خلاصه داستان قسمت ۳۵ سریال ترکی ضربان قلب + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۵ سریال ترکی ضربان قلب (نبض) را می توانید مطالعه کنید. ژانر این سریال عاشقانه و رمانتیک است، سریال ضربان قلب محصول سال ۲۰۱۷ به کارگردانی مشترک یوسف پیرهسان و آیتاچ چیچک در شبکه های ترکیه پخش شده و حال در سال ۲۰۲۱ روی آنتن شبکه ریور پخش می شود. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ Gökhan Alkan(علی)–Öykü Karayel(ایلول)–Ege Kökenli–Ali Burak Ceylan–Hakan Gerçek–Fatih Dönmez–Barış Aytaç–Burcu Türünz– Başar Doğusoy– Selahattin Paşalı.
خلاصه داستان سریال ضربان قلب
خلاصه داستان سریال ترکی ضربان قلب درباره زندگی شخصیت ایلول است که به خاطر پدر و مادرش کودکی سختی را پشت سر گذاشته است و در دوران دبیرستان پدرش او را در خانه ی مادر بزرگش در شهر مارماریس ترک نموده و تنها گذاشته است رفتن او پیش مادر بزرگش ، برای او فرصتی هست که زندگی اش را از نو درست نماید وی همچنین به وسیله ی آشنایی با علی زندگی اش را از نو خواهد ساخت….
قسمت ۳۵ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)
علی پیش ایلول میرسد و سعی میکند او را به هوش بیاورد.ایلول نمی داند چطور شده و به علی میگوید کمی پیش دیدم با هم ازدواج میکنیم. علی میگوید: البته که ازدواج میکنیم، اما قبلش باید بدونیم تو چکار شده ای؟ ایلول میپرسد: من چه مشکلی دارم؟ علی میگوید: علایم فلج را نشان میدهی. یک دختری در اتاق پدرش هست و میبیند که او هوس کیک توت فرنگی کرده است و میخواهد آنرا برایش بخرد. او در سالن به آغوز برخورد میکند و با او گپ میزند و می رود. آغوز از پرستار سراغ دستیارهایش را میگیرد و او میگوید آنها را ندیده است. اسما میآید و در حالیکه از آلپ دلخور است، با او بحث میکند و میرود. علی ایلول را به بیمارستان میآورد و ایلول میگوید:چیزی نیست فقط غش کردم. ایپک میگوید: حتما پیش بابام رفته بودی و با اون دعوا کردی که اینطور شدی . آغوز میخواهد ایلول را معاینه کند و او مقاومت میکند. آغوز انگشتر را در دستش میبیند. سپس میگوید باید آرامش داشته باشی.علی او را به اتاقش میبرد. ودات به ایپک زنگ می زند و سراغ ایلول را میگیرد. ایپک با او دعوا میکند و میگوید: تو با ایلول چکار کردی که به این وضع افتاده؟ او میپرسد: مگه چی شده ؟ من خبر ندارم .و میگوید: الان اونجا میام.ایپک میگوید: اگر ببایی به پلیس زنگ میزنم.
علی به ایلول میگوید: «تو در بیهوشی زبانت را گاز گرفته ای.» و امضاهای او را نشان میدهد.و میگوید :« لازمه که علایم فلجی را بهت یاد آوری کنم؟» علی را از اورژانس میخواهند و او میرود.دختری را با علایم ضربه مغزی میآورند. آغوز او را دیده و میشناسد و میگوید: «این همان رویا است که میخواست برای پدرش که ماه هاست در نوبت پیوند قلب است،کیک بخرد.»
علی پیش ایلول میآید و میگوید: من نه بعنوان دکتر بلکه بعنوان نامزدت اینجا هستم و باید حرفامو گوش کنی و استراحت کنی.
علی یادش میآید که کنار جنازه پدرش هست و سلیم کنار اوست.او گریه میکند و خودش را مقصر میداند.و میگوید: بابام بار سنگینی روی دوشم گذاشت، من نمی تونم برای همیشه اینو از ایلول پنهان کنم.و سلیم به او میگوید: بیشتر فکر کن، ممکنه ایلول رو از دست بدی.
سلیم بعد از عمل بلند شده و یک دستش باند پیچی هست.او عصبانی است و وسایل را پرت میکند.اسرا میآید و او میگوید: وضع منو ببین. دیگه نمی تونم دکتر باشم.
