معنی احمق

لغت نامه دهخدا

احمق

احمق. [اَ م َ] (ع ص) گول (مرد). کالیو. کالیوه. نادان. (مهذب الاسماء). بی عقل. غتفره. گاودل. گاوریش. کانا. دنگ. نابخرد. غراچه. لاده. کمله. ابله. (زوزنی). دند. سفیه. بیهوش. خویله. (صحاح الفرس). کم خرد. گزَر. مُدمَّغ. دبنگ. ببّه. (منتهی الارب) (صراح). بی مغز. باقل. گیج. (فرهنگ اسدی نخجوانی). لک. (برهان). باحر. (منتهی الارب). انوک. ادعب. اعفک. ابودِراص. اعفت. الفت. اوره. (تاج المصادر بیهقی). اوکع. (منتهی الارب). ابودارس. ابوادراص. ابودغفا. ابولیلی. (المرصع). تاک. ابصع. رقیع. مرقعان. زَبون. ثفاجه. فغاک. غراچه. لاده. سرهب. کالوس. (منتهی الارب). اعثی. اخدب. بائک. متخدب. سرجوح. سِلغَدّ. سِلَّغْد. سجوری. قندعل. باطخ الماء. سبتان. هزاک. ضدّ عاقل. (مؤید): احمق مردی که دل دراین جهان بندد. (تاریخ بیهقی). احمقی هنگامه سازد وگروهی همچنو گرد آیند و وی گوید... (تاریخ بیهقی). مکاشفت در چنین ابواب احمقان کنند. (تاریخ بیهقی).
اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
لبیبی.
احمق را از صحبت زیرک ملال افزاید. (کلیله و دمنه). تقدیر آسمانی شیر را گرفتار سلسله گرداند... و احمق غافل را زیرک. (کلیله و دمنه).
زاحمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت.
مولوی.
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان.
مولوی.
مؤنث: حَمْقاء. ج، حُمُق، حَمقی ̍، حَماقی، حُماقی.
- احمق باک تاک، احمق که صواب را از خطا نشناسد. (منتهی الارب).
- احمق خواندن، تحمیق. (دهار).
- احمق شدن، حُمق. (تاج المصادر بیهقی). (دهار). دَوق. دواقه. دُوُق. (تاج المصادر). دُوُقه. (منتهی الارب). موق. مواقه. مووق. تکوک. استنواک. (تاج المصادر بیهقی).
- احمق شمردن، استحماق. (تاج المصادر بیهقی).
- احمق گردانیدن، تغفیل. (تاج المصادر بیهقی).
- احمق یافتن، اِحماق. انواک. (تاج المصادر بیهقی).

احمق. [اَ م َ] (ع ن تف) بسیارحمق تر.
- امثال:
احمق من ابی غبشان.
احمق من الضبع.
احمق من جحی.
احمق من دُغه.
احمق من رجله.
احمق من عقعق.
احمق من هَبَنَّقَه. رجوع به هَبَنَّقَه شود.

احمق. [اَ م َ] (ع ص، اِ) از القاب اسلامی ملک روم، نظیر: جبار و طاغیه و صاعقه و غیره. رجوع به مفاتیح العلوم خوارزمی حاشیه ٔ ص 81 شود.

فرهنگ معین

احمق

(ص.) نادان، بی خرد، بی - هوش، (ص تف.) نادان تر، سفیه تر. [خوانش: (اَ مَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

احمق

بی‌عقل، کم‌خِرد، ساده‌لوح، کودن،

حل جدول

احمق

کودن، نادان

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

احمق

نادان، کودن، بیخرد، ساده مرد

مترادف و متضاد زبان فارسی

احمق

ابله، الاغ، بی‌شعور، بیهوش، خر، دنگل، دیوانه‌وش، رعنا، زودباور، ساده‌لوح، کم‌خرد، کم‌عقل، کم‌عقل، کندفهم، کودن، گاوریش، گول، گول، نادان، نادان، ناقص‌عقل، نفهم،
(متضاد) دانا

فارسی به انگلیسی

احمق‌

Asinine, Brute, Blockhead, Crazy, Cuckoo, Brainless, Cloddish, Daft, Dopey, Dopy, Imbecile, Dunderhead, Insane, Empty-Headed, Lunatic, Fool, Foolish, Goofy, Gullible, Harebrained, Idiot, Infatuated, Insensate, Mad, Muddle-Headed, Nitwit, Numskull, Oafish, Peasant, Senseless, Simple, Si

فارسی به ترکی

احمق‬

ahmak, avanak, alık

فارسی به عربی

احمق

ابله، احمق، بلا شعور، طبیعی، غبی، فارغ، معکرونه

عربی به فارسی

احمق

خرصفت , نادان , خر , ابله , احمق , بیشعور , نابخرد , جاهل , ابلهانه , مزخرف , فاقد حس تشخیص , بی تمیز , بی احتیاط , بی ملاحظه , بی عرضه , نا شایسته , ناجور , بی معنی , بی منطق , لوده , مسخره , ادم ابله , مقلد , میمون صفت , ادم انگل , دلقک , گول زدن , فریب دادن , دست انداختن , ادم پریشان حواس , ادم کله خشک , بچه ای که پریان بجای بچه حقیقی بگذارند , بچه ناقص الخلقه , ساده لوح

فرهنگ فارسی هوشیار

احمق

نادان، بی عقل، نابخرد

فارسی به ایتالیایی

احمق

imbecille

deficiente

sciocco

stupido

scemo

فارسی به آلمانی

احمق

Blöde, Borniert, Dumm, Duselig, Natürlich, Stumpf, Tölpel (m), Unbefangen, Ungekünstelt, Unverfänglich, Trottelhaft [adjective], Trottelhaft [adjective]

واژه پیشنهادی

احمق

کله خر

معادل ابجد

احمق

149

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری