خلاصه داستان قسمت ۲۳۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۳۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۲۳۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
زلیخا با درماندگی و با حالتی بهت زده، به راه می افتد و به پلی می رسد که زیر آن رودخانه است.او یادش می آید که روز عروسی تصمیم داشت خودش را از روی پل پایین بندازد و خودکشی کند. او دوباره تصمیم به این کار میگیرد. همان لحظه هولیا سر می رسد و جلوی زلیخا را میگیرد. زلیخا از اینکه بچه هایش را دیگر نمیبیند گریه میکند. هولیا با گریه او را بغل کرده و دلداری میدهد و از او میخواهد که تحمل کند و قول میدهد که دوباره به بچه هایش میرسد. او زلیخا را به سمت خانه غفور و ثانیه می برد. غفور از اینکه دمیر چیزی بفهمد نگران می شود. ثانیه به او هشدار میدهد که به کسی چیزی نگوید. هولیا به خانه رفته و عدنان و لیلا را به خانه غفور می برد تا زلیخا آنها را ببیند. زلیخا یا ذوق و گریه بچه ها را بغل کرده و آنها را بو میکشد.
کمی بعد، دمیر که چیزی در خانه جا گذاشته به عمارت برمیگردد. او اوزوم را در حیاط می بیند. اوزوم به او میگوید که عدنان و لیلا در خانه غفور هستند. دمیر حدس می زند که زلیخا آنجا باشد و سریع به سمت خانه غفور می رود. او با عصبانیت وارد شده و بچه ها را به زور از زلیخا میگیرد.
سپس همه را دعوا میکند و میگوید که اگر کسی زلیخا را به خانه اش راه بدهد او را میکشد. همه ناراحت می شوند. زلیخا از آنجا بیرون آمده و به سمت داخل شهر می رود.
خطیب پیش یک نفر رفته و به او پول میدهد و صحبت میکند. آن مرد، دو نفر کارگر را صدا زده و به آنها پیشنهاد دزدی اسب های خطیب را میدهد و وعده میدهد که ماشین را آماده میکند تا اسب ها را بدزدند و بفروشند.
زلیخا با یک پیت بنزین داخل شهر رفته و مقابل همه، روی خودش بنزین می ریزد. همه دور او حلقه می زنند. زلیخا میگوید که قصد کشتن خودش را دارد، زیرا شوهرش به او تهمت زده است و دیگر طاقت ندارد بدون بچه هایش زندگی کند. او بچه هایش را به همه اهالی شهر می سپارد تا برایش مادری کنند. سپس فندک را روشن میکند. همان لحظه تکین از پشت سر آمده و سریع جلوی زلیخا را میگیرد. او سپس زلیخا را با خودش به خانه می برد و از نظیره میخواهد که به او رسیدگی کند و او را حمام کند. سپس موضوع را برای بهیجه تعریف میکند.
در خانه دمیر با هولیا به خاطر کمک کردن به زلیخا دعوا میکند. هولیا به دمیر میگوید که زلخیا را باور دارد و او کاری نکرده است و دمیر نباید او را قضاوت کند. دمیر عصبی شده و به حرفهای هولیا اهمیت نمیدهد و میگوید که اگر هولیا به دفاع از زلیخا ادامه بدهد، بچه ها را برداشته و برای همیشه از چکوراوا می رود.
شب در خانه ناجیه، خطیب سر میز شام برای ناجیه فیلم بازی میکند و به او میگوید که در شهر دزدان اسب زیاد شده و آنها باید مراقب باشند. ناجیه با تمسخر میگوید که پس آنها راشد را برای نگهبانی در اسطبل بکذارند. خطیب سریع استقبال کرده و از راشد میخواهد که به اسطبل برود.راشد که میخواهد شب با فادیک سر قرار و مهمانی برود، سعی میکند بهانه بیاورد، اما خطیب به او میگوید که حتما باید شب به نگهبانی برود. او یک اسلحه نیز به راشد میدهد و به او میگوید که اگر دزد امد، شلیک کند.
فادیک حاضر شده و به حسابی به خودش می رسد و به شوق دیدن راشد به مهمانی می رود.
در استانبول، ایلماز به تعمیرگاه دوستانش می رود و ماجرای مژگان را تعریف میکند. او با ناراحتی میگوید که نگران است مژگان فردا به آمریکا برود. دوستانش میگوید که آنها از شب به فرودگاه می روند و کشیک میدهند. همان لحظه پلیس به تعمیرگاه می آید و ایلماز و دوستانش را دستگیر میکند و میگوید که باید به بازداشتگاه بروند. آنها شوکه شده و میگویند که کاری نکرده اند، اما فایده ای ندارد.
فادیک در شیرینی سرا به انتظار راشد نشسته است، اما او نمی آید. فادیک کلافه و ناراحت می شود.
در خانه تکین، بهیجه و تکین و زلیخا نشسته اند. زلیخا به بهیجه میگوید که او فقط به خاطر هشدار دادن بابت قتل ارجمند با ایلماز قرار گذاشته بود ، اما مژگان زندگی او را نابود کرد. بهیجه میگوید که کار مژگان اشتباه بوده، اما او به مژگان حق میدهد . زلیخا کلافه و عصبی می شود.