در همین موقع سینان میخواست به اتاق سلیم برود .دم در باز است و او به حرفهای آنها گوش میکند.اسرا دست سلیم را میگیرد و او را دلداری میدهد. در راهرو سینان اسرا را میبیند و به او با کنایه میفهماند که حرفهایشان را شنیده است.اسرا میگوید: از وقتی که اینجا اومدم واسه زخمی کردن من از هر فرصتی استفاده کردی .اگر اینکارها رو برای رفتن من میکنی باید بدونی که من اینجا میمونم. یادت باشه که برای ساختن این بیمارستان از پدرم پول گرفتید. من هم زخمی کردن آدمها رو بلدم…
علی از خواب بیدار شده و میبیند ایلول کنارش نیست و رفته است.ایپک پیش نسرین است.ایلول نسرین را معاینه میکند.نسرین میگوید : «بابات ایندفه نمیتونه خلاص شه. نابودش میکنم.» ایلول اهمیتی نمی دهد. بعد از رفتن او ، ایپک نسرین را سرزنش میکند. او میگوید: میخوام از بابات شکایت کنم.
آلپ به ایلول میگوید: «دم در بیمارستان بریم.» وقتی انجا میرود، میبیند همکار اقا جهان با یک ماشین آبی رنگ آنجا آمده و میگوید آقا جهان این ماشین را برای شما فرستاده تا تشکر کند.ایلول عصبانی میشود و کلید را گرفته و سوار میشود.اغوز و علی میخواهند مانع شوند، اما او زود گاز داده و میرود.علی کلید ماشین آغوز را میگیرد که دنبالش برود.
ایپک به آغوز میگوید در جیب رویا کارت اهدا عضو بوده و باید با آن سازمان حرف بزنیم.ایپک و آغوز میروند که با پدر رویا حرف بزنند. سلیمان در اتاقش با دیدن عکس ضیا ناراحت میشود.سینان میپرسد :« مگر تو با او مخالفت نداشتی پس چرا ناراحتی؟» سلیمان میگوید:« من میخواستم نسبت به ضیا برنده باشم اما نمی خواستم بمیرد.» سینان به وضعیت بد بیمارستان اشاره میکند و میگوید باید رییس انتخاب کنیم.سلیمان میگوید :«رییس داریم» ولی سینان نظرش این است که با مرگ ضیا و امدن اسرا و مریضی سلیمان ، خودش باید رییس شود.سلیمان عصبانی میشود و میگوید : یعنی میخواهی بجای من بیایی؟ من هنوز اینجا کارهایی دارم .سینان میگوید: از جلوی تقدیر کنار برو.
آغوز و ایپک موضوع را به اقا نظیف میگویند که رویا در نظر داشته اهدا اعضا کند . آقا نظیف میگوید خبر دارم.ایپک میگوید باید زود تصمیم بگیرید زمان کم است.
ایلول به مقصد میرسد و به علی میگوید: رسیدم نکران نباش ادرس رو میفرستم… ایلول به آن بنگاه ماشین میرود و به آقا جهان میگوید:« نمی خوام برام کادو بفرستی.» دختر برادر جهان هم آنجاست و میگوید :« پس دکتر ایلول معروف شما هستید.»
در این موقع یک ماشین آنجا پارک میکند که دو نفر جوان مسلح سوارش هستند. ایلول کلید را پس میدهد و وقتی میخواهد برود، آن دو جوان با اسلحه وارد میشوند و جهان را صدا میکنند.وبه او میگویند :«داداش گفته نمی تونی به این راحتی فرار کنی.» بین همکار جهان و آن مرد ها در گیری پیش میآید و همکار جهان و یکی از آن دو جوان زخمی میشوند که اسمش جلال است و دوست دیگرش ندیم، خیلی ترسیده است و میخواهد با دوستش فرار کنند. و از دختر برادر جهان میخواهد که در عقبی را به او نشان دهد.جهان آنها را تهدید میکند و ندیم با اسلحه به سرش ضربه ای میزند و او بیهوش میشود. در بیمارستان، نظیف میگوید اول باید دخترم را ببینم. آغوز قبول میکند. پلیس بیرون است و پسرها دستپاجه شده اند. و میفهمند ایلول دکتر است و از او میخواهند به جلال رسیدگی کند.علی به آنجا میرسد و میبیند اوضاع نامناسب است.ایلول به ندیم میگوید اینها هر دو خونریزی دارند و باید به بیمارستان برسانیم، ولی ندیم قبول نمی کند و میگوید همینجا هر کاری از دستت برمیاید انجامش بده.ایلول با لوازم اولیه ای که پیدا میکند آنها را پانسمان میکند.علی به ایلول زنگ میزند و او میگوید:« علی دکتر جراح هست، اگر داخل بیاید میتواند کمک کند.» پیکو، از افراد جهان، خونریزی دارد و وضع اش وخیم است.نیروی ویژه پلیس میاید و علی میبیند که همان رییس عملیات است و همدیگر را میشناسند و دست میدهند.
ایلول میگوید پیکو دارد میمیرد و ادم کشتن جرمش بیشتر از اسلحه داشتن است.جلال ترسیده و میگوید:« اگر او بمیرد مرا هم اعدام میکنند.»