خلاصه داستان قسمت ۱۳۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۳۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۱۳۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
هولیا پیش دمیر می رود و ماجرای حاملگی سحر را میگوید. دمیر عصبی شده و میگوید چنین چیزی امکان ندارد. هولیا سعی دارد او را آرام کند و میگوید این اتفاق افتاده است. دمیر با کلافگی میگوید که امکان ندارد، زیرا او عقیم است و نمیتواند بچه دار شود. هولیا خودش را متعجب و شوک زده نشان میدهد. سپس انکار میکند و میگوید که او عدنان را دارد. دمیر با ناراحتی میگوید که عدنان پسر او نیست بلکه پسر ییلماز است. هولیا بیشتر شوکه می شود. دمیر میگوید که میداند هولیا نیز از این قضیه خبر داشته که زلیخا از قبل حامله است و برای همین نگذاشته بود تا دمیر همراه آنها به دکتر بیاید و افتادن زلیخا از پله ها را برای زایمان زودتر بهانه کرده بود، سپس میگوید که با این حال به هولیا حق میدهد و او را مقصر نمیداند هولیا نگران حس دمیر بله عدنان است. دمیر میگوید که او عدنان را پسر خودش می داند و اصلا به چشم دیگری به او نگاه نمیکند. آنها تصمیم میگیرند سراغ سحر بروند تا بفهمند که پدرش واقعی بچه او کیست. آنها سحر را صدا می زنند و از او میپرسند که پدر بچه اش کیست. سحر اصرار دارد که دمیر است. دمیر چنین چیزی را انکار میکند و در مقابل اصرار سحر با عصبانیت اسلحه را درآورده و روی سر سحر میگذارد و از او میخواهد حقیقت را بگوید. سحر میترسد و مجبور به اعتراف می شود و میگوید که بچه برای غفور است. دمیر و هولیا شوکه می شوند.
سحر با گریه به سمت خانه می رود. ثانیه و فادیک و غفور که در حیاط نشسته اند او را می بینند. ثانیه به سحر در حال رفتن طعنه می زند. غفور میخواهد پیش سحر برود تا در ظاهر او را ملامت کند، اما ثانیه عصبی شده و به او اجازه نمیدهد که سراغ سحر برود.
دمیر به اتاق پیش زلیخا می رود. زلیخا کنار گهواره عدنان است. دمیر نیز کنار او می نشیند و با عشق به عدناه نگاه میکند. صبح روز بعد در خانه تکین، کارگران مشغول تخلیه اتاق ایلماز هستند و قرار است که وسایل جدید و تخت دونفره برای او و مژگان بیاورند. مژگان و ایلماز در حال انتخاب رنگ وسایل هستند. تکین نیز به اتاق می آید و به آنها میگوید که میتوانند خانه ای جدا داشته باشند. مژگان میگوید که او میخواهد در خانه تکین زندگی کند و مشکلی با این قضیه ندارد. هنگامی که کارگران تخت را بیرون می برند، نامه زلیخا دیده می شود، اما ایلماز مشغول حرف زدن است و آن را نمیبیند. نقاش داخل می آید و هنگامی که سطل رنگ را روی زمین می گذارد، رنگ روی زمین می ریزد و پخش می شود. نامه زلیخا نیز زیر رنگ می رود. تکین نقاش را سرزنش می کند و همه بیرون می روند تا کارگران آنجا را تمیز کنند .
سر میز صبحانه ، مژگان میگوید که یک عروسی کوچک و ساده میخواهد، اما تکین میگوید که او آرزوی عروسی بزرگ برای بچه هایش داشته و حالا میخواهد چنین کاری برای آنها بکند. مژگان برای اینکه تکین ناراحت نشود، قبول میکند.
نظیره و دخترش در حال تمیز کردن رنگ های روی زمین هستند. نظیره متوجه نامه می شود و دخترش میگوید که این نامه برای ایلماز آمده بود. نظیره نامه را پاک کرده و سر میز برای ایلماز می برد. ایلماز با دیدن نامه متعجب شده و وقتی آن را باز میکند، هیچ نوشته ای خوانده نمی شود و جوهر نامه به هم ریخته است. نظیره نامه را در سطل زباله می اندازد.