خلاصه داستان قسمت ۳۰ سریال ترکی ضربان قلب + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۰ سریال ترکی ضربان قلب (نبض) را می توانید مطالعه کنید. ژانر این سریال عاشقانه و رمانتیک است، سریال ضربان قلب محصول سال ۲۰۱۷ به کارگردانی مشترک یوسف پیرهسان و آیتاچ چیچک در شبکه های ترکیه پخش شده و حال در سال ۲۰۲۱ روی آنتن شبکه ریور پخش می شود. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ Gökhan Alkan(علی)–Öykü Karayel(ایلول)–Ege Kökenli–Ali Burak Ceylan–Hakan Gerçek–Fatih Dönmez–Barış Aytaç–Burcu Türünz– Başar Doğusoy– Selahattin Paşalı.
خلاصه داستان سریال ضربان قلب
خلاصه داستان سریال ترکی ضربان قلب درباره زندگی شخصیت ایلول است که به خاطر پدر و مادرش کودکی سختی را پشت سر گذاشته است و در دوران دبیرستان پدرش او را در خانه ی مادر بزرگش در شهر مارماریس ترک نموده و تنها گذاشته است رفتن او پیش مادر بزرگش ، برای او فرصتی هست که زندگی اش را از نو درست نماید وی همچنین به وسیله ی آشنایی با علی زندگی اش را از نو خواهد ساخت….
قسمت ۳۰ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)
سلیم تلاش میکند و ایپک و ایلول هم آنجا هستند و با انجام یک عمل ریسکی او را برمیگردانند.ایلول به ایپک میگوید: تو میتوانی به اورژانس بروی .او عصبی میشود و میرود. ودات به ایپک زنگ میزند و ایپک میگوید : من سعی میکنم به ایلول نزدیک شوم اما او برعکس میکند.ودات میگوید: او فقط از کودکیش خاطرات بدی دارد.ایپک میبیند دختری به اسم صنم را میآورند و اسرا به او رسیدگی میکند.اسرا از آن مرد موضوع را میپرسد و او میگوید که به غیر از این دختر دو جوان مجروح را هم می آورند.اسرا رسیدگی به انها را به ایپک میسپارد.
در راهرو، سلیم با ایپک اشنا میشود. ایپک و ایلول دوباره همدیگر را میبینند و ایپک از او گله مند است که او را نادیده میگیرد.ایلول از روزهای بچگیش یاد آوری میکند و اینکه مادرش چطور بین انها تفاوت میگذاشته و او را ازار میداده است.ایپک میگوید: ولی اینها تقصیر من نیست.ایلول قبول میکند که تقصیر هیچکدام انها نیست.با این وجود میگوید: ما هرگز خواهر نخواهیم شد. ضیا را به تومورگرافی میبرند .ایلول علی را دلداری میدهد و میگوید تنها نیستی و مشکلات را با هم حل میکنیم.علی به عکسها نگاه میکند و میفهمد که او تومور مغزی دارد و باید زودترعمل شود.امبولانس آن دو جوان مجروح را میاورد که یکی از آنها بیهوش است. و آن دیکری او را متهم میکند که قصد تجاوز به آن دختر را داشته است.دختری بنام سونرا همراهش است و از اینکه او خود را وارد این ماجرا کرده شاکی است و میگوید: خودت را به دردسر انداختی.
علی برای عمل ضیا عجله دارد، ولی سلیم موافق نیست و نظرش این است که با این سرعت قلب او تحمل نمی کند…
پسر زخمی مرتب اظهار میکند که آن پسر به آن دختر تجاوز کرده و باید بمیرد.
صنم با اسرا حرف میزند و یادش نمیاید چه اتفاقی افتاده است.اسرا میگوید: یک نفر بتو حمله کرده است.صنم عصبی میشود و اسرا به او آرامش میدهد.اسرا با ناراحتی میگوید که من به برادرم چه بگویم؟
اسما به بیمارستان میرود و عکس بزرگ بهار را میبیند و در کنارش عکس زن دیگری را میبیند.و به یاد میاورد که او را قبلا در کافه اش دیده است که همراه آن مرد شاکی بود.سپس از پرستار درباره او سوال میکند و میفهمد که از کارمندان همانجا بوده است که مرده است. سلیم به علی میگوید کار خوبی کردی که عمل را به تاخیر انداختی. علی پاسخ میدهد: من دکتر خوبی میشوم اما فرزند خوبی نیستم.وموضوع را بعد از عمل بهت میگویم. اسما پیش ایلول رفته و موضوع را برایش میگوید و در این مورد مطمئن است.سینان با تلفن حرف میزند و سفارش میکند که تابلو عکس بهار را در همه جای بیمارستان بزنند. سلیمان به سینان خبر میدهد که ضیا حمله قلبی داشته است .ایلول به دیدن سینان میرود و میگوید که من خبر دارم که کارهای آن مرد زیر سر شما بوده است و باید فردا آن دعاوی شکایت را پس بگیرید.سینان میگوید : اگر تو کارت را درست انجام میدادی الان دخترم زنده بود. و شکنجه دیدن تو ادامه خواهد داشت.
آلپ موقع رفتن احساس سرگیجه میکند ولی به راهش ادامه میدهد. آلپ برای امارای سرش میرود و به مسئول بخش سفارش میکند که در این مورد به کسی چیری نگوید. سلیمان اسرا را صدا میکند و میگوید ما اسم بهار را روی این بیمارستان گذاشتیم، و تابلوی بزرگ بیمارستان را به او نشان میدهد و به اسرا میگوید بین تو و سینان هرچه گذشته باشد،باز هم برایم ارزشمند هستی و برای برگشتن به اینجا لازم نیست از کسی اجازه بگیرید چون تو سهام داری.
ایلول در آسانسور گردنبند ایپک را میبیند و او میگوید : مادر بزرگ برای هردوتامون خریده بود. ایلول میگوید: اما تو حتی سر مزار او هم نیامدی..ایپک دلیلش را مادرش عنوان میکند. ایلول میگوید چون اون دنبال پول خون مامان بزرگ بود .ایپک باور نمی کند. صمد و علی در حال حرف زدن هستند که مردی با مادرش با سروصدا میآیند و آن مرد سراغ خواهرش را میگیرد.علی میخواهد او را آرام کند. او عصبانی است و به حرفهای علی گوش نمیکند.علی مجبور میشود از مامورین کمک بخواهد تا او را بیرون ببرند و تا وقتی که آرام نشود به داخل راه ندهند.
ایلول در راهرو با آلپ حرف میزند و به او میگوید هاکان اصلن غذا نمی خورد و ایلول این مسولیت را به او میسپارد.
اسرا آنجا ایلول را میبیند و کنارش میرود و خودش را معرفی میکند که مادر بهار است.ایلول تعجب میکند و اسرا اضافه میکند که لازم نیست خودت را مقصر بدانی و زمان زیادی برای حرف زدن خواهیم داشت.