معنی ادیب
لغت نامه دهخدا
ادیب. [اَ] (ع ص) زیرک. || نگاهدارنده ٔ حدّ هر چیز. || فرهنگ ور. بافرهنگ. (مهذب الاسماء). فرهنگی. دانشمند. هنرمند. خداوند ادب. ادب دارنده. دانای علوم ادب. سخن دان: این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175).
آنکو عمید رفت ز خانه
آنکو ادیب رفت بمکتب.
مسعودسعد.
ملاحظه ٔ ادب بسیار کردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 683). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکو خط و مدتی بدیوان ما بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274). بومنصور فاضل و ادیب و نیکو خط بود. (تاریخ بیهقی ص 274). آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بود. (تاریخ بیهقی ص 382). || آموزنده ٔ ادب. فرهنگ آموز. ادب آموز. (نصاب): تا چنان شد که ادیب خویش راکه ویرا بسالمی گفتندی امیرمسعود گفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 106).
گر شود بیمار دشمن با طبیب
ور کند کودک عداوت با ادیب.
مولوی.
|| دبیر. || رسم دان:
جرعه بر خاک همی ریزیم از جام شراب
جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب.
منوچهری.
ج، اُدَباء.
- ادیب شدن، اَدابه. (تاج المصادر بیهقی).
فرهنگ معین
بافرهنگ، دانشمند، دانای علم و ادب، معلم، مربی. [خوانش: (اَ) [ع.] (ص.)]
فرهنگ عمید
کسی که علم ادب میداند،
سخنسنج، سخندان،
بافرهنگ،
[قدیمی] دبیر، معلم،
حل جدول
سخن ور
مترادف و متضاد زبان فارسی
ادبشناس، بافرهنگ، دبیر، سخندان، سخنسنج، سخنشناس، سخنفهم، شاعر، فرهنگپرور، فرهیخته، نویسنده
فارسی به انگلیسی
Literate, Man Of Letters
فارسی به ترکی
edip, edebiyatçı
فارسی به عربی
ادبی، عالم، مثقف
نام های ایرانی
پسرانه، سخن دان، سخن شناس، معلم، مربی
فرهنگ فارسی هوشیار
شاعر، سخندان، سخن سنج
فرهنگ فارسی آزاد
اَدِیْب، دانا، شاعر، سخن سنج، بافرهنگ، کسی که علم ادب میداند (جمع: اُدَباء)،
اَدِیْب، لقب جناب میرزا حسن طالقانی که از ایادی امرالله در دوره حضرت بهاءالله بودند،
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
17