. سپس برایش تعریف میکند که خودش نیز فیلم را دیده و در انتهای فیلم مژگان صحبت کرده است. زلیخا به شدت عصبانی می شود و گریه میکند.
دمیر با شرمین تماس میگیرد و او را تهدید میکند که اگر زلیخا را به خانه اش راه بدهد برای او زندگی نمیگذارد. زلیخا متوجه تماس دمیر می شود و خانه شرمین را ترک میکند. شرمین از اینکه نمیتواند کمکی به زلیخا بکند ناراحت می شود. ایلماز دنبال مژگان دم خانه دوستان دیگر او می رود اما مژگان را پیدا نمیکند. زلیخا به محله کپر نشین کارگران می رود و همان جا بیهوش می شود. کارگران به او رسیدگی میکند. راشد، کارگر خطیب پیش فادیک آمده و به او میگوید که شب در مراسم مهمانی سربازی یکی از آشنایان ، دوست دارد فادیک را ببیند. فادیک از توجه راشد به خودش ذوق میکند. زلیخا در چادر به هوش می آید. او از خانم ها میخواهد که به عمارت خبر ندهند، و خودش کمی بعد که حالش بهتر بشود از آنجا خواهد رفت .
دمیر به اتاق رفته و میبیند که گولتن بالای سر لیلا به خاطر رفتن زلیخا گریه میکند. گولتن با ناراحتی و دلخوری به دمیر میگوید که تصور نمیکرد تا این حد بی رحم باشد. دمیر عصبی شده و از او میخواهد که از اتاق برود.
کارگران دم خانه دمیر آمده و به او خبر میدهند که زلیخا به چادر رفته و حالش بد است. دمیر با عصبانیت به آنجا می رود و زلیخا را صدا می زند. سپس از او میخواهد که از آنجا برود و دیگر بچه ای ندارد.او زلیخا را هول میدهد و به زمین پرت میکند و به کارگران میگوید که کسی حق کمک کردن به زلیخا را ندارد.هولیا با ناراحتی از دور به دمیر نگاه میکند.
خطیب و ناجیه در خانه در مورد زلیخا صحبت میکنند. خطیب میگوید که دمیر کار درستی کرده که زلیخا را به خانه راه نداده است. ناجیه از خطیب عصبی می شود و از او میخواهد که گناه مردم را نشورد و قضاوت نکند.
پلیس دم خانه خطیب می آید و سراغ راشد را میگیرند. آنها میگویند که دادستان پرونده قتل جنگاور را دوباره به راه انداخته و راشد دوباره باید بازجویی بشود. خطیب میگوید که راشد خانه نیست و هر زمان که بیاید او را به کلانتری می فرستد. او نگران می شود که باید چه کند.